با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

باران تویی

اگر شمالی بودم از باران متنفر می‌شدم

ولی حالا که بچه‌ی جنوبم، عاشق بارانم.

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت دوم

بن‌بست آینه
محمد صالح‌علاء


صفحه‌ی 99
من گفتم: «خودم می‌دونستم،..»
همسرم گفت: «می‌دونستی؟... پس چرا به من نگفتی؟ من حتی خواب‌های خودم رو برات تعریف می‌کنم.»

ملکه‌ی من
مریم منوچهری


صفحه‌ی 107
همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دل‌فریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشم‌های عسلی‌رنگش چین‌های ریزی خودنمایی می‌کنند.

صفحه‌ی 108
دم‌دمای ظهر خانه مانند زن میان‌سالی می‌شد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده...

صفحه‌ی 109
به بابا گفتم از ازدواج می‌ترسم اما نوید حواسش به همه چیز هست. می‌داند شیرینی دوست ندارم، روسری را به شال ترجیح می‌دهم، وقتی قرار می‌گذاریم نباید دیر کند، زیاد به مهمانی رفتن علاقه ندارم، دعوایمان که شد، نباید داد بزند و بهتر است برود داخل اتاق و تا وقتی حوصله‌اش برنگشته، بیرون نیاید و اگر شب‌ها هم مرا تنها نگذارد که دیگر همه چیز تکمیل خواهد شد.

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت اول

مزمار
شیخ محمدتقی فلسفی


صفحه‌ی 49
اولین عکس‌العمل خشکه‌مقدس‌ها در مقابل سخنرانی من، سرِ بلندگو بود. می‌گفتند بلندگو مشکل شرعی دارد. در مجلس عروسی پسر یکی از محترمین که در اتاق بزرگی، جمعیت و مرحوم پدرم نشسته بودند، یکی‌شان با صدای بلند گفت: «آقای فلسفی خیلی حرف‌های خوب می‌زنید اما متاسفم که این مزمار را که آلت موسیقی است به مسجد آوردید. چرا با مزمار حرف می‌زنید؟» تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود و آقایانِ علما هم نمی‌توانستند در آن مجلس چیزی بگویند. پیش‌خدمتِ عروسی را صدا زدم گفتم: «این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا قدری میل کند.» آن آقای مقدس گفت: «نه آقا من دندانم عاریه است، گز لای دندانم می‌رود.» گفتم: «چرا دندان عاریه گذاشتید؟» گفت: «برای این‌که دندان ندارم.» گفتم: «چرا عینک زدید؟» گفت: «نمی‌توانم دور را ببینم.» بعد تند شدم: «شما دندان نداشتی، رفتی دندان عاریه گذاشتی. نمی‌توانستی دور را ببینی، عینک زدی. این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمی‌رسد و میکروفن آورده‌ام که صدایم به آن‌جا برسد، کار حرام کرده‌ام؟ از خودت فتوا می‌دهی؟»

• در زبان عربی به هر ساز بادیِ موسیقی، مزمار می‌گویند.

«لال»ه

بعد از لب‌ها، نوبت لاله‌ها است.
گوشواره‌ها مزاحم‌اند.
تازه خریده است و خیلی دوست‌شان دارد.
دلم نمی‌آید چیزی بگویم،
لب‌هایم را روی هم می‌گذارم.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت پنجم

گزیده‌‌ی نامه‌های نیما یوشیج به همسرش
عالیه‌جان


صفحه‌ی 135
شاعر، این خلقت عجیب و نادرِ طبیعت از راست، دروغ بیرون می‌آورَد. حساب کن. از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می‌کند، مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگارِ روزهای کهنه و مبهم‌اند. اگر هیچ‌کس نتواند این اوراق را بخواند، شاعر می‌خوانَد.

مفارقت شیرین است. از دشمنی کم می‌کند و به دوستی می‌افزاید. قلب نارضا را هم تسلی می‌دهد اما...
نگذار در این تنهایی کسی که هیچ‌کس را ندارد و امیدش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت چهارم

نامه‌هایی که یغمای جندقی به سفارش علی‌اکبرخان دامغانی برای نامزد او می‌نوشت

دل بردی از من به یغما


صفحه‌ی 133

فرموده‌ای نامه‌ی مرا از چشم بیگانه نگاه‌دار و پیش آشنا کتمان کن.
مصرع: نام جانان باید اندر جان نهان.
البته کسی نخواند دید و نخواهد شنید، فرد:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران
کنون که دستِ وصال نیست و رفعِ ملال، حرمان بر خیال است،‌ نامه‌نگاری را اهمال مفرمای که بی‌زیارتِ دست‌خطِ مبارک، جانم مجاورِ لب است و روزم مقارنِ شب.

خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کار نامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش‌گزار افتد و صورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود. درد دل به که گویم و چاره‌ی این رنج مشکل از که جویم؟ نامه، محرم این راز و قاصد، هم‌دم این نیاز نیست.

گنج با مار انباز است و گل با خار دم‌ساز، لاله ردیف خَس است و شِکر، شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تنِ خوار  از آن جان گرامی مهجور.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت سوم

منشآت تازه یافته‌ی قائم‌مقام فراهانی به گوهرملک خانم

از زن می‌ترسم


صفحه‌ی 127

قربانت شوم، من طاقت این حرف‌های شما را ندارم. دختر پادشاه هستی، بی‌تربیت بالا آمدی، ‌خوش‌آمدگو بسیار، دل‌سوز غم‌خوار کم داشتی...
نوشته‌اید از زن خوف می‌کنی. بله قربانت شوم من قشونی و شمشیربند نیستم. ادعای رستم و اسفندیاری ندارم. میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزی‌ام. از زن می‌ترسم. از موش می‌ترسم. از موش‌های جوی هم می‌ترسم...

صفحه‌ی 128

[شاهنشاه] بسیار تعریف از شما فرمود که عاقلی و کاملی کرد پیِ جوان و جاهل نرفت. اسم و آوازه و تشخص و عرضه خواست، شوخی و صحبت و بازی و اختلاط نخواست. دور بود از دختر جوان که به مرد پیر تن دربدهد. الحق خیلی کار کرد و ما را معتقد ساخت.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت دوم

نشکن
انور اکاوی

نوید سالاروند


صفحات 58-59

شش سالم بود که مادرم از پدرم خواست یک سطل زباله برایش بگیرد. برایم سوال بود که سطل زباله چیست. مادرم گفت سطل زباله ظرفی‌ست برای چیزهایی که هیچ مصرفی ندارند و باید دور ریخته شوند. این برایم تازگی داشت. پیش از آن هرگز مجبور نبودیم چیزی را دور بریزیم. مثلاً کیسه‌های کاغذی را مچاله، لوله و سپس در مستراح داخل حیاط استفاده می‌کردیم. سبوس باقی‌مانده از آرد گندمی را که برای پختن نان الک می‌کردیم، می‌دادیم به مرغ‌ها، پوست سیب‌زمینی‌ها و دیگر سبزی‌ها را هم همین‌طور. ته‌مانده‌های غذا مخصوص توله‌سگ‌مان بود و میوه‌ها و سبزی‌های گندیده را بازمی‌گرداندیم به زمین و تابستان بعد، زمین آن‌ها را در رنگ‌های سرخ و زرد و سبز به ما پس می‌داد. هیچ چیز هدر نمی‌رفت. برای همین، ابتدا نمی‌فهمیدم مادرم سطل زباله را برای چه می‌خواهد. ولی روزها که گذشت دلیلش برایم روشن‌تر شد.  چیزهای جدیدی در روستا داشتیم. چیزهایی که نمی‌شد به خورد سگ‌ها و مرغ‌ها و زمین داد. چیزهایی که حتی نمی‌سوختند.

صفحه‌ی 61

تمام عمرم در دنیایی زندگی کرده بودم که در آن تقریباً همه چیز شکستنی بود. شانه‌ها را از استخوان و چوب شکننده می‌ساختند، کوزه‌ها، بشقاب‌ها و دیگ‌ها بیش‌تر از جنس خاک رس پخته‌شده در کوره بودند. شکسته‌شدن هر کاسه یا فنجان، خسارتی هنگفت و دردسری بزرگ برای خانواده محسوب می‌شد. هنگامی که یک تُنگ آب می‌شکست، باید نصف روز تا «کیترمایا» پیاده می‌رفتی تا یک تُنگ دیگر از سفالگر آن‌جا بخری. به همین دلیل ما آدم‌های دودستی بودیم؛ هر کس وقتی می‌خواست چیزی را به دست کسی بدهد و یا از دست او بگیرد، از هر دو دستش استفاده می‌کرد.

صفحه‌ی 62

دعایم کوتاه بود، درست همان طور که مامان بزرگ یادم داده بود. مامان بزرگ می‌گفت: «ببین، پسر اولین پسرم، وقتی به درگاه خدا دعا می‌کنی، دعات رو کوتاه کن. چون خدا به دعاهایی که بیشتر از ده، یا نهایتاً دوازده کلمه باشه، گوش نمی‌ده.»
مامان بزرگ علت حرفش را این گونه توضیح می‌داد که خدا خیلی پر مشغله و خیلی هم باهوش است، به همین دلیل، چندان وقتی برای توجه کردن ندارد. نباید با دعاهای طولانی و کش‌دار حوصله‌اش را سر ببریم. حرف‌های مامان بزرگ گیجم می‌کرد؛ به او می‌گفتم: «ولی مامان بزرگ، مزامیر داوود هم که شما هر روز صبح موقع طلوع خورشید رو به کوه‌های جون از حفظ می‌خونین طولانی‌ان.»
مامان بزرگ غرغرکنان می‌گفت: «خب، حتی داوود هم خیلی حرف می‌زد. فقط کافی بود این رو بگه: خدایا من یک گناه کردم ولی تو شگفت‌آوری و من دوستت دارم. مرا ببخش و دشمنانم را نابود فرما.»
مامان بزرگ می‌گفت حتی هنگامی که عیسی مسیح به پیروانش دعای ربانی را آموزش می‌داد، نیازی به استفاده از آن همه کلمه نبود؛ یک عالمه احمق، مسیح را دوره کرده بودند و او برای این که منظورش را به آن‌ها بفهماند، مجبور بود کلمه‌های بسیاری را به کار ببرد.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت اول

گزیده‌ی داستان همشهری 25

چرا می‌ترسی؟
سروش صحت

صفحه‌ی 47


از سگ‌هایی که پارس می‌کنند و دنبال آدم می‌کنند می‌ترسم، از مار و موش هم می‌ترسم، از سوسکی که کشته‌ام ولی هنوز تکان‌تکان می‌خورد هم می‌ترسم ولی وانمود می‌کنم که نمی‌ترسم. از جنازه‌ی سوسک هم... اصولا از جنازه می‌ترسم حتی جنازه‌ی عزیزان و نزدیکانم، همان‌هایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترین‌هایم بودند وقتی می‌میرند، جنازه‌شان برایم ترسناک می‌شود چون بدنِ بدون روح‌شان را نمی‌شناسم. تازه از روح هم می‌ترسم؛ نه بدن بی‌روح، نه روح بی‌بدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه می‌کند و نمی‌پرد و از گربه‌های خیابانی که وقتی پخ‌شان می‌کنی فرار نمی‌کنند، می‌ترسم و از گربه‌ای که وقتی پخ‌اش می‌کنی نزدیک‌تر هم می‌آید، بیشتر می‌ترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر می‌ترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت‌، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو می‌گویند: «می‌تونی این رو بازش کنی؟» از بریده‌شدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمه‌شب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجی‌جامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی می‌کشند، از رفتن توی محفظه‌ی دستگاهِ اِم آر آی، از دندان‌پزشکی، از آمپول‌زدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یک‌دفعه راه می‌افتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت می‌کنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشت‌سرت راه می‌رود، از صدای تلق‌وتولوق نیمه‌شب وقتی هیچ‌کس خانه نیست، از پشت‌سرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل می‌کند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارک‌هایی که لابه‌لای بوته‌هایش پر از سرنگ است، از آدم‌هایی که عجیب‌وغریب و خیره نگاه می‌کنند، از فیلم‌های ترسناک.