«حقیقت ماجرا همین بود. میتوانید مرا دار بزنید، یا هر بلایی سرم بیاورید، اما نمیتوانید طوری مجازاتم کنید که الان مجازات شدهام.
امکان ندارد پلکهایم را روی هم بگذارم و صورت آن دو را نبینم. با همان نگاهی به سراغم میآیند که در مه به من زل زده بودند.
آنها را سریع کُشتم، اما آنها دارند مرا آرامآرام میکُشند. اگر یک شب دیگر این بساط ادامه داشته باشد، قبل از صبح یا دیوانه میشوم یا میمیرم.
توی سلول که تنهایم نمیگذارید، آقا؟ به من رحم کنید. دعا میکنم در عوض اگر روزی به مصیبتی گرفتار شدید، به شما رحم کنند.»