با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گزیده‌ی کتاب مجموعه‌ی نامرئی

«مجموعه‌ی نامرئی»
مجموعه‌‌ی 45 داستان کوتاه از 26 نویسنده‌ی آلمانی‌زبان
مترجم: «علی‌اصغر حدّاد»
نشر «ماهی»


«ستوان گوستل»
نوشته «آرتور شنیتسلر»

صفحه‌ی 39
راستی که تا به حال دختری به خوبی «آدل» به تورم نخورده... چه دختر کم‌توقع و سربه‌زیری بود... «آدل» مرا دوست داشت، در این شکی نیست. «آدل» با «اشتفی» خیلی فرق داشت... راستی چه شد که ولش کردم؟.. چه خریتی! تنها دلیلش این بود که قضیه برایم یک‌نواخت شده بود... از این که هر شب تنها با او بیرون بروم حوصله‌ام سر رفته بود... گذشته از این، وحشتم گرفته بود که نکند دیگر هرگز نتوانم خودم را از شر  غرولند و آه و ناله‌اش خلاص کنم. ولی «گوستل»، حقش بود صبر می‌‍‌‌‌کردی. آخر او تنها کسی بود که تو را دوست می‌داشت... الان چه می‌کند؟ معلوم است، می خواستی چه کند؟ حتماً یکی دیگر را گیر آورده است... البته رابطه‌ای که با «اشتفی» دارم خیلی راحت‌تر است. این طوری خیلی به‌تر است که توی مواقع دل‌خواهت با کسی سروکار داشته باشی و خوش بگذرانی، ولی دردسرهای روزمره را شخص دیگری به دوش بکشد...

صفحه‌ی 41
آن بالا یکی از پنجره‌ها باز شد. چه خانم خوشگلی. ولی اگر من جای او بودم، قبل از آمدن کنار پنجره یک شال می‌انداختم روی شانه‌هایم...

«مرده‌ها سکوت می‌کنند»
نوشته‌ی «آرتور شنیتسلر»
صفحه‌ی 54

زن پرسید: «راستی چرا دیروز تو را ندیدم؟»
«مگر می‌شد؟»
«فکر می‌کردم خواهرم تو را هم دعوت کرده.»
«که این طور.»
«چرا نیامدی؟»
«چون نمی‌خواهم در حضور دیگران با تو زیر یک سقف باشم. نه، هرگز.»

صفحه‌ی 57
«فرانتس» در پی سکوتی طولانی  ناگهان گفت: «برای آخرین بار است که...»
«اِما» با لحنی نگران پرسید: «که چی؟»
«که ما با هم هستیم. بمان پیش او. من با تو وداع می‌کنم.»
«جدی می‌گویی؟»
«کاملاً»
«قبول می‌کنی که همیشه این تویی که فرصت یکی‌دوساعته‌ی ما را ضایع می‌کنی نه من؟»
«فرانتس» گفت: «بله، البته. حق با توست. بیا، بیا برگردیم.»
زن با مهربانی گفت: «نه، به این زودی نمی‌خواهم برگردم. اجازه نمی‌دهم مرا این طور از سر باز کنی.»

صفحه‌ی 65
وقتی درشکه از خیابان «پراتر» می‌گذرد، بی‌میل نیست که کمی احساساتی شود، ولی در این کار ناموفق می‌ماند. حس می‌کند که فقط یک آرزو در دل دارد، و آن این‌که به خانه برسد و احساس امنیت کند. هر چیز دیگری برایش بی‌اهمیت است. در آن لحظه که تصمیم گرفت جسد بی‌جان «فرانتس» را در جاده به حال خود رها کند، حتماً هر احساسی را که باعث می‌شد برای او آه و ناله سر دهد، در خود کُشته است. این است که حالا جز حس نگرانی برای خود، احساس دیگری ندارد. البته «اِما» سنگ‌دل نیست... نه، سنگ‌دل نیست... «اِما» خوب می‌داند روزهایی خواهند آمد که از خود بی‌خود شود، چه بسا از غصه دق کند، ولی حالا در وجودش جز این آرزویی نیست که بتواند توی خانه با چشمان بی‌اشک، آسوده و بی‌خیال، کنار همسر و فرزند خود بنشیند...

«داستانی برای تاریکی»
نوشته‌ی «راینر ماریا ریلکه»
صفحه‌ی 80-79

دکتر گفت: «عجیب است.»
«چه چیزی؟»
«این‌که شما زندگی را به این خوبی درک می‌کنید. این‌که شما تا این اندازه بزرگ شده‌اید، تا این اندازه جوان. راستی روحیه‌ی بچگی‌تان چه شد؟ ما هر دو بچه‌های درمانده‌ای بودیم. چنین چیزی تغییردادنی و ازمیان‌بردنی نیست.»
«می‌خواهید بگویید چنین کودکی‌ای می‌بایست برای‌مان رنج و اندوه به بار می‌آورد؟»

«همه چیز»
نوشته‌ی «اینگه‌بورگ باخمن»
صفحه‌ی 134

اما از زمانی که بچه دیگر مانند هفته‌های نخستین بی‌دست و پا و بی‌زبان نبود، من در او معصومیتی نمی‌دیدم. تازه، آن زمان هم چندان معصوم نیود، بلکه فقط نمی‌توانست چیزی بگوید، آن زمان، او مشتی گوشت و پوست لطیف بود با نَفَسی نزار و سری بزرگ و منگ که، مانند برق‌گیر، تمامی پیام‌های جهان را خنثی می‌کرد.

«برادر دیوانه‌ی من»
نوشته‌ی «اشتفان هایم»
صفحه‌ی 334

می‌بایست این ماجرا برای من درس عبرتی می‌شد. اما اگر آدمی‌زاد طوری خلق شده بود که درس عبرت به گوشش فرو می‌رفت و می‌توانست خیر و صلاح خودش را تشخیص بدهد، همه‌ی ما هنوز لخت مادرزاد در بهشت می‌گشتیم.

«دانیل عادل»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 358

زیر آن نوشت: «ای کاش در زمین ادالت وجود داشت.» بله، «عدالت» را به جای آن‌که با «ع» بنویسد، با «ا» نوشت، زیرا به گونه‌ای مبهم به یاد آورده بود که هر واژه‌ای، ریشه‌ای دارد و گمان برده بود ریشه‌ی عدالت، انتقام است.

«کاری صورت خواهد گرفت»
نوشته‌ی «هاینریش بل»
صفحه‌ی 365

سرم داد کشید: «جواب بدهید! طبق دستورالعمل همگانی جواب بدهید!» و من مثل بچه‌ای که مجبورش کرده باشند بگوید «من بچه‌ی بدی هستم»، آهسته و با اکراه جواب دادم.

«جرم»
نوشته‌ی «ولف‌دیتریش اشنوره»
صفحه‌ی 376

پسری بود لاف‌زن، سلطه‌جو و بی‌عاطفه که نظیرش تا بخواهی فراوان پیدا می‌شود.

صفحه‌ی 378
پس بر من بود که بمیرم. مگر آن دیوسیرتی‌ای که از من سر زده بود، با چیزی جز مرگ جبران می‌شد؟ آن موقع هنوز نمی‌توانستم بدانم که مرگ اگر به دلیل پشیمانی باشد، با بزدلی تفاوتی ندارد، و پشیمانی واقعی را باید در این جهان تجربه کرد.

«طرح»
نوشته‌ی «ماکس فریش»
صفحه‌ی 455

«بیمبا» ... بی‌آن‌که تعمّدی در کارش باشد، نسبت به «شینس» بیش از معمول مهربان است، به گونه‌ای که انگار با آدم مریض‌احوالی سروکار دارد. «شینس» بیش از او به این نکته آگاه است: ... از آن‌جا که «شینس» خود را کاملاً سرحال می‌یابد، از این رفتار چندان دل‌گیر نمی‌شود، اما به هر حال آن را احساس می‌کند و امیدوار است همسرش هر چه زودتر این لطف و مهربانی بیش از اندازه را کنار بگذارد. چنین رفتاری، عادت همیشگی «بیمبا» نیست!

گزیده‌ی کتاب اتوبوس پیر

گزیده‌ی کتاب «اتوبوس پیر و داستان‌های دیگر»
نوشته‌ی «ریچارد براتیگان»
ترجمه‌ی «علی‌رضا طاهری عراقی»
نشر «مرکز»


یادداشت مترجم
صفحه‌ی 5

«هیچ‌کس را ندیده‌ام که به اندازه ریچارد به دوست احتیاج داشته باشد و به اندازه‌ی ریچارد برای دوستانش به‌‌دردنخور باشد.»

صفحه‌ی 17
اسمش حالا یادم نیست. این بیست سی سالی که گذشته، مغزم را چنان سوهان و سمباده زده که از جای اسمش در حافظه‌ام یک جای خالی مانده و بس.

صفحه‌ی 29-30
سال‌های آزگار یک جور زندگی دیگر را که هیچ وقت دلم نمی‌خواهد به آن برگردم و اگر هم دلم بخواهد نمی‌توانم، و بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم انگار اصلاً برای کس دیگری اتفاق افتاده، کسی که به طور مبهمی جسم و روحش با من یکی بوده.

صفحه‌ی 34
همه روضه‌های عهد بوقی را که به خیال خودمان برای کمک به دل های شکسته مردم می‌خوانیم، برایش از بر ردیف کردم، اما کلمات به هیچ دردی نمی‌خورند.
تنها فرقش این است که آدم صدای حرف زدن یک نفر دیگر را می‌شنود. و گر نه وقتی آدم کسی را که خیلی دوست دارد از دست بدهد ... واقعاً هیچ چیزی نیست که بشود به او گفت و خوش‌حالش کرد.

صفحه‌ی 39-40
بعد از پله‌ها آمد پایین. نزدیک شدنش را توی دلم احساس می‌کردم. هر قدم که می‌آمد پایین دلم هرّی می‌ریخت و لحظه باز شدن در یک قدم نزدیک‌تر می‌شد.

صفحه‌ی 45
من از همه بیش‌تر آب می‌آوردم و تازه یادم هست که یک عالم ظرف هم می‌شستم. فقط به خاطر این که هنوز بچه‌سال بودم و برای این جور کارها مجبور کردن من راحت‌تر از مردهایی بود که بزرگ بودند...

صفحه‌ی 112
و انگار در تمام عمر به جز صورت حساب، نامه‌ای برایش نیامده بود.

گزیده‌ی کتاب معجون عشق

گزیده‌ی کتاب «معجون عشق»
گفت‌وگوی «یوسف علیخانی» با نویسندگان عامه‌پسند
نشر «آموت»


ر. اعتمادی
صفحه‌ی 14
در خانواده‌های جنوبی، معمولاً بچه‌ها دو نام می‌گیرند، من هم غیر از نام شناسنامه‌ای، نام دیگری هم دارم به نام «مهدی» که خانواده و همه فامیل و دوستان مرا به هم‌این نام صدا می‌زنند.
چرا؟
در شهر ما وقتی نوزادی متولد می‌شود معمولاً نام یکی از بزرگان متوفی خانواده را برایش انتخاب می‌کردند. نام پدربزرگ متوفا را بر من می‌گذارند اما چون در شش‌ماهه اول زندگی پیوسته مریض بودم، طبق برداشت قدیمی‌های محل، می‌گویند مُرده به نامش حسودی کرده و باید اسم بچه را عوض کنید. خانواده که نگران فرزند اول‌شان بودند، بلافاصله ولیمه‌ای می‌دهند و مرا به اسم مهدی به همه معرفی می‌کنند اما این اسم جدید را وارد شناس‌نامه نمی‌کنند. مادرم چنان معتقد به این موضوع بود که حتی یک‌بار هم مرا به اسم شناس‌نامه‌ای صدا نکرد و اگر کسی هم مثلاً تلفنی این اسم را از مادرم می‌پرسید او وحشت‌زده می‌شد، می‌گفت ما چنین کسی را نمی‌شناسیم.

صفحه‌ی 18
از گذشته‌های دور می‌گفتند زیباترین دختران دانشجو در دانشکده‌ ادبیات درس می‌خوانند و طنزپردازان اسم این دانشکده را گذاشته بودند دانشکده گل و بلبل. دختری در هم‌این دوره درس می‌خواند که به راستی ملکه دانشکده گل و بلبل بود و معمولاً در اطراف چنان دخترانی ماجراهایی هم شکل می‌گیرد و من شاهد یکی از این ماجراها بودم و آن را به شکل قصه‌ای [دختر خوشگل دانشکده من] بازگو کردم.

صفحه‌ی 20
جمله معروفی که از این قصه [تویست داغم کن] زبان‌زد شد این بود: «شما مرداب‌ها را بخشکانید کرم‌ها خودبه‌خود از بین می‌روند».

فهیمه رحیمی
صفحه‌ی 58
فرق است بین دوست داشتن و عاشق بودن. وقتی که دوست داری توقع داری که در مقابل چیزی که ارائه می‌کنی یک چیز دیگری بگیری. نوعی دادوستد است. وقتی عاشق بشوی، ایثار می‌کنی و دیگر توقع نداری طرف هم بفهمد و بگوید دستت درد نکند یا من تو را هم دوست دارم. نه حتی منتظر این جمله از طرف او نیستی. خودت عاشقی و چون عاشقی، ایثار می‌کنی.

پری‌نوش صنیعی
صفحه‌ی 102
نمی‌دانم شما کار اداری کردید یا نه؟ در کار اداری یک هنری است (لااقل در کار ما) که وقتی می‌خواستیم یک چیزی خیلی مهم به نظر بیاید و کسی نتواند از آن ایراد بگیرد یک جوری می‌نوشتیم که کسی نفهمد. در واقع شگرد خبیثانه‌ای است ولی در عین حال معصومانه. در رمان قول دادم این کار را نکنم و ساده بنویسم.

صفحه‌ی 106
پدرها سخت‌تر از مادرها تحمل چنین بچه‌هایی را دارند و عشق پدری در واقع به نوعی مشروط است. عشق مادری است که بدون قید و شرط پیش می‌رود.
که در کتاب هم می‌گویید بچه‌خوب‌ها مال باباها هستند و بچه‌بدها مال مامانا.
دقیقاً و شما این را در عمل در جاهایی می‌بینید.

صفحه‌ی 107
بچه‌ها یا خودشان را می‌کُشند که اونی باشند که بابایشان می‌خواهد یا زیر همه چیز می‌زنند و حتی کارهایی می‌کنند که دیگران را آزار دهد.

صفحه‌ی 108
به خصوص مساله زمان که برای ما یک چیز گذراست و هر چه سن‌مان بالا می‌رود سریع‌تر می‌گذرد اما برای بچه‌ها بسیار کش‌دار است... مثلاً صبح او را جایی بگذارید و بگویید شب می‌آیم دنبالت. از نظر او یک روز خیلی طولانی است. این نیست که برای ما چند ساعت است و چشم به هم بزنیم شب شده است.

نازی صفوی
صفحه‌ی 119
دوست داشتن قشنگ است، اما به شرطی که قشنگ دوست داشته باشیم!

صفحه‌ی 128
یک حسّ کاملاً زنانه بود و می‌دیدم که چه‌قدر کُشنده است این حسّ. حتی این جمله را نوشتم که «از دست دادن چیزی با دیدن اون چیز در دست یکی دیگه، دو تا زجر هست که اصلاً قابل مقایسه با هم‌دیگر نیستند».

صفحه‌ی 133
نوشته بود در عمرم رمان نخوانده بودم اصلاً هم پسر احساساتی نیستم ولی با این کتاب گریه کردم. با این کتاب احساس کردم که چه‌قدر احتیاج دارم عاشق باشم.

صفحه‌ی  134
یک اشاراتی دختره می‌کند که این‌جا دادگستری است، جایی که نیامدی حقت را بهت بدهند بلکه جایی است که کاری می‌کنند تا از حقت بگذری. این اتفاقی است که در قانون ما افتاده با کوچه پس‌کوچه‌های نفس‌گیرش.

مریم ریاحی
صفحه‌ی 152-151
کامبیز بعضی وقت‌ها فرصت‌طلب می‌شود و چون عاشق کسی نیست حالا می‌گوید دختر خوبی است یلدا و چرا من از دستش بدهم. دوستش ندارد. ببینید بعضی آدم‌ها تحت تأثیر حرف این و آن خیلی کارها می‌کنند. من حتی آدم‌هایی را می‌شناسم که بعداً تحت تأ‌ثیر این و آن ازدواج می‌کنند. مثلاً در هم‌آن لحظه اول می‌گویند این خیلی خوب است و این خیلی عالی است. دیدید ناخواسته می‌خواهید کت و شلوار بخرید. اصلاً رنگ طوسی دوست ندارید و با یک دوست‌تان که طوسی دوست دارد وارد مغازه می‌شوید و با کت و شلوار طوسی بیرون می‌آیید. کامبیز هم، این طوری است.

حسن کریم‌پور
صفحه‌ی 183
یک بار کسی به من گفت فلان روحانی پای منبرش دکتر و مهندس و تحصیل‌کرده می‌آیند. گفتم به درد نمی‌خورد، هر وقت پای منبرش، دزد و چاقوکش و لات و بی‌پدر و مادر و هوس‌باز آمد، بگویید من هم بیایم.

مریم جعفری
صفحه‌ی 217
من فکر می‌کنم خصوصیات زن‌ها از ریگ‌های بیابان و شن‌های کنار ساحل و ستاره‌های آسمان بیش‌تر است ولی انواع آقایان از لحاظ شخصیتی شاید به ده تا انگشت دست هم نرسد. ساختار شخصیتی یک زن خیلی پیچیده است. من اصلاً نمی‌فهمم بعضی از این قصه‌هایی که درباره آقایان می‌نویسند از کجا می‌آید.

کار سختی است... به خصوص برای ما شرقی‌ها که طبق عادت دیرینه‌مان، قضاوت کردن بخشی از وجود ماست و تا یکی را ببینیم شروع می‌کنیم به قضاوت کردن.

فریده شجاعی
صفحه‌ی 246
گاهی به خاطر سخت‌گیری پدرم کتاب‌ها را لای کتاب درسی‌ام می‌گذاشتم تا مثلاً نشان بدهم که درس می‌خوانم اما همیشه هم لو می‌رفتم. چون پدرم خوب می‌دانست هیچ‌وقت کتاب درسی را با چنان هیجانی نمی‌خوانم که نتوانم چشم از آن بردارم.

نرگس جوراب‌چیان
صفحه‌ی 327-326
آن‌چه باعث می‌شود کم‌تر دچار شعف بشوم، سنم است. آدمی تا وقتی سنش کم‌تر است، راحت‌تر احساساتش را بروز می‌دهد. بعد کم‌کم عادت می‌کند که بروز ندهد و آن قدر بروز نمی‌دهد تا انگار احساساتش سرد و سنگی می‌شود. من سعی کرده‌ام با کودک درونم مهربان باشم، اما خب نوع زندگی در جامعه آدم‌بزرگ‌ها تأثیرگذار است. من هم گاهی یادم می‌رود که شاد شوم.

صفحه‌ی 339
وقتی یک اتوبوس‌سوار حرفه‌ای باشی، دیگر از تاکسی‌سواری لذت نمی‌بری.
چرا؟
چون فضای تاکسی خیلی کوچک است و حریم شخصی آدم‌ها اصلاً رعایت نمی‌شود. اما داخل اتوبوس تو می‌توانی پاهایت را بیندازی روی هم، کیف و دفترچه‌ات را بگذاری روی پا و برای این‌که مطمئنی به این زودی‌ها پیاده نمی‌شوی، می‌توانی با خیال راحت به فکرها و کارهایت برسی، حتی می‌توانی چُرت بزنی، بی‌این‌که نگران باشی امکان دارد کیفت یا خودت را بدزدند!!!

لینک این مطلب در سایت ناشر

گزیده‌ی‌ کتاب چند کلمه‌ از مادرشوهر - پنج

گفت پدرزن، زن نمی‌شه. گفتن اون مادرزنه، نه پدرزن. گفت اون که خیلی وقته شده!
(نظر وعقیده هرهری‌مسلک و نیز در معنی کار نشد، ندارد)

گفتن مادرزن، زن نمی‌شه. گفت ما کردیم و شد!
(به کسی که در فرمان و کاری، نشد نیاورد)

خواهرزن
کسی دعا می‌کند زنش بمیرد که خواهرزن نداشته باشد!
(چون غالباً خواهر به شوی خواهر خود، شو کند)

صفحه‌ی 182
زن کبابه، خواهرزن، نان زیر کباب!

صفحه‌ی 183
هر کس عروس عمه شد، سرخ و سفید و پنبه شد،
هر کس عروس خاله شد، سوخته شد و جزغاله شد.

ادامه مطلب ...

گزیده‌ی‌ کتاب چند کلمه‌ از مادرشوهر - چهار

صفحه‌ی 142
همیشه شیکم پُر و دومنم خالی
(حرف زن محروم از اولاد که بیماری سقط جنین داشته باشد)

نرسیده به درش، کلای قاضی به سرش
(طعنه خواهرشوهر و مادرشوهر به عروسی که شب زفاف حامله شده یا زود حامله شود)

زایمان
صفحه‌ی 143
دختر خان یزد باشم و دروغ بگم؟ آن‌جام که درد می‌کنه می‌گم.

چون چشیدی تو لذّت ..دن
بچش اکنون مشقت زادن

زن تا نزاید دل‌بر است و چون بزاید مادر است

ادامه مطلب ...

گزیده‌ی‌ کتاب چند کلمه‌ از مادرشوهر - سه

آش ماست خوردم بی گوشت و کره،
زنِ پیر دارم چُرتم می‌بره!


صفحه‌ی 112
فرش؟ قالی
ظرف؟ مس
زن؟ دختر


صفحه‌ی 118
عروس ما عیبی ندارد، کور است، کچل است، سرگیجه دارد!

عروس ما شکل نداره، ماشاءالله به نازش!

هر کس پلوها را خورده به حجله برود!

(اعتراض طنزآمیز داماد به پذیرایی نشدن در شب عروسی)

ادامه مطلب ...

گزیده‌ی‌ کتاب چند کلمه‌ از مادرشوهر - دو

مثل زن سعدی...
(زن دَدَری، زنی که کم‌تر در خانه قرار بگیرد)

صفحه‌ی 91
مثل عروس قلندران...
(بی‌حفاظ، بی‌حجاب)

مثل گاو ننه‌حسین...
(آن که بی‌خبر و سرزده، داخل خانه‌ی دیگران شود)

صفحه‌ی 92
مثل جُل‌بند رقاص‌ها...
(جامه‌هایی بلند و کوتاه بر روی یک‌دیگر پوشیده که زبرین، کوتاه‌تر از زیرین باشد)

صفحه‌ی 95
• توی این هیروویر، بیا زیر ابروم رو بگیر!
(توقع بی‌ربط)

ادامه مطلب ...

گزیده‌ی‌ کتاب چند کلمه‌ از مادرشوهر - یک

پیش‌نوشت: این‌ها رو اتفاقی توی رایانه‌ام پیدا کردم. کتابش رو دو سال پیش خواندم. گلچینی است درباره جایگاه زن در ادبیات و امثال قدیم پارسی. آن زمان عادت نداشتم شماره‌ی صفحه بردارم. برای هم‌این کتاب را از نو خواندم و گزیده‌ها را پس و پیش کردم. درهم است دیگر! بی‌ادبی‌هایش را بگذارید پای لقمان‌بازی قدما! شما چشم‌تان را ببندید و ندید بگیرید.


گزیده‌ی‌ کتاب «چند کلمه‌ از مادرشوهر»
امثال و حِکَم مربوط به زنان در زبان فارسی
«بنفشه حجازی»
نشر «فرزان روز»


زن چیست؟
صفحه‌ی 30

زن و اژدها هر دو در خاک به
وز این هر دو روی زمین پاک به

«فردوسی»

صفحه‌ی 31

مردان همه جا خجسته حالند
بی‌‌چاره زنان که بسته بالند
آمدشدِ عشق، کار زن نیست
زن، مالک کار خویش‌تن نیست

«جامی»

ویژگی‌های منفی زنان
صفحه‌ی 37

دل‌آرام باشد زن نیک‌خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه!

«سعدی»

صفحه‌ی 44

حسن مُرد،
حسین غم از دلم بُرد!
(درباره‌ی بی‌وفایی زن – ازدواج یا دل بستن به مرد دیگری پس از مرگ شوهر اول)

صفحه‌ی 45
مکر زنان، خر نکِشد!

شلخته بودن
صفحه‌ی 47

روزیِ گربه، دست زن شلخته است!

صفحه‌ی 47

زنان را از آن نام نآید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتن‌اند

«فردوسی»

صفحه‌ی 48

مردی را به دار می‌بردند، زن گفت در بازگشتن یک شلیته گُلی برای من بخر.

صفحه‌ی 53

• ببینم از این‌م می‌تونین واسه‌م حرف درآرین؟
(زانیه‌ای را به تشهیر، سرتراشیده و باژگونه بر خری نشانیده، می‌گردانیدند. زن، آن‌گاه که زنان همسایه را میان تماشاییان دید، خشمگین و خیره در آنان نگریست و گفت:...)

مقاومت در برابر جداسازی
صفحه‌ی 73

آمد لب بام، قالی‌چه تکون داد
قالی‌چه گرد نداشت، خودش رو نشون داد!


هر آن نخلی که شاخش سربه‌در بود
مدامش باغبان، خونین‌جگر بود


صفحه‌ی 75

محرّم آمد و عیش بزرگ زن‌ها شد
برای گوشه‌نشینان، بهانه پیدا شد

«اوحدی»

صفحه‌ی 78

مرگ زن، هیچ کم از لذّت دامادی نیست!

صفحه‌ی 82

وصل زن هر چند باشد پیش مرد کام‌جوی
روحِ راحت را کفیل و نقد عشرت را ضمان
لیک با او شمع صحبت در نمی‌گیرد از آنک
من سخن از آسمان می‌گویم او از ریسمان

«نظامی»


مرد آزاده نباید که کند میل دو چیز
تا همه عمر وجودش به سلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد

«ابن‌یمین»

چو عیسی گر توانی خفت، بی‌جفت
مده نقد تجرّد را ز کف، مفت
به گلخن، پشت بر خاکستر گرم
به از پهلوی زن در بستر نرم

«جامی»

صفحه‌ی 83

• این راه‌یه که کسی به تهش نمی‌رسه!
(پند بزرگ‌تر به تازه‌داماد یا کسی که مُفرِط در مجامعت باشد)

صفحه‌ی 90

مثل تُنگ بلور...
(تنی سپید با فربهی میانه)

مثل قرص ماه...
(چهره‌ی گوشت‌ناک و جمیل)

گزیده‌ی کتاب تبانی

«تبانی The Fix»
نویسنده: دکلان هیل Declan Hill
ترجمه: علی آخوندان
خبر ورزشی 4013


من در انگلیس بزرگ شدم و بنابراین فوتیال ورزش محبوبم است. البته من جوری عاشق فوتبال هستم که برای علاقه‌مندان این ورزش قابل‌قبول نیست. اولین تجربه‌ی من یکی از لحظاتی بود که می‌تواند زندگی‌تان را تغییر دهد. دبستانی بودم که یکی از سردسته‌های بچه‌ها طرفم آمد و گفت: «آرسنال را بیش‌تر دوست داری یا لیورپول؟»
6 سالم بود و اسم هیچ‌کدام از این تیم‌ها به گوشم نخورده بود، ولی به نظرم آرسنال اسم مسخره‌ای داشت و گفتم آن‌ها باید تیم ضعیف‌تر و ذلیل‌تری باشند و به هم‌این دلیل انتخاب‌شان کردم. این تصمیم، اتفاقی بود که دیگر نمی‌شد تغییرش داد. یک بار نقل‌قولی از یک تماشاگر فوتبال خواندم: «می‌توانید پدری شپشو باشید! می‌توانید زن‌تان را طلاق دهید و به کشور دیگری مهاجرت کنید، ولی نمی‌توانید تیم فوتبال‌تان را تغییر دهید!»
این حرفی بود که به من ثابت شد. من در بیش‌تر سال‌های کودکی و بزرگ‌سالی از هر چیزی درباره‌ی آرسنال متنفر بودم. شیوه‌ی بازی آن‌ها به طرز غیرقابل توجهی زشت بود. آرسنالی‌ها از این که توپ را با مشت و لگد از حریف بگیرند، کِیف می‌کردند. نه تکنیکی داشتند، نه مهارتی و نه نظمی. از آن‌ها افتضاح‌تر سراغ نداشتم. بر خلاف یک تیم ذلیل، ثروتمند بودند و می‌توانستند خیلی آبرومندتر بازی کنند، ولی زیر نظر هر مربی‌ای مثل مشتی اراذل بازی می‌کردند!
من در آرسنال هیچ نکته مثبتی نمی‌دیدم. شبیه مردی شده بودم که عاشق زنی بی‌وفا شده و می‌داند نمی‌تواند تصمیم قلبش را تغییر دهد. سال‌ها گذشت تا این که آرسن ونگر به تیم آمد و روزهای خوش آرسنال از راه رسید.

گزیده‌ی کتاب اگنس

گزیده‌ی کتاب «اگنس»
نوشته‌ی «پتر اشتام»
ترجمه‌‌‌ی «محمود حسینی‌زاد»
نشر «افق»


صفحه‌ی 14
نمی‌توانم بگویم درجا عاشقش شدم، اما از او خوشم آمده بود. متوجهش شده بودم. مدام سر بلند می‌کردم، چیزی نگذشت که این کار برای خودم هم ناخوش‌آیند شده بود، اما کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. اگنس عکس‌العمل نشان نمی‌داد، اصلاً سر بلند نمی‌کرد، با وجود این مطمئن بودم که متوجه نگاه‌هایم شده است.

صفحه‌ی 15
دو سه باری عاشق قیافه‌ای شده بودم، اما یاد گرفته بودم که از کنار این جور احساسات، قبل از این که تهدیدی بشوند، بگذرم.

صفحه‌ی 19
از خیابان رد شدیم، اگنس اصرار داشت که از خط‌کشی عابرین برویم و پشت چراغ قرمز صبر کنیم تا چراغ برود روی walk.

صفحه‌ی 49
اگنس پرسید: «تا حالا از پله‌ها بالا رفتی؟»
گفتم: «نه. چرا باید برم؟»
- خب از کجا می‌خوای بدونی که واقعاً در طبقه‌ی بیست و هفتم زندگی می‌کنی؟


صفحه‌ی 58
به اگنس گفتم که امروز قیافه‌اش مثل همیشه نیست و او گفت چتری‌اش را چیده است. بعد نگهش داشتم تا روی آب دریاچه کوچک دولا شد و خودش را در آب دید.
پرسید: «خیلی بد شده؟»

صفحه‌ی 78
از نسل ما فقط آشغال و زباله به جا می‌مونه.

صفحه‌ی 107
ساکت بودیم. لوئیز به من نگاه کرد و لبخند زد. بوسیدمش.
با خنده گفت: «تو منو دوست نداری، من هم تو رو. این کار هم مفهومی نداره. مهم اینه که سرمون گرم می‌شه.»

صفحه‌ی 111
گر چه دوستش داشتم و کنارش خوش‌بخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن می‌کردم. برای من همیشه آزادی مهم‌تر از خوش‌بختی بوده. شاید این هم‌آن چیزی بود که دوست‌دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.

صفحه‌ی 114
گفتم: «از حرفی که اون روز زدم منظوری نداشتم. خیلی سعی کردم تا ببینمت.»
- مهم چیزی نبود که گفتی. این که تنهام گذاشتی. این که خیلی راحت رفتی.

سفر به ولایت عزرائیل

گزیده‌ی کتاب «سفر به ولایت عزرائیل»
نوشته‌ی «جلال آل‌احمد»
تاریخ تحریر: 1341
نشر «مجید»

صفحه‌ی 59

منِ شرقیِ غیرعرب، فراوان، چوب اعراب را خورده‌ام و هنوز هم می‌خورم. با همه‌ی باری که از اسلام به دوش من بوده است و هنوز هست، ایشان مرا «عجم» می‌دانند. «رافضی» هم می‌دانند. محرابی برای تشیع من قائل نیستند و چون بدتر از من، چشم به غرب و صنایعش دوخته‌اند اصلاً مرا نمی‌بینند که هیچ، مرا سرِخر هم می‌دانند...

صفحه‌‌ی 60
و تازه این عرب، اصلاً دیگر عرب نیست. با این همه برای عراقی و مصری و سوریه‌ای و کویتی که مسلماً هیچ کدام‌شان بازمانده‌ی عرب دوره‌ی جاهلیت نیستند- تنها منم که هنوز «عجم» مانده‌ام. من، یعنی تنها «عجم» روزگار برای این عربِ کادیلاک‌سوار کنار خلیج! همه‌ی اعجام دیگر حالا بدل شده‌اند به سروران و صاحبان نفت. اروپایی و امریکایی را می‌گویم. حتی ژاپنی را. که در این سوی عالم و برای اعراب نه تنها نشانی از عجم بودن ندارند بل‌که سکه‌های رایج روزگار ما را با خود به این سو می‌آورند تا شیخ شحبوط و آل‌صباح و زاد و رود سعودی بر آن مهرها بزنند و به جای خطبه‌ خواندن در مساجد جامع- رادیوهاشان فریاد جاز امریکایی بردارد و دلی‌دلی «ام‌کلثوم» را. حق هم چنین است. چون روزگاری که این منِ شرقی در تن برامکه و بنوعمید و بنومهلب، عالم اسلام را می‌گرداند، گذشته است. و به جای زر جعفری، اکنون دلار و لیره مسلط بر بازار بصره و بغداد و شام است...

صفحه‌ی 61
این همه را می‌گویم نه به قصد طرح یک دعوی ارضی و نه به قصد تجدید کینه‌ای یا از سر کوته‌نظری سیاست‌مدارانه‌ای. این‌ها همه درددلی است تا بدانید که منِ شرقی به چه روزگاری گرفتار است و ما شرقیان به طور کلی...
و آن وقت در این میانه، ره‌‌بران سیاسی مصر هم برای من دعوی خلافت اسلامی دارند. برای من که به زعم ایشان رافضی‌ام! و تازه خود این ره‌بر خلافت اسلامی مصری کیست؟ هم‌آن که به ضربه‌ی اول «خالد بن ولید» حتا زبان و ادب خویش را فراموش کرد و پس از قرن‌ها سواری دادن به مملوکان، اکنون بر کوهان سنگی اهرام نشسته است و «کلئوپاترا» را به عنوا بدل مایتحلل «جینالولو بریجیدا» بر پرچم ادبیات و مطبوعات غرب‌زده‌ی خود کوبیده و به تماشای آثار فراعنه از چهار گوشه‌ی عالم، جهان‌گرد، گدایی می‌کند و با این همه دعوی خلافت اسلامی دارد!

صفحه‌ی 62
اصیل‌ترین‌شان، سعودیانند که هم چون خوکان به چرا در منجلابی از نفت سرگرمند...
اگر روزگاری بود که زیارت من و امثال منِ شرقی، خرج یک ساله‌ی معیشت تمام بادیه‌نشینان حجاز را می‌داد، اکنون از ریزه‌ی سفره‌ نفت است که زاد و رود سعودی بر آن دیار، شلنگ‌تخته‌ها می‌زنند و شتران بادیه را نیز حق‌هاست. و این سعودی که احترامی برای خود کعبه قائل نیست برای من چه احترامی می‌تواند قائل باشد که زائر کعبه بوده‌ام. کعبه‌ی او اکنون به «ریاض» و «ظهران» نقل مکان کرده است که دکل چاه‌های نفت به جای گل‌دسته‌ی مساجد در زمین‌هایش روییده و اگر هنوز سعیی می‌کند، سعی میان صفا و مروه نیست- سعی میان «آرامکو» و «استاندارد اویل» است. یا سعی میان پاریس و نیویورک با حرم‌سرایی در پشت سر و آبروریزِ اسلام و با همه‌ی فضاحت‌هاشان و معالجه‌ی بواسیرها و پروستات‌هاشان.

گزیده‌ی کتاب دفتر کارآگاهی شماره‌ی یک بانوان

گزیده‌ی کتاب «دفتر کارآگاهی شماره‌ی یک بانوان»
نوشته‌ی «الکساندر مک‌کال اسمیت»
ترجمه‌ی «میرعلی غروی»
نشر «هرمس»


صفحه‌ی 15
سر ما هم پر از خاطرات است. هزاران خاطره از بوها، جاها و اتفاق‌های کوچکی که برای‌مان افتاده، غیرمنتظره به خاطرمان می‌آید و به ما یادآوری می‌کند که ما کی هستیم.

صفحه‌ی 145
اگر به حرف پدرش گوش می‌کرد، اگر به حرف شوهرِ دخترعمو گوش می‌کرد، هرگز با «نوته» ازدواج نمی‌کرد و این همه سال بدبختی نمی‌کشید. ولی آن‌ها ازدواج کردند چون او مثل همه‌ی بیست‌ساله‌ها، کلّه‌شق بود. در این سن هر چه قدر هم که فکر کنیم درست می‌بینیم، باز هم درست نمی‌بینیم. با خودش فکر کرد که دنیا پر از آدم‌های بیست‌ساله است، و همه کور.

صفحه‌ی 158

مرد بودن و دائم به فکر رابطه‌ی جنسی بودن چه قدر وحشت‌ناک بود. چون درباره‌ی مردها این فرض وجود داشت. در یکی از مجله‌ها خوانده بود که مردان روزانه به طور متوسط بیش از شصت بار به رابطه‌ی جنسی فکر می‌کنند. نمی‌توانست این عدد را باور کند، ولی تحقیقات آشکارا این را نشان می‌داد. یک مرد در حالی که کار روزانه‌اش را انجام می‌دهد همیشه فکرش پر است از اعمال جنسی مردانه، حال آن که در واقع دارد کار دیگری را انجام می‌دهد. آیا دکترها وقتی دارند نبض آدم را می‌گیرند در همین فکرند؟ آیا وکیل‌ها وقتی پشت میزشان نشسته‌اند و مشغول حلّ یک پرونده‌اند در همین فکرند؟ آیا خلبان‌ها وقتی هواپیما را هدایت می‌کنند در همین فکرند؟
آقای جِی.ال.بی.ماتِکُنی با آن حالت معصوم و چهره‌ی عادی چه طور؟ آیا وقتی دارد به کلاهک دلکو نگاه می‌کند یا با زحمت زیاد باتری ماشین را بیرون می‌آورد، به این موضوع فکر می‌کند؟


صفحه‌ی 194

خانم رامتسوی این قضیه را به قدری ساده جلوه داده بود که آقای جِی.ال.بی.ماتِکُنی متقاعد شد نقشه‌شان می‌گیرد. نکته‌ی جالب در مورد اعتماد به نفس همین بود: سرایت می‌کرد.

عقرب‌های کشتی بَمبَک

گزیده‌ی کتاب «عقرب‌های کشتی بَمبَک»
نوشته‌ی «فرهاد حسن‌زاده»
نشر «افق»


صفحه‌ی ۱۱

پایم درد می‌کرد. یعنی کفشم مال پارسالم بود و تنگ شده بود. هر چند کفش تنگ نمی‌شود و پا بزرگ می‌شود؛ ولی آدم چون خودش را نمی‌بیند، تقصیر را گردن چیزهای دیگر می‌اندازد.


صفحه‌ی ۲۸

شامش را که خورد، تریاکش را که کشید، یک‌کم دری‌وری از اوضاع لامروت و لاکردار و زمانه و سیاست و شاهنشاه آریامهر و کمونیست‌ها و جیمی کارتر و از همین‌ها گفت و به رادیوش که تمام دنیا را می‌گرفت و کم نمی‌آورد ور رفت.


صفحه‌ی ۳۲

فکر می‌کنم اگر خواب نبود، زندگی خیلی بد و کسل‌کننده می‌شد. چون نصف آرزوهای آدم تو خواب برآورده می‌شود.


صفحه‌ی ۳۴

سبیل‌های نازکی داشت که عین دم موش بود. صورت لاغری داشت و جلوی موهاش ریخته بود. همیشه‌ی خدا هم عینک دودی می‌زد که چشم‌های عین نخودش دیده نشود؛ ولی از هم‌چه آدم ناتویی یک دختر به دنیا آمده بود عین‌هو باقلوا. نه این که من آدم هیزی باشم. نه، به ارواح خاک ننه‌ام! یعنی به چشم خواهری، دخترش خیلی خانم و باشخصیت و خوش‌رو بود. همیشه چادر گل‌دار سرش می‌کرد که قربان سرنکردنش چون هی از روی سرش سُر می‌خورد و موهای سیاه و پف‌کرده‌اش دل و روده‌ی آدم را چنگ می‌زد.


صفحه‌ی ۹۳

من همه‌ی حواسم پیش دستگاهی بود که باهاش صحبت کرده بود. گفتم: «ئی چیه؟ بی‌سیمه؟»
گفت: «نه. آیفونه. تلفن داخلی مثلاً...»
گفتم: «آهان.» جوری گفتم آهان که انگار خودم اختراعش کرده بودم و یادم رفته بود.

گزیده‌ی کتاب تاریخ ایران مدرن

گزیده‌ی کتاب «تاریخ ایران مدرن»
نوشته‌ی «یرواند آبراهامیان»
ترجمه‌ی «ابراهیم فتاحی»
نشر «نی»

لابه‌لاى این همه کتاب درسى و شعر و داستان، خواندن این کتاب را به همه توصیه مى‌کنم. «یرواند آبراهامیان» استاد تاریخ کالج‌ باروک نیویورک با تسلط شگفت‌آورش بر تاریخ و فرهنگ جامعه ایران که برخاسته از سال‌ها مطالعه است به گوشه‌هاى تاریک تاریخ معاصر ایران نور مى‌اندازد. جواب بسیارى از پرسش‌هاى قدیمى‌ام را از این کتاب گرفتم. از جمله این که چرا شاهنامه براى ما ایرانیان مهم است؟
توضیحات درون [ ] از من است.


صفحه‌ی 15 «مقدمه»
ایران با گاو و خیش قدم به قرن بیستم گذاشت و با کارخانه‌های فولاد، یکی از بالاترین نرخ‌های تصادف خودرو و در کمال ناباوری و حیرت بسیاری، یک برنامه‌ی هسته‌ای از آن خارج شد.

صفحه‌ی 17
موضوع هویت ملی اغلب ابداعی مدرن تلقی می‌شود، با این همه در شاهنامه بیش از هزار بار نام ایران ذکر شده است و در کل، این اثر اسطوره‌ای و حماسی را می‌توان به چشم تاریخ حماسی ملت ایران خواند. به نظر می‌رسد موضوع آگاهی ملی نزد ایرانیان – مانند سایر مردم خاورمیانه – پیشینه‌ای بس کهن‌تر از دوران مدرن داشته؛ هر چند طبعاً نحوه‌ی تبیین و تبیین‌کنندگان آن متفاوت بوده است.

صفحه‌ی 19
یک توریست انگلیسی با حسرت می‌نویسد: «در ایران (1872میلادی) هیچ شهری در کار نیست، بنابراین زاغه‌نشینی هم وجود ندارد؛ هیچ صنعت مبتنی بر نیروی بخار هم به چشم نمی‌خورد، بنابراین هیچ یک از قیود مکانیکی که با یک‌نواختی خود مغز را خسته، قلب‌ها را تشنه و جسم و جان را فرسوده می‌کند، وجود ندارد. گاز و برقی هم در دست‌رس نیست، اما (آیا) درخشش و شعله‌ی چراغ‌های نفتی یا روغنی خوش‌آیند نیست؟»

صفحه‌ی 49
جمعیت ایران از جماعت‌های رودررو با ساختارها، سلسله مراتب، زبان و لهجه‌های خاص خود تشکیل می‌شد که تا اواخر سده‌ی نوزدهم، اغلب در اقتصادهای خودکفا و خودبسنده زندگی می‌کردند. این موزاییک اجتماعی در بستر موقعیت جغرافیایی شکل گرفته بود. صحرای وسیع مرکزی موسوم به کویر، و چهار رشته‌کوه عظیمِ زاگرس، البرز، مکران، و رشته‌کوه‌های  مرکزی و شرقی و هم‌چنین کم‌بود قابل ملاحظه‌ی رودخانه‌های قابل کشتی‌رانی، دریاچه‌ها و کشاورزی دیم، همگی در چندپارگی جمعیت به شهرها، روستاها و قبایل خودکفا و مستقل نقش قابل توجهی داشت.

صفحه‌ی 203 و 204
قدرت شورای مرکزی حزب توده عملاً در اردی‌بهشت 1325 با سازمان‌دهی یک اعتصاب سراسری در صنعت کشور نمایان شد. به گزارش سفارت بریتانیا، شرکت نفت ایران و انگلیس هیچ چاره‌ای جز پذیرش هشت ساعت کار روزانه، پرداخت دست‌مزد روزهای جمعه، اضافه‌کاری، افزایش دست‌مزد و به‌بود وضعیت مسکن نداشت. زیرا اتحادیه‌ها عملاً کنترل بخش عمده‌ای از  خوزستان و هم‌چنین پالایش‌گاه، چاه‌های نفتی و خطوط انتقال نفت را بر عهده داشتند. حزب توده این موفقیت را با ترغیب دولت به اجرای نخستین قانون جامع کار در خاورمیانه استمرار بخشید. در این قانون هشت ساعت کار روزانه، پرداخت دست‌مزد روزهای جمعه، بهره‌مندی از شش روز تعطیلی در سال از جمله روز جهانی کارگر، بیمه‌ی کارگران و بیمه‌ی بی‌کاری، تعیین حداقل دست‌مزد بر مبنای قیمت مواد غذایی در محل، لغو کار کودکان، و حق کارگران برای سازمان‌دهی اتحادیه‌های مستقل، وعده داده شده بود.

صفحه‌ی 220
انگلیسی‌ها به شدت و پیوسته براین موضوع تأکید داشتند که رسیدن به مصالحه در واقع امکان‌پذیر نیست زیرا مصدق فردی «متعصب»، «دیوانه»، «پریشان‌حال»، «خیره‌سر»، «بی‌ثبات»، «نامتعادل»، «عوام‌فریب»، «نامعقول»، «کودک‌صفت»، «مزاحم و کله‌شق»، «فتنه‌جو»، «فرّار و بی‌ثبات»، «به لحاظ حسّی پیچیده»، «وحشی»، «حیله‌گر شرقی»، «بی‌تمایل به رویارویی با واقعیت»، «خودکامه»، «بیگانه‌ترس»، «روبسپیرگونه»، «فرانکنشتاین‌گونه»، «بی‌تمایل به شنیدن حرف‌های معقول و منطقی» و «دارای عقده‌ی شهیدنمایی» است.
[این توضیحات شما را یه یاد کدام سیاست‌مدار معاصر می‌اندازد؟]
سفیر بریتانیا به همتای امریکایی خود یادآور شد که ایران – همانند هاییتی – کشوری «رشدنیافته و نابالغ» است؛ بنابراین لازم است دست‌کم تا یک دهه در سرپرستی یک شرکت خارجی بماند. جناب درو پیرسون – پیش‌کسوت ژورنالیسم امریکایی هشدار داد که برای امریکا بسیار خطرناک است که قیمت نفت و هم‌چنین آینده‌ی «جهان آزاد» در دستان مردی مانند مصدق و وزارت خارجه‌اش که به ناروا او را به فساد و فریب هیأت منصفه متهم کرده بود، قرار بگیرد: «چنین مردانی ما را وادار به جیره‌بندی نفت یا حتا ورود به جنگ جهانی سوم خواهند کرد.» وابسته‌ی مطبوعاتی بریتانیا در واشنگتن این شایعه را دامن زد که مصدق «تا جایی که می‌توانسته تریاک کشیده است.» در یادداشت دست‌نویسی در وزارت خارجه تلویحاً آمده است که سفارت (بریتانیا) در تهران، به طور منظم مطالبی نیش‌دار و مسموم برای وابسته‌ی مطبوعاتی در واشنگتن تهیه می‌کرد تا از BBC پخش شود. وی می‌افزاید واشنگتن «از این سم به صورت تمام و کامل استفاده می‌کرد.»
[می‌بینید که امروز هم داریم از هم‌آن سوراخ گزیده می‌شویم.]

صفحه‌ی 224
کودتای سال 1332 پی‌آمدهایی درازمدت و عمیق بر جای گذاشت. شاه، مصدق را از بین برد اما هرگز از جذبه‌ی معنوی او –که از بسیاری جهات قابل قیاس با دیگر قهرمانان بزرگ ملی معاصر جهان چون گاندی، ناصر و سوکارنو بود - خلاصی نیافت. کودتا مشروعیت حکومت سلطنتی را – به ویژه در عصری که روح جمهوری‌خواهی بر آن حاکم شده بود - سخت خدشه‌دار کرد. شاه را با انگلیس، شرکت نفت ایران و انگلیس و قدرت‌های امپریالیستی به ویژه سازمان‌های CIA و MI6 هم‌راه و مرتبط ساخت. چهره‌ی امریکا را با قلم‌موی انگلیسی‌ها مخدوش کرد. از آن پس در نظر ایرانیان، دشمن اصلی امپریالست صرفاً بریتانیا نبود بل‌که بریتانیای هم‌دست با امریکا بود. کودتا جبهه‌ی ملی و   حزب توده را نابود کرد – هر دو حزب با دست‌گیری‌های گسترده، نابودی سازمانی و حتی اعدام برخی از ره‌بران، روبه‌رو شدند. این تخریب در نهایت عملاً راه را برای ظهور یک جنبش دینی هموار کرد. به عبارت دیگر، باعث پیدایش «بنیادگرایی» اسلامی به جای ناسیونالیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم شد. سلطنت پهلوی در عصر جمهوری‌خواهی، ملی‌گرایی، بی‌طرفی و سوسیالیسم به شکلی جدایی‌ناپذیر و اساسی به امپریالیسم، سرمایه‌داری شرکتی و اتحاد نزدیک با غرب وابسته شد و در واقع هویتی هم‌سان یافت. به این تعبیر، می‌توان گفت ریشه‌ی انقلاب سال 1357 به سال 1332 باز می‌گردد.

صفحه‌ی 297
اعمال تجدیدنظر اساسی در پیش‌نویس اولیه‌ی (قانون اساسی) مورد نظر بازرگان نه تنها حیرت گروه‌های سکولار را به هم‌راه داشت بل‌که دولت موقت و شریعتمداری را هم که نسبت به نگره‌ی ولایت فقیه خمینی دچار تردید بود، با ناباوری روبه‌رو کرد. بازرگان و هفت تن از اعضای دولت موقت در نامه‌ای به خمینی از وی خواستند که مجلس خبرگان را به دلیل تدوین یک قانون اساسی ناقض حاکمیت ملی، فاقد اجماع لازم، به مخاطره انداختن ملت به واسطه‌ی سلطه‌ی روحانیون، ارتقای جای‌گاه علما به «طبقه حاکم»، و هم‌چنین تضعیف دین از این نظر که نسل‌های آینده همه‌ی کم‌بودها را به حساب اسلام خواهند گذاشت، منحل کند.

تلفن همراه

کتاب «تلفن همراه»
نوشته‌ی «استفن کینگ»
ترجمه‌ی «شهره ابری»
ناشر: نگارینه

صفحه 222
مرد به «آلیس» لبخندی زد... لبخند نزدن به «آلیس» کار مشکلی بود. او جوان بود و حتی در ساعت 3 صبح هم زیبا به نظر می‌رسید.

کوچه‌ی نقّاش‌ها

گزیده‌ی کتاب «کوچه‌ی نقّاش‌ها»
خاطرات سیّدابوالفضل کاظمی
گفت‌وگو و تدوین: راحله صبوری
ناشر: سوره مهر


صفحه 22

مادر همیشه می‌گفت: «درِ خونه‌ی مرد باید با یک هُل باز بشه. مردم به روی باز میان تو خونه‌ی آدم، نه به سفره‌ی دراز.»

صفحه 26
آن زمان، تو دهات، خشخاش می‌کاشتند. بیش‌ترِ سنّ‌وسال‌گذشته‌ها تریاک می‌کشیدند. عیب که نبود، هیچ، رایج و رسم هم بود. شاید هم یک جور ابهّت می‌داد بهشان، و نشانه‌ی ثروت و مال و منال بود.

صفحه 38
سیّدباقر، اوستای کفتربازی بود. شاید خیلی‌ها اسم آن را یللی‌تللی و وقت‌کشی بگذارند؛ اما سیّدباقر سرش به آن‌ها گرم بود. در همان زمان خیلی‌ها به مسجد می‌رفتند برای غیبت و آبروبری. درست است که سیّدباقر اهل منبر و مسجد نبود؛ اما مردم‌آزار هم نبود.

صفحه 267-268
یک شب (سال 1362) به اتفاق فاطمه و سعید به منزل مادر فاطمه می‌رفتیم برای شب‌نشینی و مهمانی. موقع برگشتن، جلوی میدان پیروزی، دم در کارخانه‌ی قند دیدم که خیابان شلوغ شده و یک عده حلقه شده‌اند.
کنجکاو شدم بدانم چه خبر است. اول فکر کردم تصادف شده. موتور را یک گوشه، نزدیک جمعیت گذاشتم و رفتم تو دل جمعیت. چند نفر از بچه‌های پیروزی، مرا می‌شناختند. آن موقع، یک نیم‌چه  هیبتی داشتم و خیلی‌ها روی من حساب می‌کردند. بچه‌ها ریختند دورم و برام کوچه کردند.
ماشین عروس ایستاده بود. یک نفر کراوات داماد را گرفته بود و عین اوسار (افسار) از تو ماشین می‌کشید بیرون. عروس ترسیده بود و داشت گریه می‌کرد. رفقا، اوضاع عروسی را کرده بودند قمر در عقرب. طرف تا چشمش به من افتاد، کراوات داماد را ول کرد و رفت عقب.
رفتم جلو. داماد را آوردم دم ماشین عروس و بغلش کردم و گفتم: «این‌ها نادون هستن. ما نوکر شما هستیم. غلط کردن...»
داماد با نارحتی گفت: «یقه‌ی مرا گرفته که چرا کراوات زده‌ای؟»
ماچش کردم و نشاندمش تو ماشین. فاطمه هم آمد و عروس را ماچ کرد و دل‌داری داد. هر دو را سوار ماشین و راهی کردیم.
برگشتم و به آن طرف گفتم: «اگر خیلی مردی، فردا بیا خط مقدم. این عروس و داماد، تا قیامت، نوه‌‌شان هم با بسیجی خوب نمی‌شه. تو چه‌کاره‌ای که حالا رفته‌ای اول صف و شده‌ای خواهرزاده‌ی امام صادق؟!»
طرف، دمش را روی کولش گذاشت و بدون این‌که جواب مرا بدهد، راهش را کشید و رفت.

صفحه 442-444
صبح اول وقت، یک نفر صدایم زد. رفتم بیرون چادر، دیدم یک طلبه ایستاده است؛ با عبا و عمامه.
گفت: «شما مسئول گردانی؟»
گفتم: «امر کن.»
گفت: «شما دیشب این‌جا بودی؟ دیدی که این گردان رقاصی می‌کرد؟»
اصغر گفت: «سردسته‌ی رقاص‌ها، خود این آقاست!»
طلبه گفت: «این کار شما اشکال شرعی داره.»
گفتم: «هیچ اشکالی نداره. ما فقط دست زدیم و شعر خواندیم در مدح ائمه‌ی اطهار.»
گفت: «شما یک دلیل بیار که اشکال نداره.»
گفتم: «چرا من دلیل بیارم؟ تو شکایت داری. این‌جا زمین منه، گردان منه، تو دلیل بیار که اشکال داره.»
گفت: «من می‌گم اشکال داره.»
من یک‌دفعه قاطی کردم. گفتم: « اصلاً درست هست یا نیست، به شما چه مربوط؟ اگر یک دفعه‌ی دیگر پات رو بگذاری این‌جا، به مولا قسم...»
طلبه شاکی شد. عصبانی، راهش را کشید و رفت.
...
مجلسی بود که من هم با جمعی از رزمنده‌ها در آن شرکت کردم. آن‌جا حاج حسن‌آقای خمینی را دیدم و جریان کف زدن را برایش گفتم و از ایشان خواستم از حضرت امام تکلیف را بپرسد. ایشان پرسید و امام در جواب سوال من فرمود:
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
به این دوستان اهل حال بگو اگر درِ خونه‌ی اهل بیت رو زدید، مرا هم دعا کنید.»

کفش‌های آب‌نباتی

گزیده کتاب «کفش‌های آب‌نباتی»
نوشته «ژوان هریس»
ترجمه «طاهره صدیقیان»
چاپ «کتاب‌سرای تندیس»


صفحه 14
تعداد زیادی از این مغازه‌ها در طول خیابان‌ها... وجود دارد... اجاره‌شان بسیار گران است و عمدتاً بر روی حماقت گردش‌گران برای حضور دائم‌شان تکیه دارند.

صفحه 18
عادت دارم مردم به من خیره شوند. این حالت اتفاق می‌افتد، گاهی حتی در پاریس، جایی که زنان زیبا بسیار زیاد هستند. می‌گویم زیبا – اما این توهم است. سری اندک خمیده، گام برداشتنی بااعتماد به نفس، لباسی فراخور آن لحظه، و هر کسی می‌تواند زیبا به حساب بیاید.

صفحه 44 و 45
مادر بودن یعنی در ترس زندگی کردن. ترس از مرگ، از بیماری، از داغ، از حادثه، از غریبه‌ها یا به سادگی از آن چیزهای کوچک و هرروزه که به نوعی می‌تواند بیش‌ترین لطمه را به ما بزند: نگاه حاکی از ناشکیبایی، کلمات خشم‌آلود، قصه‌ی ناگفته‌ی قبل از خواب، بوسه‌ی فراموش‌شده، لحظه‌ی وحشتناکی که مادر دیگر مرکز دنیای دخترش نیست و فقط قمرِ دیگری در مدار یک خورشید کم‌اهمیت‌تر به شمار می‌رود.

صفحه 53
ولی خیلی سخت است، هنگامی که هر کسِ دیگری برای خود، دوستی دارد. و خیلی سخت است، هنگامی که مردم فقط وقتی به راستی دوستت دارند که شخص دیگری باشی.

صفحه 55
شاید بعد از این سوار مترو شوم. می‌توانی همه جور مردم عجیب را در مترو ببینی. مردمی از همه‌ی نژادها: جهان‌گردان؛ زنان باحجاب؛ بازرگانان آفریقایی با جیب‌هایی پر از ساعت‌های بدلی و عاج‌های کنده‌کاری‌شده و النگوها و تسبیح‌های صدفی. مردانی که مثل زن‌ها لباس پوشیده‌اند، و زن‌هایی که خود را مانند ستارگان سینما آراسته‌اند، افرادی که از توی کیسه‌های کاغذی غذاهای عجیب می‌خورند، مردمی با موهای پانکی، و خال‌کوبی و حلقه‌هایی توی ابروهایشان، و گداها و نوازنده‌ها و جیب‌برها و مست‌ها.
مامان ترجیح می‌دهد من با اتوبوس بیایم.

صفحه 64
کار؟ همه به داشتن شغل نیاز دارند. شغل بهانه‌ای برای بازی به من می‌دهد. برای با مردم بودن، برای این که آن‌ها را تماشا کنم و رازهای کوچک‌شان را دریابم. البته، من به پول نیازی ندارم؛ که به همین دلیل است که اولین کار دمِ‌دست را پذیرفتم. تنها شغلی که هر دختری می‌تواند بدون مشکل در جایی مثل (این‌جا) پیدا کند.
نه، آن نه. البته پیش‌خدمتی.

صفحه 66
دوباره همان نقاش. اکنون او را می‌شناسم. او را اغلب در (کافه) می‌بینم که آب‌جو می‌خورد و با خانم‌ها گپ می‌زند. پنجاه یورو برای یک طرح مدادی- می‌توانی بگویی ده یورو برای نقاشی و چهل یورو برای چاپلوسی- و او چرب‌زبانی خود را به هنری ارزنده تبدیل می‌کند. او جذاب است- زن‌های ساده به طور اخص تحت تأثیر قرار می‌گیرند- و بیش‌تر از هنرش، سماجت اوست که راز موفقیتش محسوب می‌شود.