توصیف من از این همسفر شجاع با نگاهی است که اکنون به او دارم. ما حالا دوستانی قدیمی هستیم و رفاقتی جاودان به مستحکمترین شکل ممکن ما را به یکدیگر پیوند داده. «ند» عزیز! آرزو میکنم صد سال دیگر زنده باشی تا بیشتر به یادت باشم.
شاید فقط با تحلیل رفتن قوای جسمانی نیست که آدم احساس میکند دارد پیر میشود. شاید همین از دست رفتن عزیزان است که آدم را پیر میکند. وقتی کسانی که بیش از همه دوستشان داشتهای و هویت تو را ساختهاند و دنیایت را تعریف کردهاند، میگذارند و میروند، در خود فرو میروی و در سکوتی که روزبهروز بیشتر گلویت را میگیرد، به سوی هر آیندهای که در انتظارت نشسته است، پیش میروی.
اولین حسی که از دیدن دریا به آدم دست میدهد غرق شدن است.
ساعت دو نیمهشب دوباره به کاترین زنگ زد و از خواب بیدارش کرد.
- باز چی شده؟
-- من تو دفترم هستم، یه نگاهی به یادداشتهات انداختم. گفتی همهی زنهای گمشده متأهل بودن، فکر کنم این یه معنایی داره.
- چه معنایی؟
-- نمیدونم. میخواستم وقتی دارم اینو به یه نفر میگم صدای خودم رو بشنوم تا بفهمم احمقانه به نظر میآد یا نه.
- خب، چهطور به نظر اومد؟
-- احمقانه، شب به خیر.
تا اینجا از او خوشش آمده بود، اما میتوانست نظرش را عوض کند.
همیشه دلش میخواست به دیگران برای ورود به لیست سیاهش فرصت دوباره بدهد.
در جوانی فکر میکرد حافظهی بد یک ضعف است، حالا که بزرگتر و باتجربهتر شده بود دیگر این طور فکر نمیکرد.
آکسانا میگفت: «وقتی مُردم در گورستان دفنم نکنید، از گورستان میترسم، آن جا فقط مردهها و کلاغها هستند. مرا در مزرعه خاک کنید.»
خانم به من بگو اگر به دنیا نمیآمدم چه میشد؟ آن وقت کجا بودم؟ آسمان بودم؟ توی یک سیارهی دیگر؟