با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

چلسمه


با خانواده رفته بودیم خشکبار فروشی برای خان و مان، شب‌چره بگیریم. با سر و موی سپید، دست‌ها بسته و در نقش پدر خوب فرو رفته، گوشه‌ای ایستاده بودم. خانمی چادری و رو گرفته آمد تو، کمی این پا و آن پا کرد، بالاخره آمد جلو و یواشکی در گوشم گفت که برای بچه‌های یتیم، آجیل می‌خواهد و خدا خیرت بدهد برادر.
آمدم بگویم خواهر من، معمولاً برای بچه یتیم، مرغ و گوشت، صدقه می‌برند نه تخمه‌ی آفتاب‌گردان. ولی از ترس این‌که جواب دهد خوب شما گوشت و مرغ بگیر، زبان در کام گرفتم. فلذا در حالی که جلوی ظرف پسته‌ها می‌ایستادم تا در دیدرس نباشند به سمت تخمه‌ها اشاره کردم و گفتم بفرمایید.