با خانواده رفته بودیم خشکبار فروشی برای خان و مان، شبچره بگیریم. با سر و موی سپید، دستها بسته و در نقش پدر خوب فرو رفته، گوشهای ایستاده بودم. خانمی چادری و رو گرفته آمد تو، کمی این پا و آن پا کرد، بالاخره آمد جلو و یواشکی در گوشم گفت که برای بچههای یتیم، آجیل میخواهد و خدا خیرت بدهد برادر.
آمدم بگویم خواهر من، معمولاً برای بچه یتیم، مرغ و گوشت، صدقه میبرند نه تخمهی آفتابگردان. ولی از ترس اینکه جواب دهد خوب شما گوشت و مرغ بگیر، زبان در کام گرفتم. فلذا در حالی که جلوی ظرف پستهها میایستادم تا در دیدرس نباشند به سمت تخمهها اشاره کردم و گفتم بفرمایید.