با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

برگزیده‌ی داستان همشهری 26 قسمت اول

مزمار
شیخ محمدتقی فلسفی


صفحه‌ی 49
اولین عکس‌العمل خشکه‌مقدس‌ها در مقابل سخنرانی من، سرِ بلندگو بود. می‌گفتند بلندگو مشکل شرعی دارد. در مجلس عروسی پسر یکی از محترمین که در اتاق بزرگی، جمعیت و مرحوم پدرم نشسته بودند، یکی‌شان با صدای بلند گفت: «آقای فلسفی خیلی حرف‌های خوب می‌زنید اما متاسفم که این مزمار را که آلت موسیقی است به مسجد آوردید. چرا با مزمار حرف می‌زنید؟» تازه سال اول بود که بلندگو به مسجد آمده بود و آقایانِ علما هم نمی‌توانستند در آن مجلس چیزی بگویند. پیش‌خدمتِ عروسی را صدا زدم گفتم: «این بشقاب گز را ببرید خدمت آن آقا قدری میل کند.» آن آقای مقدس گفت: «نه آقا من دندانم عاریه است، گز لای دندانم می‌رود.» گفتم: «چرا دندان عاریه گذاشتید؟» گفت: «برای این‌که دندان ندارم.» گفتم: «چرا عینک زدید؟» گفت: «نمی‌توانم دور را ببینم.» بعد تند شدم: «شما دندان نداشتی، رفتی دندان عاریه گذاشتی. نمی‌توانستی دور را ببینی، عینک زدی. این کار شما حلال است اما من که صدایم به آخر مجلس نمی‌رسد و میکروفن آورده‌ام که صدایم به آن‌جا برسد، کار حرام کرده‌ام؟ از خودت فتوا می‌دهی؟»

• در زبان عربی به هر ساز بادیِ موسیقی، مزمار می‌گویند.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت پنجم

گزیده‌‌ی نامه‌های نیما یوشیج به همسرش
عالیه‌جان


صفحه‌ی 135
شاعر، این خلقت عجیب و نادرِ طبیعت از راست، دروغ بیرون می‌آورَد. حساب کن. از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می‌کند، مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگارِ روزهای کهنه و مبهم‌اند. اگر هیچ‌کس نتواند این اوراق را بخواند، شاعر می‌خوانَد.

مفارقت شیرین است. از دشمنی کم می‌کند و به دوستی می‌افزاید. قلب نارضا را هم تسلی می‌دهد اما...
نگذار در این تنهایی کسی که هیچ‌کس را ندارد و امیدش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت چهارم

نامه‌هایی که یغمای جندقی به سفارش علی‌اکبرخان دامغانی برای نامزد او می‌نوشت

دل بردی از من به یغما


صفحه‌ی 133

فرموده‌ای نامه‌ی مرا از چشم بیگانه نگاه‌دار و پیش آشنا کتمان کن.
مصرع: نام جانان باید اندر جان نهان.
البته کسی نخواند دید و نخواهد شنید، فرد:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران
کنون که دستِ وصال نیست و رفعِ ملال، حرمان بر خیال است،‌ نامه‌نگاری را اهمال مفرمای که بی‌زیارتِ دست‌خطِ مبارک، جانم مجاورِ لب است و روزم مقارنِ شب.

خدایا خدایا تا کی بار خامه کشم و کار نامه کنم، تمهید درود و سلام آرم و ترتیب پیک و پیام، مگرم درد دل در آن محفل گوش‌گزار افتد و صورت آشفتگی شهود حضرت یار گردد، در نامه جز تعارف چه توان نگاشت و با قاصد جز آه و ناله چه توان سرود. درد دل به که گویم و چاره‌ی این رنج مشکل از که جویم؟ نامه، محرم این راز و قاصد، هم‌دم این نیاز نیست.

گنج با مار انباز است و گل با خار دم‌ساز، لاله ردیف خَس است و شِکر، شکار مگس. چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تنِ خوار  از آن جان گرامی مهجور.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت سوم

منشآت تازه یافته‌ی قائم‌مقام فراهانی به گوهرملک خانم

از زن می‌ترسم


صفحه‌ی 127

قربانت شوم، من طاقت این حرف‌های شما را ندارم. دختر پادشاه هستی، بی‌تربیت بالا آمدی، ‌خوش‌آمدگو بسیار، دل‌سوز غم‌خوار کم داشتی...
نوشته‌اید از زن خوف می‌کنی. بله قربانت شوم من قشونی و شمشیربند نیستم. ادعای رستم و اسفندیاری ندارم. میرزای فقیر مفلوک ترسوی عاجزی‌ام. از زن می‌ترسم. از موش می‌ترسم. از موش‌های جوی هم می‌ترسم...

صفحه‌ی 128

[شاهنشاه] بسیار تعریف از شما فرمود که عاقلی و کاملی کرد پیِ جوان و جاهل نرفت. اسم و آوازه و تشخص و عرضه خواست، شوخی و صحبت و بازی و اختلاط نخواست. دور بود از دختر جوان که به مرد پیر تن دربدهد. الحق خیلی کار کرد و ما را معتقد ساخت.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت دوم

نشکن
انور اکاوی

نوید سالاروند


صفحات 58-59

شش سالم بود که مادرم از پدرم خواست یک سطل زباله برایش بگیرد. برایم سوال بود که سطل زباله چیست. مادرم گفت سطل زباله ظرفی‌ست برای چیزهایی که هیچ مصرفی ندارند و باید دور ریخته شوند. این برایم تازگی داشت. پیش از آن هرگز مجبور نبودیم چیزی را دور بریزیم. مثلاً کیسه‌های کاغذی را مچاله، لوله و سپس در مستراح داخل حیاط استفاده می‌کردیم. سبوس باقی‌مانده از آرد گندمی را که برای پختن نان الک می‌کردیم، می‌دادیم به مرغ‌ها، پوست سیب‌زمینی‌ها و دیگر سبزی‌ها را هم همین‌طور. ته‌مانده‌های غذا مخصوص توله‌سگ‌مان بود و میوه‌ها و سبزی‌های گندیده را بازمی‌گرداندیم به زمین و تابستان بعد، زمین آن‌ها را در رنگ‌های سرخ و زرد و سبز به ما پس می‌داد. هیچ چیز هدر نمی‌رفت. برای همین، ابتدا نمی‌فهمیدم مادرم سطل زباله را برای چه می‌خواهد. ولی روزها که گذشت دلیلش برایم روشن‌تر شد.  چیزهای جدیدی در روستا داشتیم. چیزهایی که نمی‌شد به خورد سگ‌ها و مرغ‌ها و زمین داد. چیزهایی که حتی نمی‌سوختند.

صفحه‌ی 61

تمام عمرم در دنیایی زندگی کرده بودم که در آن تقریباً همه چیز شکستنی بود. شانه‌ها را از استخوان و چوب شکننده می‌ساختند، کوزه‌ها، بشقاب‌ها و دیگ‌ها بیش‌تر از جنس خاک رس پخته‌شده در کوره بودند. شکسته‌شدن هر کاسه یا فنجان، خسارتی هنگفت و دردسری بزرگ برای خانواده محسوب می‌شد. هنگامی که یک تُنگ آب می‌شکست، باید نصف روز تا «کیترمایا» پیاده می‌رفتی تا یک تُنگ دیگر از سفالگر آن‌جا بخری. به همین دلیل ما آدم‌های دودستی بودیم؛ هر کس وقتی می‌خواست چیزی را به دست کسی بدهد و یا از دست او بگیرد، از هر دو دستش استفاده می‌کرد.

صفحه‌ی 62

دعایم کوتاه بود، درست همان طور که مامان بزرگ یادم داده بود. مامان بزرگ می‌گفت: «ببین، پسر اولین پسرم، وقتی به درگاه خدا دعا می‌کنی، دعات رو کوتاه کن. چون خدا به دعاهایی که بیشتر از ده، یا نهایتاً دوازده کلمه باشه، گوش نمی‌ده.»
مامان بزرگ علت حرفش را این گونه توضیح می‌داد که خدا خیلی پر مشغله و خیلی هم باهوش است، به همین دلیل، چندان وقتی برای توجه کردن ندارد. نباید با دعاهای طولانی و کش‌دار حوصله‌اش را سر ببریم. حرف‌های مامان بزرگ گیجم می‌کرد؛ به او می‌گفتم: «ولی مامان بزرگ، مزامیر داوود هم که شما هر روز صبح موقع طلوع خورشید رو به کوه‌های جون از حفظ می‌خونین طولانی‌ان.»
مامان بزرگ غرغرکنان می‌گفت: «خب، حتی داوود هم خیلی حرف می‌زد. فقط کافی بود این رو بگه: خدایا من یک گناه کردم ولی تو شگفت‌آوری و من دوستت دارم. مرا ببخش و دشمنانم را نابود فرما.»
مامان بزرگ می‌گفت حتی هنگامی که عیسی مسیح به پیروانش دعای ربانی را آموزش می‌داد، نیازی به استفاده از آن همه کلمه نبود؛ یک عالمه احمق، مسیح را دوره کرده بودند و او برای این که منظورش را به آن‌ها بفهماند، مجبور بود کلمه‌های بسیاری را به کار ببرد.

برگزیده‌ی داستان همشهری 25 قسمت اول

گزیده‌ی داستان همشهری 25

چرا می‌ترسی؟
سروش صحت

صفحه‌ی 47


از سگ‌هایی که پارس می‌کنند و دنبال آدم می‌کنند می‌ترسم، از مار و موش هم می‌ترسم، از سوسکی که کشته‌ام ولی هنوز تکان‌تکان می‌خورد هم می‌ترسم ولی وانمود می‌کنم که نمی‌ترسم. از جنازه‌ی سوسک هم... اصولا از جنازه می‌ترسم حتی جنازه‌ی عزیزان و نزدیکانم، همان‌هایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترین‌هایم بودند وقتی می‌میرند، جنازه‌شان برایم ترسناک می‌شود چون بدنِ بدون روح‌شان را نمی‌شناسم. تازه از روح هم می‌ترسم؛ نه بدن بی‌روح، نه روح بی‌بدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه می‌کند و نمی‌پرد و از گربه‌های خیابانی که وقتی پخ‌شان می‌کنی فرار نمی‌کنند، می‌ترسم و از گربه‌ای که وقتی پخ‌اش می‌کنی نزدیک‌تر هم می‌آید، بیشتر می‌ترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر می‌ترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت‌، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو می‌گویند: «می‌تونی این رو بازش کنی؟» از بریده‌شدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمه‌شب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجی‌جامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی می‌کشند، از رفتن توی محفظه‌ی دستگاهِ اِم آر آی، از دندان‌پزشکی، از آمپول‌زدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یک‌دفعه راه می‌افتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت می‌کنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشت‌سرت راه می‌رود، از صدای تلق‌وتولوق نیمه‌شب وقتی هیچ‌کس خانه نیست، از پشت‌سرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل می‌کند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارک‌هایی که لابه‌لای بوته‌هایش پر از سرنگ است، از آدم‌هایی که عجیب‌وغریب و خیره نگاه می‌کنند، از فیلم‌های ترسناک.

برگزیده‌ی کتاب ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش

برگزیده‌ی کتاب «ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش»
نوشته‌‌ی «حشمت ناصری»
نشر «الهام اندیشه»


صفحه‌ِی 29
خانمی با ظاهری آراسته و - به چشم برادری! - با چهره‌ای بگویی‌نگویی زیبا، درخواست کتاب «...راز زیبایی ...» را کرد؛  ناخودآگاه و بدون تامل گفتم:
«زیره به کرمان می برید خانم؟!»
جمله‌ی سوالی تعجبیِ بدون تفکرم، اثر تمام و کمال خودش را گذاشت و خانم - بدون گرفتن مابقی پول درشتش - با کلی ذوق و شادمانی و تشکر رفت.
نمی‌دانم ملایکه، ثواب چند حج تمتع با پای پیاده در چله‌ی تموز را برایم نوشته‌اند (یا ثواب  مجاهدت در جنگ های صدر اسلام را) اما این را می‌دانم اگر آقایان محترم، کمی شخصیت خرج نموده هر از چندی یک بار به خانم‌شان - که خودش را کشته در نظر آقا زیبا جلوه کند - بگویند : «عزیزم چه خوشگل شدی»، جای دوری نمی‌رود!
به خدا جای دوری نمی‌رود!

صفحه‌ی 54
«چرت و پرت بود به گمانم، شاید هم شر و ور یا ..، ببخشید البته! بی‌ادبی نمی‌کنم... بچه‌های خونه یه کتاب ازم خواستند براشون ببرم، اسمش یادم نمونده. فقط می‌دونم تو همین مایه‌ها بود...»
فکر کردم شاید از این کتاب‌های جوک و اس‌ام‌اس باشد؛ گفتم: «نه! این جور کتاب‌ها نداریم.» گفت: «نویسنده‌اش معروفه‌ها؛ جواد آل احمد... یا نه! صادق چوبین! هر کی بوده می‌گن یه زمانی کدخدا بوده!»
بعله! «چرند و پرند دهخدا» را ازش خواسته بودند!
جلوش را نگرفته بودم، هم‌این جور می‌خواست از «مولویِ شیرازی» گرفته تا «سهرابِ فرخزادِ ثالث»، همه را توی گورشان بلرزاند!
وقت رفتن، افاضاتش را این طور تکمیل کرد: «این بابا خودش هم نوشته چرنده حرف‌هام؛ ولی ما باز دست‌بردار نیستیم و می‌گیم حرف حسابه!»

صفحات 60-61
ده دوازده سال پیش که یک سر به موطن‌مان در یکی از نقاط صفر مرزی رفته بودیم با پسرعموی خوش قلب‌مان جلوی مغازه کوچکش دور یک میدان کوچک گپی زدیم. پرسیدم «کسب و کار چه طور است؟» مثل فیلسوفان پاسخ روشنی نداد و گفت «صبر کن خودت می‌بینی.» طولی نکشید کسی آمد و بعد خوش و بش کوتاهی یک عدد سکه «2 تومانی» روی پیشخوان گذاشت و گفت برایش خُرد کند!
ما دو نفر به هم نگاه کردیم و من، خرسند از یافتن جواب و متعجب از رد و بدل شدن این حجم پول بدون محافظ و اسکورت، زدم زیر خنده. پسرعموجان زیر لب پرسید «متوجه رونق کسب و کار ما شدی یا توضیح بدم؟»
و «2 تومانی» بنده خدا را با دو عدد «1 تومانی» عوض کرد.

صفحات 62-63
امروز خانمی با ظاهری موجه آمده بودند چند تا از کتاب‌های آشپزی را ببینند. رفتارش معقول نشان می‌داد. کتاب‌ها را ورق زد و پرسید که «این کدوحلویی که این‌جا گفته قبلش باید نمک زده بشود را شما مطمئنید خوب درمی‌آد؟!» نگاهی کردم و گفتم: «من که ننوشتم خانم!» فرمودند: «واقعاً؟»
هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم کسی پیدا شود فکر کند تمام کتاب‌های یک کتاب‌فروشی را فروشنده‌اش نوشته باشد! بعد گفت که می‌خواهد لاغر شود و پرسید کدام غذاها را بپزد بهتر است؟ شوهرش هم باید خوشش بیاید. گفتم: «ببرید تو خونه با حوصله بخونید حتماً متوجه می‌شوید.»
گفت: «پس می‌تونم اینا را ببرم خونه، بخونم یاد بگیرم بعد پس‌شون بیارم؟»
از لج توی دلم یک حرف شطرنجی زدم و با لبخند به ایشان گفتم: «نه خانم این‌جا کتاب‌فروشیه. باید کتاب‌ها را بخرید.»
گفتند: «همه‌شونو ؟»
گفتم : «نه خیر خانم، همونی که احتیاج دارید رو می‌خرید.»
گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و... بالاخره خسته شدیم و هیچی نخریدند و فقط شانس آوردیم تشریف بردند. ولی فرمودند که ببخشم‌شون چون امروز پولی همراه‌شون نبوده بعداً مفصلاً برای خرید می‌آن!
خدا کند نیاید، شما هم دعا کنید.

صفحه‌ی 82
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم حتا از همسایه‌ها - یا حتا رهگذران - بخواهم چشم‌شان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل یک ربعی زمان برد. همه‌ی این پانزده دقیقه را به این  فکر می‌کردم که  چند نفر دارند با خیال راحت به هم‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته!
خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوش‌حال نشده بودم!َ

برگزیده‌‌ِی داستان همشهری شماره 7

برگزیده‌ی داستان همشهری شماره 7

«مبادا»
«نفیسه مرشدزاده»
صفحه‌ی 70

آقای میم، خودش از روی فیلم‌ها فهمیده که زن‌ها بیش‌تر دوست دارند وقتی که نیستند (سفر رفته‌اند یا قهر کرده‌اند) یکی برای‌شان گریه کند تا این که یکی پیش روی‌شان، قربان‌صدقه‌شان برود. میم درست نمی‌داند چرا، شاید زن‌ها جای خالی خودشان را از خودشان بیش‌تر دوست دارند.
آقای میم‌، هیچ‌وقت سر از کار زن‌ها در نمی‌آورد. آقای میم به همه مردهایی که بلدند به زن‌ها چیزهایی بگویند که زن‌ها را خوش‌حال می‌کند، حسودیش می‌شود البته مطمئن نیست چنین مردهایی وجود داشته باشند.

«لیز»
«محمدرضا زمانی»
صفحه‌ی 73

من این‌جا غریق نجات هستم. از صبح تا عصر روی یک صندلی پلاستیکی سفید، می‌نشینم و مواظبم که بچه‌ها توی آب نشاشند یا با دمپایی‌های بزرگ‌تر از پایشان، نپرند توی آب. معمولاً، آن‌ها وقتی بعد از کلی شلوغ کردن، یک‌دفعه، همان وسط کم‌عمق، استُپ می‌زنند یا میله‌های دیواره را می‌چسبند، یعنی دارند یک کاری صورت می‌دهند.
این‌جا، استخر خلوت و نسبتاً کوچکی است. اکثر مشتری‌های آن، آدم‌های مسن و ثابتی هستند که در همین نزدیکی زندگی می‌کنند. اکثر آن‌ها هم، از من بدشان می‌آید. فکر می‌کنم، یک دلیلش این است که من تمام چربی‌هایشان را دیده‌ام. لایه‌هایی که وقتی راه می‌روند، همه جای بدنشان جابه‌جا می‌شود. همین‌طور خال‌های جورواجور، زگیل‌های ریز و درشت و گوشت‌های اضافه. دُمل‌های چربی، جای سوختگی با آب جوش. جای زخم، جای خالکوبی‌های سابق و نحوه رویش موها روی بدنشان. آن‌ها چیز زیادی برای پنهان کردن از من ندارند و برای همین خیلی از من خوش‌شان نمی‌آید.

«مسلمانِ پدرومادری هستیم»
«سفرنامه حج میرزاعلی‌خان اعتماد‌السلطنه، وزیر عدلیه قاجاری»
صفحه‌ی 115و116

روز عید اضحی، امیر حاج مصر، پوش نو را با ‌ساز و نقاره وارد مسجدالحرام کرده، پوشِ کهنه را خدام بیت‌الله که بیست‌نفر خواجه سیاه از دولت هستند، به آن‌ها تسلیم می‌کنند، خدامِ خاصه نردبان‌ها گذارده، به بام خانه خدا مشرف می‌شوند، پوش نو را مشرف می‌گردانند و آن بیچاره، پوش کهنه را بی‌نصیب از خدمت خانه می‌کنند.
می‌گویند که وقتی که پوش کهنه را پایین می‌کنند، ‌آه و ناله و فریاد او شنیده می‌شود و پوش نو را وقتی بلند می‌کنند، آشکار است که اظهار شعف می‌نماید. راوی این فقرات، حاجی‌ها هستند ‌اگرچه حقیر ایستاده بودم و به جز صدای قرقره، چه در واکردن پوش کهنه و چه در بالاکشیدن پوش نو چیز دیگر نفهمیدم، خدا کند این کتابچه به نظر حاجی‌ها نرسد، خاصه حاجی دهاتی که حقیر را تکفیر می‌کنند. سهل‌ است، جمع می‌شوند و شهادت می‌دهند که به زیارت مشرف نشدی.
چنان‌که یک نفر حاجی از رفیقش تحقیق کرد که چرا دور این خانه می‌‌گردند و طواف می‌کنند؟ گفت: «آخر خانه خداست.» حاجی گفت: «در ده ما هم مسجد است، هرجا مسجد است خانه خدا است، پس ما چرا دور مسجد ده‌مان نمی‌گردیم؟» رفیقش گفت: «مگر مسجد ده شما را از سنگ ساخته‌اند و به این بلندی و به این جلال است؟» حاجی گفت: «اگر به جلال است، پس تو چرا هر روز، دور تخت آصف‌الدوله نمی‌گردی که از همه حاجی‌ها باجلال‌تر است؟» جواب گفت‌ که اگر دور آدم باید گشت، شاه ایران از آصف‌الدوله خیلی متشخص‌تر است، رسم نیست دور آ‌دم گشتن، چه شاه چه گدا!
حاجی گفت: «به خدا قسم من تا به این‌جا نمی‌توانستم تحقیق بکنم، بعد از این واجب شد که سر این مساله حالی‌مان بشود، تا حالا هفت‌هزار و پانصد که به گدایی جمع نمودیم، به عرب‌ها دادیم و دوازده روز سر و پا برهنه در این هوای عربستان با آن آب‌های متعفن که خوردیم، سِرّ این مساله ندانیم، پس به دنیا خر آمده‌ایم، علاوه بر زحمات این راه.»

«خوف و وحشتی در ایرانی‌ها پیدا شد»
«سفرنامه حج سیدفضل‌الله حجازی»
صفحه‌ی 130

از منیوحی حرکت کردیم برای کویت. الان که عصر است هوا بسیار لطیف و جریان باد موافق، سیر جهاز سریع، نخلستان‌های طرفین شط با صفا، رفت و آمد کشتی‌های کمپانی و دیگر جهازها و بلم‌ها و موج‌ آب خیلی جالب توجه است.
عجالتا بدمان نیست. اما این صفا و تماشا تا سه ساعت از شب باقی بود؛ اگرچه از غروب که وارد دریا شدیم و به محاذی «خور عبدالله» ـ که نام موضعی است از دریا ـ رسیدیم، انقلاب دریا شروع شد اما از ساعت سه طغیان نمود.
کم‌کم آب در جهاز ریخت. اسباب وحشت و ترس روی داد. خرده‌خرده فریادها بلند، صدای گریه‌ها زیاد شد. ختمِ «امن یجیب» و «حدیث کساء» و زیارت‌نامه و توسل به ائمه شروع شد و مخصوصا بعضی از مسافران، واقعه را شور می‌دادند و بیشتر، مردم را به وحشت می‌انداختند.
هرچه ناخدا فریاد می‌زد و دلداری می‌داد، سودی نمی‌بخشید. اگرچه ما هیچ‌کدام تا حال دریا ندیده بودیم و در حقیقت این‌جا هم دریای مهمی نیست اما به قول یکی از رفقا می‌گفت که برای غرق شدن همین هم کفایت می‌کند...

صفحه‌ی 133و134
عرب‌ها به یک نظر عداوت‌آمیزی به عجم‌ها نظر می‌کنند؛ بلکه بد می‌گویند، شتم می‌کنند، حتی شنیده شد بعضی از کسبه مکه با عجم‌ها معامله نمی‌کنند. نگارنده به چشم خود دید در مسجدالحرام چند نفر مصری و غیرهُم از اعراب و شرطی یک نفر ایرانی را گرفته، می‌زدند و بعضی دیگر آن‌ها را تشجیع و ترغیب می‌نمودند.
می‌گفتند: «جزاک‌الله خیرا»، از یکی پرسیدم: «علت این اذیت و آزار چیست؟ و سبب این سب و شتم در گفتار چه؟» گفت: «عجم‌ها حرمت مسجد را نگاه نداشتند، دیگر از این بالاتر که یک نفر عجمی دیروز مسجدالحرام را نجس کرده؟» گفتم: «معاذالله! که مسلمان چنین کاری مرتکب شود. کدام عقل باور می‌کند که یک نفر مسلمان ایرانی از راه دور با آن صدمات شدیده و مخارج گزاف ده‌هزار تومان یا اقلا پنج‌هزار تومان خرج کند بیاید مکه، مسجدالحرام را نجس کند؟ سبحانک هذا بهتان عظیم.»
سِیزدهم ذی‌الحجه
 بعدازظهر در مسجدالحرام بودیم. انقلابی در مردم مشاهده می‌شود. عرب‌ها شادی می‌کنند، به یکدیگر بشارت می‌دهند، «قتل‌العجمی، قتل العجمی» می‌گویند. وقتی به ایرانی‌ها برمی‌خورند دست بر گلو می‌گذارند و می‌گویند: «کل عجمی یذبح.» و تهدید به قتل می‌کنند.
به اتفاق بعضی از رفقا از باب ابراهیم خارج شده، رو به طرف صفا می‌آییم اما جمعیت زیاد و درهم و برهم است. نزدیک باب صفا مقابل شرطی‌خانه هنگامه غریبه مشاهده می‌شود.
می‌گویند ابوطالب پسر حسین یزدی ایرانی که مسجد را نجس کرده، الان گردنش را زدند و اینک شرطی‌ها دارند خاک بر خون او می‌ریزند. فقط ما چیزی که به چشم دیدیم همین خاک ریختن شرطی‌ها بود و بس، بلی چون شب شد پس از نماز مغرب و عشا در بازار صفا چند نفر را دیدم جنازه‌ای را به دوش کشیده می‌برند.
یکی از رفقا جزو مشیعین است، از او پرسیدم: «این جنازه کیست؟» آهسته گفت: «جنازه جوانی است که امروز بی‌تقصیر گردن زدند.» خرده‌خرده، خوف و وحشتی در ایرانی‌ها پیدا شد و به آن‌ها گفته می‌شد تنها جایی نروید، در وقت نماز عامه در مسجد نباشید، موقع نماز و طواف، احتیاط را از دست ندهید چون بعضی از عوام ایرانی بسا بود مهر می‌گذاردند و البته این کار مورث فتنه بود و بالجمله دو روزی این همهمه و اضطراب بود، آن‌گاه از طرف حکومت سعودی جلوگیری شد و عمده این فتنه مصری‌ها بودند.
آن‌چه را پس از تحقیق به‌دست آوردیم و از اشخاص موثق شنیدیم این بود که این شخص یعنی طالب بن حسین از توابع یزد بوده و برای حج مشرف شده و ابدا در مقام تلویث مسجد و ایذاء طائفین نبوده بلکه فی‌الجمله امتلاء معده داشته و در روزِ دوازده که از منی مراجعت کرده، بعدازظهر وارد مسجدالحرام شده برای طواف حج در بین طواف نظر به گرمی هوا و امتلاء مزاج، حالت استفراغی به او دست داده به ملاحظه این‌که مبادا قی عارض شود و روی زمین مسجد بریزد، گوشه جامه احرام خود را مقابل دهان گرفته و در او قی کرده و اطراف آن را گرفته که بِبرد خارج از مسجد بریزد.
قدری از آن از گوشه جامه‌اش روی سنگ‌های مطاف ریخته، شُرطی به گمان آن‌که این‌ها قاذورات است او را گرفته و چند مصری به اتفاق شرطی‌ها او را به شرطی‌خانه جلب نموده، از آن‌جا نزد قاضی می‌فرستند.
مصری‌ها به ناحق شهادت می‌دهند و قاضی حکم قتل آن بی‌گناه را صادر نموده و بالاخره روز چهارده یا به قول ما سیزده، برابرِ بابِ صفا محاذی شرطی‌خانه حرم او را گردن می‌زنند. این است آن‌چه ما دیدیم و شنیدیم. والعلم عندالله.

برگزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 24 - قسمت دوم و آخر

اتلّلو؛ داستان غم‌انگیز مغربی در وندیک
ویلیم شاکسپیر
ابوالقاسم‌خان ناصرالملک


صفحه‌ی 145
رودریگو: می‌دانی چه می‌خواهم بکنم؟
یاگو: معلوم است، می‌خواهی بروی بخوابی.
رودریگو: هم‌این دم می‌روم خودم را غرق کنم.
یاگو: اگر این کار را بکنی باید از دوستی من چشم بپوشی. چرا؟ عجب سفیهی هستی.
رودریگو: وقتی که زندگی شکنجه است، زیستن سفاهت است. آن‌جا که معالجه به دست مرگ است، درمان جز به مردن نیست.
یاگو: چه اندیشه‌ی زشتی! چهار بار هفت سال است که در این جهان می‌نگرم، از وقتی که نیک از بد شناخته‌ام هنوز کسی ندیده‌ام که بداند چه‌گونه غم‌خوار خویشتن باشد. باید به جای آدمی بوزینه باشم تا بگویم برای یک زن می‌خواهم خودم را بکشم.
رودریگو: چه کنم؟ اقرار دارم که شیفتگی به این اندازه ننگ است اما چاره از قوه‌ی من بیرون شده.
یاگو: قوه؟ چرند! چون‌این بودن یا چون‌آن بودن به دست خودمان است. بدن مانند باغی است و اراده‌ی ما باغبان، می‌خواهیم در آن گزنه می‌کاریم یا تخم کاهو می‌افشانیم، آویشن برمی‌کنیم یا زوفا می‌نشانیم، یک گونه گیاه می‌پروریم یا گیاه‌های گوناگون، به تنبلی بایرش می‌گذاریم یا به کوشش بارورش می‌نماییم، باری نیک و بد آن بسته به اراده‌ی ما است. اگر در ترازوی وجود ما کفه‌ای از فکر و اندیشه نباشد که با کفه‌ی شهوت موازنه کند، شراره‌ی درون و بدی که در نهاد ما است سرانجام کار ما را به تباهی خواهد رسانید. فکر و اندیشه در وجود ما برای این است که نیش هوس را بکاهد و هواهای خروشان و شهوت بی‌لگام را فروبنشاند. این که تو عشق می‌نامی، پیوند و نهالی است از این باغ.

قطبین عالم
محمد میرزاخانی

صفحه‌ی 147

رمان قرن نوزدهم کار رسانه‌ها‌ی امروز را می‌کرد، هم جمعِ سوادِ دوران بود هم قرار بود خواننده را به گوشه‌‌های ندیده‌ی عالم ببرد، نویسنده‌ی رمان، هم ماجراجو بود، هم دانشمند و هم عالِمِ لغات. رمان قرنِ نوزدهمی بین داستان‌پروری و شخصیت‌پردازی، ‌شرح‌وبسطِ علمیِ دامنه‌داری داشت که از تبیینِ قوانین داروین و نیوتن تا شرح جغرافیای عالم را دربرمی‌گرفت.

فریبرز چه‌طور «جهان‌دیده» شد؟
امیرحسین هاشمی

صفحه‌ی 180

معلوم شده بود که خیلی‌ها به‌جای خواندن اصل کتاب‌ها، نقدها و معرفی‌ها را می‌خوانند و این آشناییِ دست‌دوم‌شان را طوری همه‌جا جار می‌زنند که شنونده از کتاب‌خوان نبودنِ خودش شرمنده شود.

جنبه‌هایی از داستان کوتاه
خولیو کورتاسار
محمد میرزاخانی

صفحه‌ی 207

... گفته شده که رمان بر روی کاغذ و در نتیجه در مدت زمانی شکل می‌گیرد که برای خواندن آن صرف می‌شود و تنها مرز و محدوده‌ی آن ته کشیدن مصالح هنری است. تعریف داستان کوتاه نیز به سهم خود با مفهوم محدودیت آغاز می‌شود. اول از همه محدودیت فضای فیزیکی، تا جایی که در فرانسه وقتی داستان از بیست صفحه بیش‌تر می‌شود آن را نوول می‌نامند؛ چیزی بین داستان کوتاه و رمان.

صفحه‌ی208
یک نویسنده‌ی آرژانتینی عاشق بوکس به من گفت که در مبارزه‌ی میان یک متن احساسی و خواننده‌ی آن، رمان با گرفتن امتیاز پیروز می‌‌شود اما داستان کوتاه باید ناک‌اوت کند تا برنده شود. این تعبیر از این منظر درست است که رمان، گام به گام بر خواننده تأثیر می‌گذارد ولی داستان کوتاهِ خوب تند و تیز است، گزنده است، از هم‌آن جمله‌ی اول به خواننده امان نمی‌دهد.

برگزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 24 - قسمت اول

فاش نمی‌کنم
ابراهیم حاتمی‌کیا

صفحه‌ی 30

«من کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستم و راستش از حرفه‌ای‌ها دلِ خوشی ندارم. بارها می‌بینم‌شان. شبیه کارمندهای اتاق بایگانی هستند، مثل آن‌هایی که در پزشک قانونی کار می‌کنند، دیگر مرگ و هستی برایشان عبرت و دقت نیست. همه را خوب قفسه‌بندی می‌کنند و خیلی‌خوب تشریح می‌کنند ولی در خودشان هیچ اتفاقی نمی‌افتد.»

نوشتن از آن‌چه تسخیرمان می‌کند
پیتر اُرنر
الهام شوشتری‌زاده

صفحه‌ی 50

«حالا که پدرم پیرتر و خیلی ملایم‌تر شده، سخت می‌شود باور کرد چه‌قدر از او می‌ترسیدم. آن وقت‌ها پر از خشم بود. آیا از ازدواجش راضی نبود؟ بی‌تردید. او و مادرم هیچ‌وقت نقاط اشتراک زیادی نداشتند. اما خشمش که گاهی به مرز جنون می‌رسید، چیزی ماورای این سرخوردگی نه چندان معمول بود.»

مرگ پدر
استیو مارتین
احمد حسین‌زاده

صفحه‌ی 55

«پدرم..، با مرگش کاری کرد که در زندگی نتوانسته بود بکند؛ خانواده‌مان را دور هم جمع کرد.»

صفحه‌ی 56
«وقتی دبیرستان را تمام کردم پدرم خواست برایم کت‌و‌شلوار بخرد. من قبول نکردم، من را طوری بار آورده بود که هر نوع حمایت و کمکی را رد کنم و از ول‌خرجی هم متنفر بود. از آن‌جا که پدرم هیچ‌وقت اهل هدیه دادن نبود، احساس می‌کردم که با این رد کردن، به نوعی با منطقی پیچیده و لجوجانه دارم ادای پسرهای خوب را درمی‌آورم. حالا آرزو می‌کنم ای کاش به او اجازه داده بودم که پدر باشد.»

صفحه‌ی 59
... گفت: «کاش می‌تونستم گریه کنم، کاش می‌تونستم گریه کنم.»
... گفتم: «برای چی می‌خوای گریه کنی؟»
«به خاطر تمام عشقی که به من ابراز شد و تنونستم جبرانش کنم.»
او این راز یعنی میل به دوست داشتن خانواده‌اش را در تمام طول عمر از من و مادرم پنهان نگه داشته بود. مثل این بود که اولین قدم اشتباه، مسیر ما را برای همیشه از هم جدا کرده بود و حالا دو روز مانده به مرگش، راه ما با هم دوباره یکی شده بود...
مرگ پدرم هزاران پایان‌بندی دارد. من هنوز هم از آن درس و معنا می‌گیرم. او مرگ را از وضع خوفناک بیمارگونش درآورد و آن را ملموس و پرشور کرد. او به نوعی من را برای مرگ خودم آماده کرد. او به من مسؤولیت زنده‌ها را در برابر آن‌ها که می‌میرند، نشان داد. اما ماندگارترین نظر را خواهرم ملیندا بیان کرد. او به من گفت که از کل این جریان چیزی یاد گرفته است. از او پرسیدم چه چیزی؟ گفت: «هیچ‌کس نباید توی تنهایی بمیره.»

سیب قندک
علی‌اکبر کسمایی

صفحه‌ی 69
چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیه‌ی کتاب مثنوی چاپ هند که شب‌ها پیش از خواب، آن را به آوای بلند می‌خواند و اکنون تنها یادگاری‌ست که از او دارم، ‌زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیه‌ی مثنوی، گذشته از آن‌که از ایمان پدرم به مولوی حکایت می‌کند، به خوبی می‌رساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آن‌قدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.

خواب برادرِ مرده
محمد طلوعی

صفحه‌ی 94
دروغ می‌گفتم اما این دروغ زندگی کی را خراب می‌کرد.

گزیده‌ی کتاب تسخیرشدگان

گزیده‌ی کتاب «تسخیرشدگان (جن‌زدگان)»
نوشته‌ی «فئودور داستایوسکی»
ترجمه‌ «علی‌اصغر خبره‌زاده»
نشر «نگاه»



صفحه‌ی 213
«آن‌چه در قالب نثر، گستاخی و بی‌ادبی جلوه می‌کند، شعر می‌تواند توضیح دهد و بیان کند.»

صفحه‌ی 263
محقق شده که علت اصلی ناراحتی و درد و رنج این قبیل اشخاص که ناگاه ... به جمع سرشناسی راه می‌یابند، دست‌های آنان است که نمی‌دانند آن را به طرزی شایسته کجا قرار دهند.

صفحه‌ی 301
یک درد و رنج واقعی و حتمی امکان دارد که یک آدم ترسو و سطحی را گاهی به یک آدم مصمم و ثابت‌قدم بدل کند، البته مدتش کوتاه است؛ وانگهی دیده شده است که ابلهان، بر اثر درد و رنج واقعی و حقیقی، فرزانه شده‌اند، مسلّم باز هم برای مدتی کوتاه؛ این خاصیت درد و رنج است.

صفحه‌ی 324
«ابداً مایل نیستم که با بدگویی از خویشتن، دیگران را به ستایش خویش وادار کنم.»

صفحه‌ی 347
«انسان بدبخت است، چون که نمی‌داند که خوش‌بخت است: تنها به این علت و بس. اساس مطلب هم‌این است، هم‌این! کسی که به این نکته پی ببرد بی‌درنگ خوش‌بخت خواهد شد!»

صفحه‌ی 738
«خوش‌بختی فراوان را برای شما آرزو نمی‌کنم! بسیار کسالت‌بار است.»

گزیده‌ی کتاب بازی آخر بانو

گزیده‌ی کتاب «بازی آخر بانو»
نوشته‌ی «بلقیس سلیمانی»
نشر «ققنوس»


صفحه‌ی 36
نساء بلند شد یک لنگه‌ی در را باز کرد تا دود بیرون برود. «گل‌بانو» حرکاتش را دنبال می‌کرد. به نظرم می‌خواست بداند چندماهه حامله است.

صفحه‌ی 48
مادرم سهم نساء را از راه نرسیده داده بود:
«تو از موی سفیدت خجالت نمی‌کشی؟ تو جای مادرش هستی، می‌گن شهری‌ها خرابن، خدا پدر شهری ها رو بیامرزه، تو از روی بچه‌هات خجالت نکشیدی؟ ماچه الاغ، اون جوون بود، زن‌ندیده بود، غریب بود، تو چی؟ تو فکر کردی این بچه برات شوهر می‌شه؟ کور خوندی، اون تخم حروم که به دنیا بیاد، مِهرت رو می‌ده، جونش رو آزاد می‌کنه. حالا لامصب خامش کردی کشیدیش رو خودت، چرا گذاشتی شکمت بالا بیاد؟ می‌کندی می‌نداختیش دور، هزار تا راه داره، نگهش داشتی که چی؟ بچه‌ندیده‌ای یا فکر کردی این جوری می‌تونی پابندش کنی؟ دخترخاله‌اش منتظرشه، همه خواستگاراش رو به خاطر این شاخ شمشاد رد می‌کنه، اون وقت...»

صفحه‌ی 68
می‌خوام توی چشم‌هایش بخندم و بگویم می‌دانم چرا خجالت می‌کشی اما او همه جا را نگاه می‌کند الا جایی را که باید نگاه کند.

صفحه‌ی 208
«دلم می‌خواست عاشقت بشوم، تو کمکم کردی این راه هموار بشود. اکراه تو، جواب منفی تو، رفتار بازیگوشانه‌ات، آتش اشتیاقم را تیزتر می‌کرد. انگار وارد بازی‌ای شده بودم که باید برنده از آن بیرون می‌آمدم.»

پی‌نوشت: نه، فایده ندارد! بروید کتاب را بخوانید. این گزیده‌ها در مقابل کلّ کتاب، چون نوک کوه یخ است!

گزیده‌ی کتاب شبی در چهارراه

گزیده‌ی کتاب «شبی در چهارراه»
نوشته‌ی «ژرژ سیمنون»
ترجمه‌ی «کریم کشاورز»
انتشارات «نگاه»


داستان «جنایتی در گابون»
صفحه‌ی 222

«...مفهوم اخلاق و درستی و تدیّن، بسته به عرض و طول جغرافیایی، تغییر می‌کند...»

صفحه‌ی 239
«شما هم عقیده دارید این که با زنی خیلی جوان‌تر از خود ازدواج کرده‌ام خطا بوده است؟ اگر چون‌این است که هنوز نمی‌فهمید. این را به خاطر بسپارید که آدم همیشه هم‌سنّ کسانی است که با آن‌ها زندگی‌ می‌کند...»

گزیده‌ی کتاب آن‌جا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند

گزیده‌ی کتاب «آن‌جا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند»
نوشته‌ی «حامد حبیبی»
نشر «ققنوس»


صفحه‌ی 19
«یه نفر که شنا بلده، خودش هم بخواد، غرق نمی‌شه.»

صفحه‌ی 20
«... اگه از اول می‌دونستم سگ چه جونوریه اصلاً شوهر نمی‌کردم.»

صفحه‌ی 34
... آن لذت پنهان که آدم از نگاه کردن به چرک‌های چسبیده به گوش‌پاک‌کن می‌بَرد...

صفحه‌ی 38
«چیزی گفتین؟»
...
«نه... نه چیزی که ارزش دو بار گفته شدن را داشته باشد.»

صفحه‌ی 47
«... زن‌ها به بسته‌بندی بیش‌تر اهمیت می‌دهند تا به داخل بسته.»
... و ادامه داد: «... و تا به اهداکننده‌ی بسته.»

گزیده‌ی کتاب سرخی تو از من

گزیده‌ی کتاب «سرخی تو از من»
نوشته‌ی «سپیده شاملو»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی 69-70
«اذیتت کردم. ببخشید.»
«تو نمی تونی من رو اذیت کنی، حتی اگر خودت بخوای.»

صفحه‌ی 175
«هیچی نمی‌تونی به من بگی که خودم ندونم.»

گزیده‌ی کتاب هاروارد مک‌دونالد

گزیده‌ی کتاب «هاروارد مک‌دونالد»
43 نمای نزدیک از سفر آمریکا
نوشته‌ی «سیّدمجید حسینی»
نشر «افق»



صفحه‌ی 28-29
هیچ ساختمان و مکانی تابلوی بزرگ و نماخراب‌کن ندارد، انگار که هر ساختمان، شکل ظاهرش، نماد و معرفش است نه یک تابلوی بزرگ احیاناً نئونی که اسمش را بخواهد اعلام کند؛ حتی خود دانشگاه جلوی درب ورودی نشان کوچکی دارد و بس. نام دانشکده‌ها هم با حروف فلزی بسیار کوچک جلوی ساختمان نوشته شده است.

صفحه‌ی 96
نماد چنین دانشگاه عریض و طویلی(مریلند) هم یک لاک‌پشت بامزّه است که در همه جاهای دانشگاه به اشکال فانتزی مختلف دیده می‌شود. این همه تأکید بر نماد، بیش از اسم دانشگاه خود، قابل بررسی است و البته شعار بسیار عجیب دانشگاه: «عمل مردانه، گفتار زنانه» که قابل بررسی بیش‌تر هم هست و نمی‌فهمم که چرا فمینیست‌های مسؤول، به خدمت این دانشگاه از بابت این سفارش نمی‌رسند!

صفحه‌ی 125
آمریکایی‌ها بین لباس پوشیدن‌شان در خانه و بیرون، از زن و مرد تفاوتی نیست و بدجوری راحتند. استاد دانشگاه با شلوار کوتاه و تی‌شرت و قهوه‌به‌دست سر کلاس می‌رود، چه رسد به بقیه...

صفحه‌ی 142
«مک‌دونالد» ظاهر کشوری است که «وجه عامش» را صادر می‌کند و «وجه خاص»اش را وارد می‌کند، دانشگاه‌های آمریکایی، تنها در آمریکا هستند و بس و همبرگر و کوکاکولای آمریکایی دنیا را برداشته.
«همبرگر و کوکا» را صادر می‌کنند و جوان باهوش و مستعد شرقی را «وارد» و این یعنی بهترین تجارت و این است که مردمان این سرزمین مردمان سهل و ممتنعی هستند، هم عامه و ساده‌اندیش، هم باهوش، پیچیده و فرصت‌ساز.

گزیده‌ی کتاب فرهنگ شرق و چالش‌های آن

گزیده‌ی کتاب «فرهنگ شرق و چالش‌های آن»
(تحلیل تاریخ از دیدگاه روان‌شناسی)
نوشته‌ی «مرتضی رهبانی»
نشر «ثالث»



صفحه‌ی 130
در حالی که ایران با دشمنان بدسگال سروکار داشت ولی با عادات رعیت‌گونه و خوش‌بینی رعایت‌طلبانه و سنن مرادجویی و صمیمیت مردم و قبول تمرکز قدرت، بارها به جبران شکست‌ها برخاست و هر بار از نو فرهنگ و تمدنش را بنا کرد و غالبین را در خود مستحیل ساخت: پس از شکست از اسکندر، ساسانیان که خود از روحانیون بودند برآمدند، پس از شکست از اعراب، خلفای عباسی را سر کار آوردند، پس از شکست از مغول، صفویه‌ی خانقاه‌نشین را به رهبری قبول کردند و وحدت را سامان دادند. در دوران استعمار دور مصدق و کاشانی جمع شدند و استعمار را در تنگنا قرار دادند. اخیراً هم مرادجویی خود را به امام خمینی معطوف نمودند و انقلاب رنسانسی اسلامی را تحقق بخشیدند. مسلماً همه‌ی این‌ها از خصوصیات ملتی است که دارای عادات و سنن گرایش به یک مرکز پرستش توحیدی است و مرادجویی از روحیات تاریخی اوست. اگر این روحیه‌ی تاریخی چاره‌ساز را تخریب کنیم و ایرانی را به بدبیینی و خورده‌گیری متظاهرانه‌ی بدون اندیشوری و بدون درک رابطه‌ی آزادی با آزادگی دچار کنیم، کار بس خطرناکی را دامن زده‌ایم. سعی کنیم با حفظ مرادجویی، اندیشوری را در خود زنده کنیم تا برای مراد، مشاورانی بلندنظر و با شجاعت و رک و راست باشیم؛ چه بسا طرفدارانی که بیش‌تر بار خاطرند و یا منحرف‌کننده و خطرناک.

صفحه‌ی 134
وقتی یک ملت واحد هم‌چون آلمان را به دو بخش تقسیم کردند، در آن‌جا که استبداد بود و تمرکز قدرت بود و در آن‌جا که آزادی و تقسیم قدرت بود، دو نوع خصوصیات مختلف ملی و عاطفی، که در رفتار و عادات آنان قابل مشاهده بود، به وجود آمد، که قابل مقایسه با یک‌دیگر نبودند. آن هم فقط در طول پنجاه سال این دوگانگی شکل گرفت، یعنی در طول دو نسل. چه رسد به ملتی که در طول هزاران سال در شرایط استبداد شاه‌خدا – رعیت و عدم تقسیم قدرت زندگی کرده باشد.

صفحه‌ی 161
پس از آن که علم از شکم فلسفه بیرون آمد و صنعت از شکم علم، دیگر پیروزی غرب بر شرق آشکار شد و به وسیله‌ی استعمار و استثمار ملموس گردید. اما از آن‌جا که سازندگی و تخریب دو عاملی هستند که به موازات هم زندگی و هستی را هم‌راهی می‌کنند، پیروزی سازندگی‌های غرب هم با شکست تخریبی خاص خود هم‌راه بود؛ شکوفایی ایندیویدوآلیسم با جراحات عاطفی و پاشیدگی‌های روابط خانوادگی، مدرنیزاسیون و رفاه صنعتی و موتوریزه کردن با تخریب محیط زیست، بهداشت با زیاده‌روی به سوی یک زندگی استریل و از نظر جهان‌بینی، نفی بنیادی ارزش‌های عاطفی. پس چنین فرهنگ و تمدنی پیروز نهایی نیست و عمرش هم‌چون مخمر شراب است که هر قدر فعالیتش زیادتر گردد، مرگش نزدیک‌تر است؛ یعنی شکست فرهنگ و تمدن کنونی با پیروزی‌هایش رابطه‌ی مستقیم دارد و ما نیز به همان نسبت که تسلیم فرهنگ و تمدن غرب شده‌ایم، محکوم همان تحول خواهیم بود...

صفحه‌ِی 162
امروزه نه فلاسفه و اندیشه‌های فلسفی، رهبر جامعه‌ی غرب است و نه ارزش‌های مذهبی. رهبر مقتدر جهان غرب همان صنایع و مد و مدرنیزاسیون حاصله از صنعت است. اوست که قوانین زناشویی را دیکته می‌کند، اوست که حاکم بر ارزش‌های اخلاقی و روابط خانوادگی و محیط است، او تمایلات و آراء جامعه را در اختیار دارد و همان‌طور که در ژن‌های گندم به طور مستقیم دست‌کاری می‌کند، در تحولات بیولوژیکی بدن انسان نیز به طور مستقیم تأثیر می‌گذارد.

صفحه‌ی 165
در اسلام تأکید بر این‌که عبودیت خدا و ترس از خدا، آزادی‌آور است و انسان را بی‌نیاز از ترس در برابر شاهان و استبداد حکام می‌سازد، نقش وسیله و هدف را به خوبی نشان می‌دهد. بعدها تصوف وزنه‌ی عشق را سنگین‌تر کرد و آن را جایگزین ترس کرد، چیزی که در مسیحیت نیز وجود داشت.

گزیده‌ی کتاب خندیدن بدون لهجه

گزیده‌ی کتاب «خندیدن بدون لهجه»
نوشته‌ی «فیروزه جزایری (دوما)»
ترجمه‌ی «نیلا والا»
نشر «باغ نو»



صفحه‌ی 28-29
«سیب‌زمینی سرخ‌کرده دوست داری؟»
بماند که خوش مزه‌ترین غذایی را که دوست دارم به من پیشنهاد می‌کرد، غذایی که مورد علاقه من است و هیچ‌گاه مادرم به من نمی‌دهد، سیب‌زمینی سرخ‌کرده. گرسنه نبودم، اما سیب‌زمینی سرخ‌کرده نیازی به گرسنگی نداشت، فقط آب دهانم راه افتاد و در پاسخ گفتم: «بله، خواهش می‌کنم.»

صفحه‌ی 40
(پدرم) تصمیم گرفت... برای علی شغلی دست و پا کند.
یکی از شاگردان سابق پدرم مدیریت باشگاه شهر را بر عهده داشت. سراسر منطقه خاورمیانه بر پایه این‌که چه کسی با چه کسی آشناست بنا شده، پس پدرم تصمیم گرفت تا به دیدن شاگرد سابق خودش برود.

صفحه‌ی 48-49
دیدن کسی که گریه و زاری می‌کند یکی از نقطه ضعف‌های اساسی پدرم است. این نقطه ضعف پدرم در دوران کودکی خیلی به داد من رسید و از آن سود بردم و هم‌آن بود که موجب دست‌یابی‌ام به تعداد زیادی اسباب‌بازی گردید.

گزیده‌ی کتاب پایان یک مرد

گزیده‌ی کتاب «پایان یک مرد»
نوشته‌ی «فریبا کلهر»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی 20-21
«مردم منتظر، حکومت منتظر، دنیا با نیش‌خندی روی لب منتظر. تمام هستی منتظر. قبول نداری؟ تا دست‌کم یکی دو نفر از این جمع رمانی بنویسید. قبول نداری؟ دیگر نه برای صدور انقلاب به آن‌ور آب که می‌گویند پر از تاریکی و فحشاست. برای هم‌این مردم. برای داخل هم‌این مرزهای پر گهر، برای هم‌این خانواده‌ی شهدا. صدور انقلاب از طریق ادبیات؟ هه! سال‌هاست که حکومت این پنبه را از گوشش درآورده که با ادبیات داستانی امروزش حتی نمی‌تواند جوانان خودش را جمع‌وجور کند. قبول نداری؟»

صفحه‌ی 50-51
پروانه فکر می‌کرد کم‌محلی هر مردی را به حرف می‌آورد. این بود که کارت ورود به جلسه‌ی امتحانش را از کیفش بیرون آورد و به فرانک گفت: «دلم شور می‌زند. اصلاً درس نخوانده‌ام.»
حق با پروانه بود. هم‌این که فرانک خواست دل‌داری‌اش بدهد صدای مهران بلند شد: «می‌توانم سوالی بپرسم؟»
پروانه با بی‌اعتنایی گفت: «تا چه سؤالی باشد!»
مهران از توی آینه به فرانک که درست پشت سرش نشسته بود نگاه کرد و پرسید: «کجای امیرآباد بروم؟»

صفحه‌ی 51-52
پروانه یواشکی به فرانک گفت: «این یارو از آن فضل‌فروش‌هاست. کمی صبر کن. من این جور مردها را خوب می‌شناسم.»
مهران گفت: «اگر اهل ادبیات باشید حتماً برادران کارامازوف را خوانده‌اید. اگر نخوانده‌اید می‌توانم تقدیم کنم.»
پروانه ذوق‌زده گفت: «خیلی ممنون می‌شویم اگر تقدیم کنید!»
فرانک به بازویش کوبید و آرام گفت: «من این کتاب را دارم. خواستی بهت می‌دهم.»
پروانه گفت: «چه‌قدر خری تو!»
...
نه. فرانک نمی‌دانست. در زندگی حواسش به مردها نبود. در دانش کده‌ی فلسفه دخترها چه کارها که برای جلب توجه پسرها نمی‌کردند! چه‌قدر رفتن به کتاب‌خانه و حیاط و ناهارخوری را بهانه می‌کردند و دسته‌جمعی راه می‌افتادند از این طرف به آن طرف.

صفحه‌ی 57
کسی زنگ می‌زد و وقتی فرنگیس گوشی را برمی‌داشت قطع می‌کرد. دو سه بار بهروز گوشی را برداشت. بعد عبدالحسین‌خان. کسی که پشت خط بود در همه حال تماس را قطع می‌کرد. فرنگیس شک امیدوارانه‌ای به فرانک کرد و با خودش گفت: «بلاخره دخترکم عاشق شد.»

صفحه‌ی 59
اما اگر مهران دیر زنگ می‌زد بی‌تاب می‌شد و دور و بر تلفن می‌پلکید. پروانه موذیانه به انتظارش می‌خندید و خوش‌حال بود فرانک را توی هچل انداخته است. پروانه می‌خندید و فرانک فحشش می‌داد. به پروانه برنمی‌خورد. برعکس کیف می‌کرد و می‌گفت: «روزی دستت را جلو او رو می‌کنم و می‌گویم چه‌قدر بددهن هستی. دیده‌ام با او چه لفظ قلم حرف می‌زنی.»

صفحه‌ی 60
رژ لب صورتی زد و داخل پلک‌هایش را مداد سیاه مالید تا چشم‌های خیلی بزرگش را کوچک‌تر و جذاب‌تر کند. کمی هم کرم‌پودر روی پوست گندمی‌اش زد تا رنگ پوستش یک‌دست شود و مهم‌تر از همه این‌که با هر تکان سر بوی کرم‌پودر بینی مخاطب را نوازش دهد.

صفحه‌ی 64
اما به نظر فرانک زیبایی بهروز از چشم و ابرو و قد و بالا نبود. از چیزی وصف‌نشدنی بود. از رازآلودگی او بود. چیزی که از درونش جاری می‌شد و روی صورتش می‌نشست و ملاحتش را بیش‌تر می‌کرد.
کار خدا بود که چون‌این پسری به دام دخترهای دانشجوی پلی‌تکنیک نیفتاده بود. بهروز که لیسانس مهندسی راه و ساختمانش را گرفت نیمه‌ی دخترانه‌ی پلی‌تکنیک را عزادار کرد. دخترهای دانشجو باور نمی‌کردند که آن پسر بلندبالا، قهرمان زیبایی‌اندام، نجیب و درس‌خوان، پسری که مجموعه‌ی کاملی از مثبت‌ها بود، در چهار سال تحصیل قطب منفی خود را پیدا نکرده و جذبش نشده باشد.
...
بهروز تنها ساکن عالم خودش بود و کسی را به این عالم راه نمی‌داد.
...
بعد از لیسانس بهروز کاری در یک شرکت مهندسی پیدا کرد. همکارهای دختر او هم وقتی فهمیدند انتظار برای نگاه‌ها و حرف‌های عاشقانه و خواستگاری بی‌فایده است یکی‌یکی ازدواج کردند و دست از سر پسری که مثل کبریت بی‌خطر بود برداشتند و حتی یواشکی به او خندیدند که یارو خواجه است.

صفحه‌ی 67
پدره گفت: «ماشاالله. زمان ما مهوش سمبل زیبایی بود امروز به عدد دخترها سمبل زیبایی وجود دارد.»

صفحه‌ی 68
فرانک گفت: «پس داری ازدواج می‌کنی. حیف شد. مامان برایت نقشه کشیده بود. خداحافظ!»
پروانه جیغ زد: «چی؟ تو را به خدا قطع نکن. بگو ببینم موضوع چیست؟»

صفحه‌ی 86-87
در وجود مهران چه چیز بی‌جای‌گزینی وجود داشت که فرانک شیفته را به دنبال خود می‌کشید... پروانه می‌گفت: «فضل‌فروشی. خودنمایی. در طبقه‌بندی من مهران جزو مردهای خودنماست!»
اما فرانک می‌گفت: «مهران کسل‌کننده نیست و راز موفقیتش هم‌این است.»
...
همیشه مهران حرف‌های جدیدی برای گفتن داشت. از ادگار آلن پو تا آسیموف. آداب جنتلمنی و قوانین بورژوازی برای انتقیاد نامحسوس زن... او یک دائره‌المعارف خوش سر و زبان و معطر و خواستنی بود. و راز یگانگی‌اش هم‌این بود.

صفحه‌ی 97-98
«هنرمندانه تحمل کن. به روش خودت. نه روش اجدادت. قبول داری؟»
فرانک گفت: «همه‌ی درد هم‌این جاست که سوگواری و عزا یک شکل بیش‌تر ندارد. غصه خوردن، به گذشته‌ها فکر کردن. رفتارهای گذشته با متوفی را مرور کردن. حسرت خوردن و دائم رنج کشیدن. رنج، رنج، رنج به خاطر تمام مهربانی‌هایی که می‌شد کرد و نکردیم. به خاطر گذشت‌هایی که می‌شد کرد، مراقبت‌ها، گوش به زنگ نیازها.»

صفحه‌ی 115
و شروع کرد به فحش دادن. نمی‌دانست به کی یا چی فحش می‌دهد. همیشه وقتی عصبانی و یا دل‌تنگ بود فحش می‌داد. خودش هم نمی‌دانست به کی فحش می‌دهد اما می‌گفت «فحش جایی که باید برود می‌رود. فحش شعور دارد. پا دارد. جهت را می‌شناسد. آدم‌شناس است و می‌داند توی صورت کی باید بخورد.»

صفحه‌ی 128
مهران گفته بود: «(نیکسون) استعفا داد ولی برای همیشه از صحنه‌ی سیاست بیرون رفت؟ اگر امروز بخواهد وارد سیاست بشود به او می‌گویند: خفه! تو هم‌آنی هستی که ... تو هم‌آنی بودی که ...» این «تو هم‌آنی هستی که»ها پدر ما را درآورده. این‌جا یک جرم – تازه اگر جرم باشد – برای هفت پشت مجرم – اگر مجرم باشد – قهر و غضب و بدنامی و گوشه‌نشینی به دنبال دارد.

صفحه‌ی 130
با خودش گفت: «گریزِ به‌هنگام! نباید صبر کنم تا حسّم به او، اندکی عشق باشد و بسیاری دلخوری!»

گزیده‌ی کتاب سهم من

گزیده‌ی کتاب «سهم من»
نوشته‌ی «پری‌نوش صنیعی»
نشر «روزبهان»


صفحه‌ی 13
همیشه از کارهای پروانه تعجب می‌کردم. اصلاً به فکر آبروی آقاجونش نبود. توی خیابون بلند حرف می‌زد، به ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کرد، گاهی هم می‌ایستاد و یک چیزایی رو به من نشون می‌داد. هر چی می‌گفتم «زشته، بیا بریم» محل نمی‌ذاشت. حتی یک بار من‌و از اون طرف خیابون صدا کرد، اون هم به اسم کوچیک، نزدیک بود از خجالت آب بشم برم توی زمین. خدا رحم کرد که هیچ‌کدوم از داداشام اون اطراف نبودند و گر نه خدا می‌دونه چی می‌شد!

صفحه‌ی 15
به آقاجون می‌گفت «چیه هی خرج این دختر می‌کنی، دختر که فایده نداره، مال مردمه، این همه زحمت می‌کشی خرج می‌کنی، آخر سر هم باید یه عالمه روش بذاری و بدی بره.»

صفحه‌ی 20
«وا داداش این چه حرفیه؟ کجای پسرام زشته؟ ماشاءالله عین شاخ شمشادن، حالا کمی سبزن، اینم که برای مرد بد نیست، تازه مرد که نباید خوشگلی داشته باشه، از قدیم گفتن مرد باید بی‌ریخت باشه، زشت و بداخلاق، زشت و بداخلاق!»


صفحه‌ی 37
«وای چه شاعرانه! پس عاشق شدن این جوریه. ولی من مثل تو احساساتی نیستم، از بعضی حرفا و کارای عاشقانه که می‌شنوم خنده‌ام می‌گیره، سرخ هم نمی‌شم. پس از کجا بفهمم که عاشق شدم؟»

صفحه‌ی 128
«... منم مجبور شدم، زور همیشه کتک و دعوا و شکنجه نیست، گاهی با کمک عشق و محبت زور می‌گن و دست و پای آدمو می‌بندن...»

گزیده‌ی کتاب به وقت بهشت

گزیده‌ی کتاب «به وقت بهشت»
نوشته‌ی «نرگس جوراب‌چیان»
نشر «آموت»


صفحه‌ی 10
تا هفت‌سالگی خواب خدا را می‌دیدم. خدا همیشه یا صورتی بود یا یاسی رنگ. آن سال‌ها جعبه‌ی مدادرنگی دوازده‌تایی من مداد یاسی نداشت و من هم نمی‌دانستم یاسی چه رنگی است. همیشه مداد بنفش را کم‌تر فشار می‌دادم تا رنگ خدا شود.

صفحه‌ی 15
«چی شده؟ نکنه خیال خام کنی، اینم مثل همه پسراست. حرفت چیه؟ بازم می‌خوای ببینیش، می‌خوای بگی دلت می‌خواد باهاش حرف بزنی؟ که چی بشه؟ که بیش‌تر ازش خاطره جمع کنی؟»

صفحه‌ی 23
همیشه فکر می‌کردم در سی سالگی سحری است.
در ذهن من سی سالگی اتفاق بزرگی بود. فکر می‌کردم آدم‌های سی ساله با همه آدم‌ها فرق دارند. آدم‌هایی که‌ به‌تر از بقیه می‌فهمند و به‌تر هم تصمیم می‌گیرند. سی‌ساله‌ها نه پیرند و نه جوان، نه خام بودند و نه ناتوان. سی‌ساله‌ها آدم‌های بخصوصی هستند که حرف‌هایشان عاقلانه و رفتارهایشان پخته است، با چند تار موی سپید و نشاط جوانی.

صفحه‌ی 24
تازه وقتی رویا را در لباس عروسی دیدم، فهمیدم که از رفتنش ناراحتم، که دلم برای جیغ‌ها و غر زدن‌هایش تنگ می‌شود. آن شب ما واقعاً شبیه خواهرها بودیم و کلی گریه کردیم.

صفحه‌ی 31-32
بزرگ‌تر که شدم، آدم‌های جدید، راه‌های نرفته، مکان‌های ندیده، عصبی‌ام می‌کرد. هر چیزی که روی آن مهر آکبند بودن خورده بود، مرا می‌ترساند.

صفحه‌ی 39-40
«درسته که مامانم اومد خواستگاریت، درسته که من و تو تا اون روز هم‌دیگه رو ندیده بودیم، اما می‌دونی توی این بیست و هفت سال چه‌قدر دنبالت گشتم؟ می‌دونی از همون بچگی دنبال نگاهت، خنده‌هات، فکرات بودم؟ می‌دونی چند بار خواب‌تو دیدم؟»

صفحه‌ی 46
به آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند نگاه می‌کنم. با چشم‌های خواب‌آلود و دست‌هایی که به نظر می‌رسد به جای کیفی کوچک بار سنگینی را حمل می‌کنند، از من می‌گذرند. لب‌هایشان بسته است و اغلب کسی را نگاه نمی‌کنند. چشم‌شان به انتهای خیابان است و این که یک قدم به آن نزدیک شده‌اند.

صفحه‌ی 61-62
شهاب می‌گفت: «همه‌ی آدم‌ها ذاتاً تنها هستند، این که فکر کنی کسی تنهایی‌ات را پر کند فکر اشتباهی است. تنها ممکن است کسانی باشند که در کنار آن‌ها بیش‌تر از همیشه تنهایی‌ات را فراموش کنی.»

صفحه‌ی 70
«به یک‌دیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید.»

صفحه‌ی 74
«تفاهم... از این کلمه خوشم نمی‌آد. از هر کلمه‌ای که آدما به لجن کشیده باشن خوشم نمی‌آد. تفاهم، آزادی، عشق.»

صفحه‌ی 78
یکی از عادت‌های شهاب بی‌خداحافظی رفتن بود. یا اگر هم خداحافظی می‌کرد، مهلت نگاه کردنش را به کسی نمی‌داد. در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید زیر لب خداحافظش را می‌گفت و می‌رفت.

صفحه‌ی 79
- باران! به نظرت گذشته آدم‌ها چه‌قدر مهمه؟
- همون‌قدر که برای اون آدم مهمه.

صفحه‌ی 101
دلداری الکی بلد نیستم. تنها هنرم این است که غم‌های آدم‌ها با شنیدن صدایم بیرون می‌ریزد.

صفحه‌ی 113
همه دل‌شان می‌خواد که من قد بکشم. در تمام روزهای عمرم پاهایم را بلند کرده‌ام روی نوک پا راه رفته‌ام تا بلندتر از خودم به نظر بیایم. خسته‌ام.

صفحه‌ی 188
همیشه هم‌این طور است. گاهی فکر می‌کنی کسی را دوست داشته‌ای، اما بعد از سال‌ها می‌فهمی که قلبت با نبودنش نمی‌گیرد.

صفحه‌ی 231-232
گاهی دلم می‌خواهد ظرف‌ها را به هم بکوبم یا شیشه‌ها را بشکنم. فرق دیوانه‌ها و عاقل‌ها در همین است. دیوانه‌ها کاری که دوست دارند را انجام می‌دهند. خیلی از عاقل‌ها عقده‌ای می‌شوند. برای این که نتوانسته‌اند خودشان باشند.

صفحه‌ی 317

گاهی به او و آرامشش حسودی‌ام می‌شود. سر کار می‌رود و در حین کار، من و زندگی و بچه‌اش کم‌رنگ می‌شویم. وقت برگشت کمی به ما فکر می‌کند و بعد هم می‌خوابد. مرد بودن راحت‌تر است. زن بودن یک سری روزمرگی خسته‌کننده است که همیشه باید فداکارانه از آن لذّت ببری.

صفحه‌ی 337
«بذار مردم بهت محبت کنن. بذار فکر کنن دارن کار مهمی انجام می‌دن. بهشون اجازه بده احساس کنن که ارزشمندن.»

گزیده‌ی کتاب برف و نرگس

گزیده‌ی کتاب «برف و نرگس»
نوشته‌ی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 21
«یک‌دانه دختری. ازدواج نکردی. دو خواستگار را رد کردی. خوب کردی. کار می‌کنی، اما زیاد طول نمی‌کشد. با چهارمین خواستگارت ازدواج می‌کنی. تا سه وقت دیگر. سه ماه یا سه سال. دو تا خانه عوض می‌کنی. شوهرت پول‌دار می‌شود. سه تا بچه پیدا می‌کنی ولی دوتاشان را بغل می‌گیری. دختر قانعی هستی، قلبت پاک است، خدا بِهِت می‌دهد. زیاد می‌ترسی. از مریضی می‌ترسی، از مرگ می‌ترسی، نترس. زیاد غصه می خوری، نخور. سعی کن شاد  باشی. یک عمل جراحی داری، سخت است اما جان به در می‌بری. نگران نباش، نوه‌هایت را می‌بینی و در عروسی یکی‌شان شرکت می‌کنی. این ته را انگشت بزن.»

صفحه‌ی 128
مامان می‌گفت: «تو هنوز خیلی بچه‌ای، حالا خیلی مانده تا مردها را بشناسی.»
می‌گفتم: « اما شما به سن من که بودی، بچه هم داشتی.»
می‌گفت: « فرق می‌کرد، فرق می‌کند، تو نمی‌فهمی، هنوز با مردی آشنا نشدی. مردها فقط پسربچه‌های کوچکی هستند زیر یک مشت ریش و سبیل...»
من خجالت می‌کشیدم بگویم که تا آن زمان چهارتا دوست‌پسر داشته‌ام و اگر ببینم پسری زیادی بچه مانده با یک تیپا از فکرم می‌اندازمش بیرون.

گزیده‌ی کتاب سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار

گزیده‌ی کتاب «سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار»
نوشته‌ی «مصطفی مستور»
نشر «مرکز»



صفحه‌ی 4 پانویس 1
فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می‌افتد... معمولاً چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه‌ای رخ دهد... از این نظر فاجعه مثل خوش‌بختی است. در خوش‌بختی هم چند چیز باید هم‌زمان اتفاق بیفتد تا کسی خوش‌بخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست. اما اگر همه‌ی این‌ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوش‌بخت شده است... تنها تفاوت آن‌ها شاید این باشد که در خوش‌بختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده‌اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی‌شوند؛ چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمی‌توان آن را به حالت اول برگرداند... وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است. وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. وقتی کسی روی سرسره رفت دیگر باید تا آخر شیب پایین برود. برگشتی در کار نیست. برای هم‌این است که... هر خوش‌بختی همیشه در معرض فروریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه‌ها هرگز به خوش‌بختی تبدیل نمی‌شوند؛ حتی شاید شدت‌شان بیش‌تر هم بشود یا هم‌آن‌طور ثابت باقی بمانند اما به هر حال از بین نمی‌روند. به هم‌این دلیل روز به روز به فاجعه‌ها اضافه می‌شود و از خوش‌بختی‌ها کم می‌شود... به عنوان نمونه‌ای شایع از تبدیل یک خوش‌بختی به فاجعه... چه طور عشق‌ها اول تبدیل می‌شوند به دوست داشتن‌های ساده، بعد به بی‌تفاوتی و گاه به نفرت و در نتیجه خوش‌بختیِ موقتی مثل عشق تجزیه می‌شود به یک فاجعه‌ی ماندگار.

صفحه‌ی 5 پانویس 2
بدون شک یکی از اختراع‌های مهم بشر که شاید آن را تنها بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنی‌سیلین و الکتریسیته مقایسه کرد، هم‌این تیر خلاص است... کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان – یا حیوان – از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که هم‌زمان خشونت‌آمیز و ترحم‌آمیز است، نشان می‌دهد... البته انسان اختراع‌های هوشمندانه‌ی دیگری هم داشته است که تأمل در آن‌ها سودمند است. برای نمونه، جوخه‌ی آتش که به منظور تقسیم هم‌زمان مسئولیت کشتن کسی میان چند نفر و در عین حال تبرئه‌ی همه‌ی آن‌ها ابداع شد، یکی از این موارد است. این اختراع هنوز هم در میان به‌ترین اختراعات مهم انسان در دویست سال اخیر محسوب می‌شود.

صفحه‌ی 6
امتحان که تمام شد توی راهرو دانشکده نامه را داد دست سولماز صوفی... کاغذ را طوری توی دستش گرفته بود انگار می‌خواست آن را پرت کند توی صورت نویسنده‌اش... تقریباً با صدای بلند به او گفت عوضی گرفته است. گفت اگر توی دنیا یک چیز باشد که او از آن متنفر باشد، هم‌این عشق و ازدواج و این جور چیزهاست. گفت ترجیح می‌دهد خبر بیماری لاعلاج خودش را توی کاغذی بخواند اما این جور چیزها نخواند. گفت از نصف مردم دنیا که اسم‌های زنانه ندارند مثل طاعون و وبا و تیفوس وحشت دارد.

صفحه‌ی 8
جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی می‌کردم اما تنها به این دلیل که نمی‌توانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم.

صفحه‌ی11
همیشه چیزی رو که گم‌شده وقتی پیدا می‌کنید که دنبالش نمی‌گردید.

صفحه‌ی 13
الیاس می‌گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم‌عمقی بود که مدام سرت می‌خورد به دیواره‌هاش. به کف‌اش. نمی‌شد در او شنا کرد. نمی‌شد در او گردش کرد. می‌گفت آشنایی‌اش با میترا مثل ورود به کوچه‌ی بن‌بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون می‌زد.

صفحه‌ی 21
من از زندگی چیز زیادی نمی‌خواستم... در واقع من سال‌ها بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب می‌دانستم نمی‌توانم از عهده‌شان بربیایم. با زندگی‌ام رفتار مسالمت‌آمیزی داشتم. به او فشار نمی‌آوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم.

صفحه‌ی 22
... چون‌آن با عجله با هم ازدواج کردیم که انگار می‌ترسیدیم هم‌دیگر را از دست بدهیم. انگار می‌ترسیدیم دختری مرا یا پسری او را پیدا کند و با خود ببرد...

صفحه‌ی 27
... تلفن را جواب می‌دهد: «نه، هنوز خبری نیست. هنوز زنده‌م. هنوز نمردم.»

صفحه‌ی 34-35
از آن نقاشی‌هایی که فقط توی کتاب‌های کودکان پیدا می‌شود. منظورم نقاشی از جاهایی است که انگار قطعه‌هایی از بهشت هستند، مرغزاری زیبا و چمنزاری به رنگ سبز ملایم و جاده‌ای خاکی و پر پیچ و خم که دهکده‌ای را به نهر کوچک زیبایی وصل می‌کند. وقتی بچه بودم دلم می‌خواست توی یکی از دهکده‌های این کتاب‌ها زندگی کنم. فکر می‌کردم در این دهکده‌ها هیچ‌وقت چیزی تغییر نمی‌کند؛ کسی پیر نمی‌شود، کسی نمی‌میرد، کسی مریض نمی‌شود. فکر می‌کردم آن‌جا همه چیز ثابت است. خیال می‌کردم در این جور جاها بچه ها همیشه بچه‌اند، پیرمردها هزاران سال توی قهوه‌خانه‌ها می‌نشینند و چپق می‌کشند و خاطره تعریف می‌کنند. زن‌ها میلیون‌ها سال نان می‌پزند و شیر می‌دوشند و از رودخانه آب می‌آورند. تقریباً هر وقت این نقاشی‌ها را می‌بینم با صدای بلند توی مغزم فریاد می‌زنم: «پس این بهشت‌ها کدوم جهنمی هستند؟»

صفحه‌ی 48
وقتی آدم نوه‌دار می‌شود دیگر به همه آرزوهایش رسیده است.

صفحه‌ی 51
«آخه چرا؟ چرا باید از موش بترسی؟ موش‌ها ترسوترین حیوانات عالم هستند اما خودشون نمی‌دونند که دقیقاً نصف مردم کره‌ی زمین ازشون می‌ترسند. اون هم نصف خوشگل مردم کره‌ی زمین.»

صفحه‌ی 63 پانویس 18
این کتاب‌های نادان را
که مدام می‌گویند
وزن ندارد
و رنگ یا طعم یا رایحه
و حجم ندارد و دیده نمی‌شود صدای تو،
زیر آن بید بلند
که از شنیدن واژه‌هایت جنون گرفت
دفن کنید؛
به فتوای مرد غمگینی
که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می‌بندد.

صفحه‌ی 64
سهم هر خانواده از هوش و نبوغ، مقدار معینی است و این مقدار اغلب به شکلی نامساوی بین افراد خانواده تقسیم شده است. هزار نمونه سراغ دارم.

صفحه‌ی 94
نسرین دستش را بالا آورد. کمی لکنت زبان داشت. گفت دلش می‌خواهد آرایش‌گر شود. گفت به نظر او اگر بتواند زن‌ها را با آرایش خوشگل کند، خدمت زیادی به جامعه کرده است. گفت در واقع بزرگ‌ترین خدمت را. گفت قبول دارد که گاهی این کار می‌تواند مثل ساختن بمب خطرناک باشد اما به نظر او بیش‌تر وقت‌ها به‌ترین کار ممکن است... گفت اگر خوب به موضوع فکر کنیم می‌بینیم آرایش‌گاه‌های زنانه می‌توانند جلو خیلی چیزها را بگیرند؛ مثل بی‌کاری یا بالا رفتن سن ازدواج و یا حتی اعتیاد... هم‌این طور که حرف می‌زد لکنت زبانش بیش‌تر می‌شد. بعد گفت آرایش‌گر اگر ماهر باشد می تواند باعث امید و شادی شود. می‌تواند باعث شود چیزهای خوبی اتفاق بیفتد. می تواند جلو خیلی از چیزهای بد را بگیرد.

صفحه‌ی 103 پانویس 29
تهران حالا شبیه فیلم بلند سینمایی درهم و برهمی است که انگار هر محله‌ی آن صحنه‌ای از آن فیلم است. بعضی صحنه‌ها جنایی است، بعضی عشقی، بعضی کمدی، بعضی اجتماعی و بعضی غیر قابل نمایش... تهران شبیه فیلمی است که هر وقت آدم آن را می‌بیند دلش می‌خواهد بزند زیر گریه اما همیشه از کسانی که دارند با او فیلم را تماشا می‌کنند، خجالت می‌کشد.

گزیده‌ی کتاب آمده بودم با دخترم چای بخورم

گزیده‌ی کتاب «آمده بودم با دخترم چای بخورم»
نوشته‌ی «شیوا ارسطویی»
نشر «مرکز»


صفحه‌ی12
اول قوریِ خالی را می گذاشتی روی سماور داغ تا گرم شود. بعد چای و هِل کوبیده و بهارنارنج را، به اندازه‌هایی که فقط خودت بلد بودی، با هم قاطی می‌کردی و می‌ریختی توی قوری گرم. بعد، یک کمی از آب جوش سماور می‌ریختی روش تا خیس شود و می‌گذاشتی روی سماور چند دقیقه خیس بخورد. بلاخره قوری را از آب جوش پر می‌کردی و چای را دم می‌کردی. قوری‌پوش خوشگلی را که خودت دوخته بودی و گل‌دوزی کرده بودی می‌گذاشتی روش تا چای حسابی دم بکشد.

صفحه‌ی 17
فیلم‌برداری دوباره شروع شد. علی گفت: «این همه زیبایی، فقط برای چشم‌های من!»... یادم رفت که همه‌چی بازی است... بازی نکردم. گفتم: «برای تو.»
مهران داد زد: «برای تو نداشتیم، خانم شهرزاد.»
علی بلند گفت: «چرا نه؟ خیلی قشنگ گفت. از همیشه منتظر این لحظه بودم که خیلی به‌تر است!»
مهران گفت: «خیلی خوب. ادامه می‌دیم.»

صفحه‌ی 20
به مهران می‌گفتم: «چرا منو به فامیل تو صدا می‌زنند، ولی تو رو به فامیل من نه؟» مهران می‌گفت: «از حقوق زن فقط هم‌این رو یاد گرفتی؟»

صفحه‌ی 52
وقتی حرف می‌زد به لب‌های خوش‌ریخت و پوست سفید مهتابی‌اش زل می‌زدیم و به چشم‌های ترکمنی که انگار دو تا ظرف خوشگل عسل بودند و به دماغ نه بزرگ و نه کوچکی که از بس به گونه‌های پر و پیشانی باز و چانه‌ی گرد و قشنگ خانم معلم می‌آمد، آدم خیال می‌کرد نفس درست و حسابی را این دماغ می‌کشد، نه دماغ‌های بی‌خاصیت ما.

صفحه‌ی 58
«این دوره، دخترا هر کدوم یه چمدون به جای کیف می‌ندازن رو دوش‌شون و راه می‌افتن تو خیابون.»
توی کیف از کتاب و دفتر و مداد و خودکار گرفته تا برس و کرم و دستمال و روسری و جوراب و آینه، همه چیز پیدا می‌شد. قرص سردرد و چسب زخم هم داشت. شربت ضدحساسیت و سوهان ناخن و نوار بهداشتی و مجله همیشه توی کیفش پیدا می‌شد. اسپری ضدعرق و سوزن‌ نخ و سنجاق سر هم جزو خرت و پرت‌هاش بود.
«خب، صُب تا شب که بیرون باشی، همه چی لازمت می‌شه دیگه!»

صفحه‌ی 73
«... خیال‌تون راحت باشه. من تا خونه می‌رسونمتون. خونه‌ی شما رو بلدم.»
...
«خونه‌ی ما رو از کجا بلدین؟»
«یه زمانی عاشق شما بودم.»

صفحه‌ی 76
صبحانه که می‌خوردی، آدم دلش می‌خواست نهار و شام با تو صبحانه بخورد. چه می‌خواستم از جانت؟ که هر روز صبح با تو صبحانه بخورم. که هر نهار و هر شام با تو صبحانه بخورم؟ چرا چیزی نمی‌گفتی؟

صفحه‌ی 78
«پس از جانم چه می‌خواستی؟ چرا وقتی خانه‌تان بودم، وقتی صبح زود از خواب بیدار می‌شدم و هم‌آن‌طوری توی رخت‌خوابی که مادرت انداخته بود توی حیاط خودم را زدم به خواب، تو رفتی روپوش مدرسه‌ات را پوشیدی آمدی توی حیاط جایی ایستادی که من ببینمت. سرت را انداختی پایین. موهات را ریختی جلو و از پشت گردن هِی به موهات شانه زدی. آن روبان قرمز را بستی و موهات را ریختی پشت سرت. چرا روبان را آوردی بغل گردنت و آن‌طوری گره‌اش زدی. که بگویی هر روز وقتی می‌روی مدرسه این قدر خودت را خوشگل می‌کنی؟ که بگویی من را نمی‌بینی و خیال می‌کنی هنوز خوابم؟

صفحه‌ی 80-81
من می‌آمدم یک جایی می‌نشستم که موقع بازیِ شما، تو من را ببینی ولی عموها و دائی‌ها نبیننم. یک کتاب می‌گرفتم دستم و شروع می‌کردم به خواندن. یک صفحه می‌خواندم و دو صفحه تو را نگاه می‌کردم. حواسِت پرت می‌شد و می‌باختی. خنده‌ام می‌گرفت. می‌رفتم آشپزخانه که مثلاً آب بخورم. جات را می‌دادی به بک عمو دائی دیگر و می‌آمدی آشپزخانه که مثلاً آب بخوری. ولی نه من آب می‌خوردم نه تو. تو دعوام می‌کردی که چرا نمی‌گذارم بازی‌ات را ببری. نمی‌فهمیدی که دست‌های تو وقت جابه‌جا کردن مهره‌ها و ریختن تاس و نی‌نی چشم‌هات وقت چرخیدن با آن مهره‌ها و تاس‌ها روی آن تخته‌ی لعنتی حواس من را پرت می‌کند و نمی‌گذارند کتابم را بخوانم. می‌گفتی بروم یک جای دیگر و کتابم را بخوانم. می‌گفتم که فقط روبه‌روی تو، پنجره‌ای هست که پشت آن صدای باران می‌آید و می‌شود کتاب خواند. حرصت درمی‌آمد و هر کس که آن موقع می‌آمد تو، خیال می‌کرد ما راستی راستی با هم دعوا می‌کنیم. همه می‌دانستند من و تو همیشه با هم دعوا داریم. من راستی راستی با تو دعوا داشتم. چرا تو آن قدر هم‌آن جوری بودی که من دوست داشتم؟ برای این که یک روز با هم بیدار بشویم و روبه‌روی هم صبحانه بخوریم؟ چرا چیزی نمی‌نگفتی؟

گزیده‌ی کتاب چهل سالگی

گزیده‌ی کتاب «چهل‌سالگی»
نوشته‌ی «ناهید طباطبایی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 12
آدم باید به تعداد کسانی که می‌شناسد ماسک داشته باشد.

صفحه‌ی 23
غم او هم خوش حالش می‌کرد و هم غصه‌اش می‌داد. خوش‌حال می‌شد چون می‌دید او هم علی‌رغم تمام خوش‌بختی‌اش، باز هم مثل او مشکلاتی دارد و غصه می‌خورد چون دوستش داشت. اما در وجود او حس کنجکاوی از همه چیز قوی‌تر بود. او عاشق مسائل زندگی دیگران بود، بس که به مسائل خودش عادت کرده بود.

صفحه‌ی 24
آهی کشید و گفت: «خدا را شکر که هیچ‌وقت خیلی خوشگل نبوده‌ام و گر نه لابد حالا خیلی غصه می خوردم.»

صفحه‌ی 27
ببین، نباید ناراحت بشوی، زن‌های چهل‌ساله بلاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می‌زند، برای این‌که ثابت کنند هنوز پیر نشده‌اند یا دوست‌پسر می‌گیرند یا لباس‌های عجیب و غریب می‌پوشند و موهای‌شان را بنفش می‌کنند یا رژیم لاغری می‌گیرند یا دوباره بچه‌دار می‌شوند یا می‌روند کلاس زبان یا... چه می دانم، اما مطمئن باش همه‌ی این‌ها فقط یک مدت کوتاه است، خیلی زود به پیری عادت می‌کنند.

صفحه‌ی 47
«چه‌قدر بدون مقنعه جوان‌تری و چه‌قدر زیباتر.»
آلاله سرخ شد و گفت: «اگر بدانی چه‌قدر به این تعریف‌ها احتیاج دارم»

گزیده‌ی کتاب هالیوود

گزیده‌ی کتاب «هالیوود»
نوشته‌ی «چارلز بوکفسکی»
ترجمه‌ی «پیمان خاکسار»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 10
«ای بابا! تو رو خدا این قدر موضع نگیر. همه که نمی‌تونن شبیه تو باشن!»
«می‌دونم. ولی این مشکل خودشونه.»

صفحه‌ی 30
نگاه کردم به آینه. از خودم خوشم می‌آمد، ولی نه در آینه. من این شکلی نیستم.

صفحه‌ی 80
باور کنین من هیچ دشمنی‌یی با پیری ندارم، ولی چرا بعضیا این‌قدر بدتر از بقیه پیر می‌شن؟

صفحه‌ی 128
بیش‌تر ترجیح می‌دم خوش‌شانس باشم تا خوب.

گزیده‌ی کتاب آدلف

گزیده‌ی کتاب «آدلف»
نوشته‌ی «بنژامن کنستان»
ترجمه‌ی «مینو مشیری»
نشر «ثالث»


دردنوشت: برای کتاب‌خوان متوسطی مثل من که تند‌خوانی‌ام باعث از دست دادن مفاهیم دیرهضم کتاب‌های سخت‌خوان می‌شود؛ نحیف و لاغر بودن کتاب «آدلف» مشوقی شد برای آهسته‌خوانی و ذره‌ذره چشیدن یک روایت تلخ.
این گزین‌گویه‌ها کفاف هیجان مرا از خواندن این کتاب نمی‌دهد. کاش می‌توانستم همه‌ی کتاب را این جا بیاورم. آنان که به بیماری خودویران‌گری مبتلایند خویش‌تن را در آینه‌ی «آدلف» تماشا کنند. از تناقض‌های ذهن آدمی است که پیشانی‌نوشت وبلاگ، توصیه به خوش بودن و دم‌غنیمت‌شماری است و شما را به نظاره‌ی «زخم زدن مداوم به خود» فرامی‌خوانم!


یادداشت مترجم
صفحه‌ی 9

«آدلف» را سفاکانه‌ترین و تلخ‌ترین رمان عشقی نیز خوانده‌اند.

«آدلف» یک ضدقهرمان ازخودبیگانه است که عاشق زنی ده سال از خودش بزرگ‌تر می‌شود. «آدلف» هم خودشیفته است و هم طبیعتی ضعیف دارد، هم بزرگ‌منش است و هم قدرت ندارد رشته‌های عاطفی میان خود و زنی را که دیگر دوست ندارد، پاره کند.

مقدمه
صفحه‌ی 13-14

سوا از پیوندهایی که اجتماع آن‌ها را محکوم می‌کند، خطر سوءاستفاده‌ی رایج از زبان عاشقانه برای برانگیختن احساسات زودگذر در خود یا دیگری، به اندازه‌ی کافی نشان داده نشده است. گام برداشتن در راهی که انتهایش قابل پیش‌بینی نیست خطرناک است، پیشاپیش نمی‌دانیم در این راه چه احساسی را در دیگری برمی‌انگیزیم یا خود خواهیم داشت، و این خطرآفرین است. با ورود به این بازی، حساب شدت ضربات وارده و واکنش‌های شخصی‌مان را از دست می‌دهیم، زخمی به نظر سطحی، می‌تواند مهلک گردد.

این ترفند جلب محبت، که نخست بی‌اهمیت به نظر می‌آید، وقتی نسبت به انسان‌های ضعیف به کار گرفته می‌شود چه‌قدر سفاکانه می‌گردد و قلب و احساس عمیق زنان را هدف قرار می‌دهد، به ویژه که مشغولیات کاری ندارند و زندگی حرفه‌ای، اوقات‌شان را تحت‌الشعاع قرار نمی‌دهد. آن‌ها به طور طبیعی به مرد اعتماد می‌کنند، به خاطر غرور قابل عفوشان، ساده‌لوح‌اند و احساس‌شان این است که دلیل حیات و وجودشان این است که بدون رعایت احتیاط، خود را به یک حامی بسپارند و همواره گرایش دارند نیاز به یک حامی را با نیاز به عشق اشتباه بگیرند!
من، در کتابم، از شوربختی‌های واضح و حاصل از ارتباط‌های عاطفی‌ای که ایجاد و سپس گسسته می‌شوند سخن نمی‌گویم؛ از دگرگونی شرایط، از داوری خشن مردم و بدخواهی سیری‌ناپذیر جامعه، که ظاهراً از قراردادن زنان بر پرت‌گاه و سقوط آن‌ها لذت می‌برد، نمی‌گویم. این‌ها همه نگون‌بختی‌های عامیانه‌اند. من از درد و رنج قلب می‌گویم، از ناباوری زجرآوری که بی‌وفایی در روح زن ایجاد می‌کند، از سرگشتگی ناشی از تبدیل اعتماد به خطا، تعبیر فداکاری به گناه در چشم هم‌آن مردی که که همه چیزشان را نثار او کردند. من از وحشت زنی می‌گویم که وقتی می‌بیند مردی که سوگند خورده حامی او باشد، ترکش می‌کند؛ از ناباوری‌ای که در پی زودباوری می‌آید و نخست متوجه آن مرد می‌شود و سپس تمام عالم را فرامی‌گیرد. من از آن حرمت فروخورده‌ای می‌نویسم که تلف شده است.

این نوشتارها اگر بتوانند ماهیت اخلاقیات را تغییر دهند، نسل جدید را در مقابل اشک‌هایی که هنوز جاری نشده‌اند مقاوم می‌کنند. اما زمانی که این اشک‌ها جاری می‌شوند، به رغم حال و هوای دروغینی که در آن غوطه‌ورند، وجدان‌شان بیدار می‌شود. آن‌گاه پی می‌برند فردی که به خاطر دوست داشتن رنج می‌کشد، مقدس است. آن‌گاه درمی‌یابند که قلب‌شان، که تصور می‌کردند سهمی در ماجرا ندارد، هم‌آن احساسی را دارد که در دیگری ایجاد کرده‌اند و اگر می‌خواهند بر این چیزی که از روی عادت ضعف می‌نامند غلبه کنند، باید تا اعماق این قلب پست فروبروند و مهربانی را سرکوب، وفاداری را ریشه‌کن، و نیکی را خفه کنند، و در صورت موفقیت، نیمی از روح‌شان را از دست بدهند...

صفحه‌ی 29
انسان‌ها از بی‌تفاوتی رنجیده‌خاطر می‌شوند؛ آن را بدخواهی یا تفرعن می‌پندارند، سخت باور می‌کنند که معاشرت با آن‌ها کسالت‌بار است. گاهی می‌کوشیدم بی‌حوصلگی‌ام را پنهان دارم؛ به سکوتی عمیق پناه می‌بردم: کم‌حرفی‌ام به تفرعن تعبیر می‌شد.

صفحه‌‌ی 34
باور اخلاقی‌اش این بود که یک مرد جوان باید مراقب باشد مرتکب دیوانگی نگردد، یعنی با زنی که از نظر ثروت، شخصیت، و امتیازات اجتماعی هم‌سطح خودش نیست، رابطه‌ی درازمدت برقرار نکند. در باقی موارد، با دیگر زن‌ها، تا زمانی که صحبت ازدواج نباشد، می‌شد رابطه داشت و سپس بدون هیچ اشکالی ترک‌شان گفت.

صفحه‌ی 41
... در یکی از این پیاده‌روی‌ها که خستگی را جای آشفتگی می‌نشاند...

صفحه‌ی 48
می‌دانید که هم مردم‌گریزم و هم در عین حال از تنهایی رنج می‌برم.

صفحه‌ی 51-52
طولی نکشید که اعتراف کرد دوستم دارد... برایم تعریف کرد چه قدر از دوری من عذاب کشیده، چه گونه با هر صدایی که به گوشش می‌رسیده تصور می‌کرده من وارد خانه‌اش شده‌ام؛ و در دیدار مجددم چه قدر دچار دستپاچگی، شعف، و ترس و تردید شده... بارها از او خواستم کوچک‌ترین جزئیات این شرح حال را تکرار کند. این داستان چندهفته‌ای به نظرمان داستان عمری مشترک می‌نمود. عشق به گونه‌ای شگفت‌انگیز کم‌بود خاطرات طولانی را جبران می‌کند. هر گونه احساس دیگری نیاز به خاطرات گذشته دارد: اما عشق با سحر و جادو گذشته‌ای به وجود می‌آورد که ما را احاطه می‌کند. به عبارت دیگر کاری می‌کند احساس کنیم با فردی که هم‌این اندکی پیش برای‌مان پاک بیگانه بود، سال‌ها زیسته‌ایم. عشق نقطه‌ای فروزان است و بس، با این حال به نظر می‌آید می‌تواند کل زمان را تسخیر کند. تا هم‌این چند روز پیش اصلاً عشقی وجود نداشت، چندی دیگر نیز عشقی وجود نخواهد داشت؛ اما تا زمانی که هست، پرتویش را بر روی گذشته و بر روی آینده‌ای که پس از عشق فراخواهد رسید، می‌تاباند.

صفحه‌ی 55
سرانجام کام‌یاب شدم... علت فساد، لذت نیست، طبیعت نیست، هیجانات نیست، علت، حساب‌گری‌هایی است که جامعه به ما یاد می‌دهد، و باورهایی است که از تجربه حاصل می‌شوند.

صفحه‌ی 72
به محض این‌که رازی میان دو عاشق به وجود می‌آید، به محض این که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می‌رود و سعادت ویران می‌شود. خشم، بی‌انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان‌کاری عنصری بیگانه وارد عشق می‌کند که ماهیت آن را تغییر می‌دهد و پلاسیده‌اش می‌کند.

صفحه‌ی 73-74
دوست‌داشتن زمانی که دیگر دوست‌تان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی‌کنید با عشقی شورانگیز دوست‌تان داشته باشند.

صفحه‌ی 92
مردی وجود ندارد که لااقل یک‌بار در عمرش میان میلش به پایان دادن به رابطه‌ی عاشقانه‌ای ناشایست و بیم صدمه زدن به زنی که زمانی دوستش داشته، سردرگم نشده باشد.

صفحه‌ی 93
از میان این زنان عاشق که همه جا می‌رویند حتی یکی نیست که نگفته باشد اگر ترکش کنند از غصه خواهد مُرد؛ و حتی یکی از آن‌ها پیدا نمی‌شود که زنده نمانده باشد و تسلا پیدا نکرده باشد.

صفحه‌ی 104
چه‌قدر هنگامی که بی‌طرف هستیم، عادل می‌شویم! هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که می‌تواند مدافع خوبی برای خود باشد: فقط دل انسان است که می‌تواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل می‌تواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند، ور نه هر واسطه‌ای داور می‌گردد؛ تجزیه و تحلیل می‌کند، مصالحه می‌کند، بی‌تفاوتی را درک‌ می‌کند، آن را ممکن می‌شناسد، آن را گریزناپذیر می‌نامد، و در نهایت حیرت می‌بینیم این بی‌تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش می‌گردد.

صفحه‌ی 124
یکی از آن روزهای زمستانی بود که آفتابی حزن‌آلود، دشت و صحرای خاکستری را روشنی می‌بخشید، گویی با دل‌سوزی به زمینی می‌نگرد که دیگر آن را گرم نمی‌کند. «النور» پیشنهاد کرد برای گردش بیرون برویم. گفتم: «اما هوا خیلی سرد است.»
«مهم نیست، دلم می‌خواهد با شما به گردش بروم.» بازویم را گرفت، مدت‌ها بدون کلامی قدم زدیم؛ به سختی راه می‌رفت و تقریباً تمام وزنش روی من بود.
«چه‌طور است چند دقیقه استراحت کنیم؟»
در جوابم گفت: «نه، برایم لذت‌بخش است که به شما تکیه داشته باشم.» از نو سکوت کردیم. آسمان صاف بود، اما درختان بی‌برگ بودند، هیچ نسیمی نمی‌وزید، هیچ پرنده‌ای در هوا دیده نمی‌شد، همه چیز ساکن بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای علف‌های یخ‌زده‌ای بود که زیر پای‌مان لگدمال می‌شد. «النور» گفت: «چه‌قدر همه چیز آرام است، چه‌قدر طبیعت بردبار و تسلیم است. چرا نباید قلب انسان هم تسلیم را بیاموزد؟»

صفحه‌ی 131
«آیا باید بمیرم، آدلف؟
خیلی خوب، راضی‌تان می‌کنم؛ این موجود بیچاره‌ای را که حمایت می‌کردید و اکنون با ضرباتی محکم می‌کوبید، خواهد مُرد. این «النور» بخت‌برگشته‌ای که مزاحم شماست و تحملش برای‌تان سخت است، که چون مانعی بر سر راه‌تان به او می‌نگرید، و جایی پیدا نمی‌کنید تا از دستش خلاص شوید، خواهد مُرد. شما تنها در میان جماعتی گام برخواهید داشت که برای ملحق شدن به آن شتاب دارید! این جماعتی را که امروز به خاطر بی‌تفاوتی‌شان از آن‌ها ممنونید، خواهید شناخت؛ و شاید روزی دل‌زده از قلب‌های خشک آن‌ها، دل‌تان برای قلبی تنگ شود که به خاطر شما می‌تپید، که برای دفاع از شما حاضر بود با هزار خطر بجنگد، و شما حتی حاضر نبودید با نگاهی به آن پاداش دهید.»

صفحه‌ی 128
تمام اعضای بدنش بی‌حرکت شدند، دستم را فشرد، خواست گریه کند، اشکی نداشت؛ خواست حرفی بزند، صدایی نمانده بود، سرش را به حالت تسلیم روی بازویم گذاشت؛ نفسش کُندتر شد؛ چند ثانیه‌ی بعد دیگر نبود.

صفحه‌ی 129
... اکنون حقیقتاً آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت.

گزیده‌ی کتاب نماد گم‌شده

گزیده‌ی کتاب «نماد گمشده»
نوشته‌ی «دن براون»
ترجمه‌ی «حسین شهرابی»
نشر «افق»


صفحه‌ی 28
پانوشت یک: قول مشهور در مورد کاهنان «کوبله» این است که مراسم‌هایی چنان افسارگسیخته و شورمند به پا می‌کردند که به خود آسیب می‌زدند. غالب کاهنانش خود را خواجه کرده بودند و در روم به آنان «گالوس» می‌گفتند. «گالوس»ها در جشنی در روز 24 مارس به این کار مبادرت می‌کردند.

صفحه‌ی 29
پانوشت دو: در دین اسلام، به دلیل جایگاه والای انسان و حفظ حرمت او و نیز به دلایل پزشکی مبرهن، قاطبه‌ی علما آسیب‌زدن به خود را عملی ناشایست بلکه حرام می‌دانند. عملِ عرفانی و نمادین قربانی کردن حیوان (به پیروی از قرآن) جای‌گزینی برای این قبیل اعمال آمده که فواید روحانی آن بر کسی پوشیده نیست.

صفحه‌ی 35
پانوشت یک: پل یادبود جورج واشنگتن معروف به پل سپیده‌دم؛ حدود یک کیلومتر طول و هفتاد متر عرض دارد و در ارتفاع پنجاه متری آب رودخانه قرار دارد. پل یادبود یکی از محبوب‌ترین مکان‌های خودکشی در واشنگتن تلقی می‌شود!

صفحه‌ی 37
فیزیک بدنش... روی فرم نبود، اما هنوز هم لاغر و کشیده بود و برای مردی که دهه‌ی چهارم زندگی‌اش رو به پایان است آبرومندانه بود. تنها تفاوتش با آن دوران در میزان تلاشی بود که باید به خرج می‌داد تا بتواند هم‌آن کارها را بکند.

صفحه‌ی 46
«لطفاً اشیای فلزی‌تان را توی این ظرف بگذارید.»
در حالی که بازدیدکننده داشت با دست سالمش کورکورانه جیب‌های خالی کت درازش را می‌گشت «نونیز» به دقت براندازش کرد. غریزه‌ی انسانی تخفیف‌های ویژه‌ای برای مصدوم‌ها و معلول‌ها قائل می‌شود، اما «نونیز» برای هم‌این آموزش دیده بود تا بر چنین غریزه‌ای فایق آید.

صفحه‌ی 48-49
متوجهم. من هم جوان که بودم اشتباه بزرگی کردم. حالا هر روز صبح کنارش از خواب بیدار می‌شوم.

صفحه‌ی 59
ساعت میکی‌ماوسِ کلکسیونی، هدیه‌ی والدینش در تولّد نُه سالگی‌اش بود.
«می‌بندمش تا به من یادآوری کند آرام‌تر باشم و زندگی را کم‌تر جدّی بگیرم.»

صفحه‌ی 60

تمسخرآمیز بود که کارگرانی که قطعه به قطعه‌ی این پیکره‌ی مفرغی شش متری [مجسمه‌ی آزادی بالای بام ساختمان کنگره امریکا] را تا نوک مشعلش کار گذاشتند برده بودند.

صفحه‌ی 84-85
پانوشت: اعراف در اسلام نام مکانی میان دوزخ و بهشت است که ارواح اموات به آن‌جا می‌روند. هَمِستگان نیز نام مکانی در دین زرتشتی است ویژه‌ی کسانی که اعمال نیک و بدشان برابر است.

صفحه‌ی 110
قرن‌ها و قرن‌ها «درخشان‌ترین استعدادها»ی بشر، علوم باستانی را انکار کرده بودند و به عنوان خرافات جاهلی به سخره‌شان گرفته بودند؛ و در عوض خود را به شکاکیت‌گرایی کوته‌نظرانه و تکنولوژی‌های جدید خیره‌کننده مسلح می‌کردند – ابزارهایی که فقط آن‌ها را از حقیقت دوتر می‌کرد. پیشرفت‌های هر قرن با تکنولوژی نسل بعد نفی می‌شد. و در تمام اعصار چنین می‌شد. هر چه انسان بیش‌تر می‌آموخت بیش‌تر درمی‌یافت که نمی‌داند.

صفحه‌ی 114
اندیشه‌ی انسان، اگر خوب متمرکز شود، توانایی این را دارد که بر جرم فیزیکی تأثیر بگذارد و تغییرش بدهد...
چه بدانیم و چه ندانیم فکر ما و دنیای مادی واقعاً برهم‌کنش دارند و تغییرات ناشی از آن تا قلمرو زیراتمی تأثیر می‌گذارند.
غلبه‌ی ذهن بر ماده.

صفحه‌ی 116
«کاترین» در سطوح زیراتمی نشان داده بود که که خود ذرات هم صرفاً بر اساس نیّت خود او برای مشاهده‌شان به وجود می‌آمدند و از بین می‌رفتند. به یک معنا، اشتیاق برای دیدن یک ذره... آن ذره را آشکار می‌کرد.

صفحه‌ی 149
یک ولووی سفید وارد راه ماشین‌روی خانه‌ی «تریش» شد و یک زن جذاب و ترکه‌ای با جین آبی از آن پیاده شد. «تریش»... آه‌کشان با خودش گفت: چه عالی! باهوش، ثروتمند، قدبلند و آن ‌وقت خدا قرار است چه جور دیگر به آدم کمک کند؟

صفحه‌ی 199
ماسون‌ها همواره در زمره‌ی بدنام‌ترین و کژفهم‌ترین سازمان‌های دنیا هستند. مرتب به هر چیزی از شیطان‌پرستی گرفته تا در انداختن طرح دولت جهانی متهم می‌شدند و سیاستِ «هرگز پاسخ ندادن به انتقادها»، آن‌ها را به اهدافی آسان تبدیل می‌کرد.

صفحه‌ی 608
 در اسلام بهشتیان همیشه سی‌وسه سال‌شان [است.]

صفحه‌ی 805
مثل هر پدر و مادری که فرزندش را از دست داده، «پیتر سولومون» خیلی از مواقع فکر می‌کرد که فرزندش اگر الان بود چند سالش می‌شد... چه شکلی بود... چه کاره می‌شد.

صفحه‌ی 808
کاری که برای خودمان کرده‌ایم همراه با خود ما می‌میرد؛ کاری که برای دیگران و برای دنیا انجام داده‌ایم باقی می‌ماند و جاودانه است.

گزیده‌ی کتاب کفش‌های شیطان را نپوش

گزیده‌ی کتاب «کفش‌های شیطان را نپوش»
نوشته‌ی «احمد غلامی»
نشر «چشمه»


صفحه‌ی 27
بوی عطر «آذر» احساس غریبی در «امیر» به وجود آورد. بوی گل نسترن که از پنجره‌ی باز تو می‌زد با بوی عطر «آذر»، سکوت و آرامش آپارتمان، یک جورهایی حسِّ مردانگی را در او بیدار کرده بود.

صفحه‌ی 29
همیشه هم‌این طوره. آدم‌ها یا اشتباهی سر راه هم قرار می‌گیرن، یا دیر.

صفحه‌ی 33
«پویان» سرش را به نقشه‌های مهندسی گرم کرده بود. بوی «نیلوفر» توی اتاق پیچیده بود و این بو اراده‌اش را سست می‌کرد. زانوهایش می‌لرزید. نزدیک بود برود کنار «نیلوفر» بنشیند، اما این کار را نکرد. می‌دانست این کار اشتباهی جدی است.

صفحه‌ی 42
«پویان» سرش را به گوش «رؤیا» نزدیک کرد. «رؤیا» لب‌های داغ او را روی نرمه‌ی گوشش حس کرد.
• درِ گوشِت می‌گم که شیطون نشنوه...
•• چی رو؟
• باید سر شیطون رو کلاه گذاشت. نباید لجش رو درآورد. اگر ادای مؤمن‌ها رو واسه‌ی شیطون دربیاری، زود مچِت رو می‌گیره. باید بگی ما چاکریم، دست از سر ما بردار، ما زورمون به تو نمی‌رسه... باید شیطون رو خر کرد...
•• پس خدا چی؟
• خُب، ته دلت هم با خدا باش.
•• یعنی شیطون نمی‌فهمه؟
• چرا، می‌دونی مشکل شیطون چیه؟ اون می‌گه راست تو چشم‌های من نگاه نکنین، کفش‌های منو پاتون نکنین، براش مهم اینه که تو یه جوری بهش اهمیت بدی...

صفحه‌ی 63
• یهو دلم گرفت. کاش این‌جا بودی.
•• که دعوا کنیم...
• مهم نیست، دلم می‌خواست پیشم بودی.
•• می خوای هم‌این الان برگردم؟
• تا برگردی حسّم تموم شده.
می‌خواهم بگویم «دوستت دارم.» نمی‌گویم. فقط می‌گویم: «مراقب خودت باش...»
...
اگر چند سالی جوان‌تر بودیم و حاشیه‌ی موهایمان به سفیدی نزده بود، عضلات شکم‌مان سفت بود و طبله نکرده بود، خیلی کارها می‌شد کرد.

صفحه‌ی 66
احساس خوبی دارم، نوعی احساس غرور از این‌که می‌توانم توی این سنّ، هنوز هم برای دختر جوانی مثل او جذّاب باشم.

گزیده‌ی کتاب دیدار با ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ی کتاب «دیدار با ذبیح‌الله منصوری»
نوشته‌ی «اسماعیل جمشیدی»
نشر «زرین»


پیش‌نوشت: تا حالا حتی یک کتاب از «ذبیح‌الله منصوری» را نخوانده‌ام ولی می‌بینم انبوه کتاب‌هایش را که حجم قابل توجهی از نمایش‌گاه‌های کتابی را که گاه و بی‌گاه در این جا برگزار می‌شود، پُر می‌کند. و هجوم آدم‌هایی که (سرانه مطالعه‌شان یک کتاب در ماه هم نیست) جلوی میز کتاب‌های چاپِ قدیمی و ویرایش‌نشده‌ی «منصوری» ایستاده‌اند و  چند جلد چند جلد می‌خرند و می‌برند.
برای دانستن راز محبوبیت قلمش، سراغ این کتاب رفتم.


صفحه‌ی 78
هرگز نسبت به کسی بخل و حسد نداشته‌ام، یعنی ناراحت نبودم که دیگری دارد و من ندارم. با وجود این که می‌توانم رانندگی بکنم هرگز به فکر داشتن ماشین نیفتاده‌ام. تنها یک حسادت بود و آن هم حسادت در علم است... یعنی هرگز نتوانستم تحمّل کنم که کسی بیش از من بداند. همیشه سعی کرده‌ام در این مورد از دیگران جلوتر باشم.

صفحه‌ی 80-81
به نظر بنده، زن قهرمان وجود ندارد. مثلاً بنده «مادام کوری» و یا آن زن فضانورد –ترشکوا- را قهرمان نمی‌دانم. به نظر من زن قهرمان زنی است که سه یا چهار بچّه را درست تربیت کند و تحویل اجتماع بدهد.

صفحه‌ی 384
بیماری؛ بد چیزی است و عیادت برای بیمار، گاهی از دارو نیز مهم‌تر است.

صفحه‌ی 390-391
در مورد «وصیّت‌نامه» عقیده داشت:
از مواردی است که آدمی به فکر فرو می‌رود، زیرا در زمان حیات، که برای حرف آدم، تره خُرد نمی‌کنند، چه‌طور می‌شود که پس از مرگ، خط او را بخوانند؟!