با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

امید کوره‌چی،7 جِ‌ن، کتابستان معرفت

هنگامی که حضرت سلیمان به اذن خدا بر همه‌ی شیاطین مسلط شد، شریرترین آن‌ها را در بُعدی از زمان زندانی کرد تا هرگز نتوانند به این بعد برگردند، اجنه‌ای که اکنون بر زمین بر جا مانده‌اند از سلاله‌ی جن‌های مطیع و خداپرست بودند که به مرور زمان طاغی شدند و گذشته را فراموش کردند و شیطان را معبود قرار دادند.

آصف برخیا وزیر عالم حضرت سلیمان برای دروازه‌ی سلیمان – زندان زمان – هفت قفل طراحی کرد با کلیدهای جداگانه که برای بازگشایی باید هر هفت قفل کنار هم قرار می‌گرفت و کسی با خصوصیاتی خاص قربانی می‌شد تا ترکیب قفل‌ها دروازه را باز کند.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«هر رابطه‌ی جدیدی که شروع می‌کنی، فکر می‌کنی این یکی یه‌ کم از مردهای دیگه بهتره، اما یه کم می‌گذره می‌بینی اشتباه کردی... آخر به این نتیجه می‌رسی که مردها عین همن. خدا فقط برای این قیافه‌هاشون رو متفاوت خلق  کرده که زن‌ها بتونن اون‌ها رو از هم تشخیص بدن.»
شانه‌ای بالا می‌اندازم؛ «مرد ایده‌آل زن‌ها باید قهرمان باشه. عصر قهرمان‌ها هم خیلی وقته سر اومده، البته قهرمان‌هایی که بخوان فقط واسه یه زن قهرمان باشن.»
«یعنی دنبال عشق افلاطونی می‌گردی؟»
«ای بابا، عشق افلاطونی که الکیه... هیشکی برای عشق افلاطونی یه رابطه رو شروع نمی‌کنه، ازدواج نمی‌کنه.»
«اگه این جوری فکر کنی کل قضیه می‌شه واسه یه چیز.»
«بستگی داره طرفت چیز رو به چشم چاشنی ببینه یا غذای اصلی؟»

پس از دیدن چند فیلم فضایی

فضانوردان در سفرهای فضایی به دلایل مشخص و بدیهی، لباس مخصوص می‌پوشند.
چرا بیگانگان فضایی که در فیلم‌های علمی‌تخیلی به زمین می‌آیند لباس خاصی ندارند؟

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

... مسأله بدبینی همیشگی‌اش نیز که هیچ‌گاه او را رها نمی‌کرد... زمانی گفته بود: «در مجلس عروسی‌ام همه‌ی آن‌چه فکر مرا به خود سرگرم ساخته بود، این موضوع بود که نفقه‌ای که همسرم به موجب رأی دادگاه هنگام طلاق از من مطالبه خواهد کرد، چه اندازه خواهد بود!»

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

کلمه «پریشان» را در غزلیات سعدی جست‌وجو کردم. غالباً به معنای «آشفته» و بیشتر به شکل صفت همراه کلمه «زلف» استفاده شده بود. چیزی که نمی‌دانستم این بود که چهار جا به عنوان متضاد «مجموع» آمده بود، به معنای پراکنده.

«عیب‌جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشان‌ است حال
گر بگفتندی که مجموعم، پریشان گفته‌اند»

به خودم که باشد پریشان را این طور ترجمه می‌کنم: زیبایی در عین پراکندگی، آشفته‌ی دلربا.

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

روزهای آخر عمر پدربزرگم یک بار با هم تنها شدیم، در بیمارستان. من نوه‌ی مورد علاقه‌اش نبودم. معلوم نبود چرا دلِ خوشی از من نداشت. با این حال چه می‌خواست و چه نمی‌خواست، طبق وظیفه باید نصف روزی کنارش می‌ماندم، نصف دیگر روز را هم نوه‌ی دیگری می‌آمد. نود سالی داشت. تمام صورتش چروک بود، هرگز کسی را ندیده‌ام که تا این اندازه چروک داشته باشد. البته به نظر من فوق‌العاده زیبا بود ولی خب، خودش این طور فکر نمی‌کرد. شنوایی‌اش کامل نبود و کم و بیش فراموشی داشت. یک چیزهایی را کاملاً به یاد داشت و یک چیزهایی را که معمولاً به نفعش نبود، یا نمی‌شنید یا فراموش می‌کرد. اما همیشه ما را در این شک نگه می‌داشت که بازی در می‌آورد یا نه.

در جوانی معشوقه‌ای داشت و همه می‌دانستند ولی خودش هیچ‌وقت به داشتنش اعتراف نکرده بود. عموها گاهی در همین دوره‌ی فراموشی، به امید آن که چیزی از زیر زبانش بیرون بکشند، از معشوقه‌اش می‌پرسیدند ولی هیچ‌وقت مُقر نمی‌آمد، همیشه منکر می‌شد.
دکتر منع کرده بود سیگار بکشد. از من سیگار خواست. اما مرا علی صدا کرد. تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم. علی نوه‌ای بود که خیلی دوستش داشت. تازه فهمیدم حتی آدم‌ها را از هم تشخیص نمی‌دهد. سیگاری روشن کردم و دادم دستش.

یک‌دفعه و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: این‌ها چی فکر کردن؟
گفتم: کیا؟
گفت: همین بچه‌ها.
به نظرم رسید هذیان می‌گوید. گفتم: درباره‌ی چی؟
پُکی به سیگارش زد و اسم معشوقه‌اش را آورد.
: درباره‌ی شهین.
وضعیت حساسی بود. نباید حرفی می‌زدم. همان طور ساکت ماندم تا هر طور که دوست دارد جریان را پیش ببرد.
گفت: یه چیزهایی رو آدم فراموش نمی‌کنه!
فکری کرد و گفت: می‌دونی چرا؟
گفتم: نه.
ناراحت شد. از علی انتظار نداشت. او باید بیشتر از این‌ حرف‌ها باهوش می‌بود. کمی فکر کرد.
گفت: البته حق داری، تو که سنّی نداری.
دلیل نفهمی علی جور شد.
پرسید: الان چند سالته؟
باید خودم را جای علی می‌گذاشتم.
حدودی گفتم: پونزده.
گفت: خیلی بچه‌ای، حق داری. الان دیگه مثل سابق نیست، قدیم همه رو زود زن می‌دادن.
بعد مکثی کرد و گفت: ببینم، زنت دادن؟
گفتم: نه.
نیشخندی زد؛ پُقی کرد و گفت: خودت با خودت، ها؟
و زد زیر خنده. خیلی خندید. تا به حال ندیده بودم آن قدر بخندد. لابه‌لای خنده‌اش گفت: خیلی بی‌عرضه‌ای.
آرام که گرفت سیگارش را زیر تخت تکاند و آهسته گفت: یه چیزهایی رو آدم فراموش نمی‌کنه!
پُک دیگری زد و گفت: می‌دونی چرا؟
حدس زدم چه اتفاقی می‌افتد، گاهی پیش می‌آمد. توی دایره‌ای گرفتار می‌شد که تا ابد می‌توانست ادامه‌اش بدهد. معمولاً با یک جمله‌ی مشابه شروع می‌شد. اگر می‌گفتم نه، به حتم همان سیکل قبلی را طی می‌کردیم.
پرسیدم: چرا؟
مدت زیادی ساکت ماند و بعد گفت: به خاطر این که همه چیزش پنهانیه.
توی چشمم خیره شد. انتظار را می‌شد از صورتش خواند ولی نمی‌دانستم منتظر چیست.
گفت: بگو چرا.
گفتم: چرا؟
گفت: به خاطر این که همه چیزش پنهانیه.

باز توی چشمم خیره شد. ترسیدم که شاید بیفتد توی دایره، توی تکرار، ولی رد کرد و گفت: به خاطر این که همیشه می‌ترسی بره. از همون اولش می‌دونی که می‌ره. هم تو می‌دونی و هم اون؛ ولی از ترس نبودنِ هم، مدت‌ها با هم می‌مونین.
آخرین توصیه‌اش به نوه‌ی عزیزش این بود: هیچ‌وقت نذار معشوقه‌ت لو بره.
گفت: باورت می‌شه، حتی هنوز عکسش رو دارم.

به حتم پنجاه سال یا شاید بیشتر از زمان عکس گذشته بود ولی هنوز آن را داشت، اما حتی بعد از مرگش کسی آن عکس را پیدا نکرد. عکس جایی بود که هیچ‌کس نباید حدس می‌زد. جایی در آن خانه رازی بود که هیچ وقت کشف نمی‌شد. رازی که اصلاً بعید نبود با کشف شدنش به تعداد عموهایم نیز اضافه شود.
انسان واقعاً موجود عجیبی‌ست، یکی در عالم فراموشی چیزهایی را حفظ می‌کند و یکی در عالم هوشیاری تمنای فراموشی. متأسفانه یا خوشبختانه هیچ فرمولی هم برای این زندگی کارساز نیست. و هر کسی مجبور است به روش خودش آن را تمام کند. یکی دائم از گذشته فرار می‌کند و دیگری فقط چسبیده به گذشته‌اش.

امید کوره‌چی،7 جِ‌ن، کتابستان معرفت

ملائک هم مانند تمام مخلوقات خدا، فانی هستند و ترس را می‌فهمند. آن‌ها هم زندگی را دوست دارند و برای بقا می‌جنگند، اما به ندرت به ورطه‌ی گناه و مخالفت می‌افتند، همانند شیری که کم پیش می‌آید مانند کفتار لاشه‌خواری کند.




حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

«خودت به خودکشی اعتقاد داری؟»
«من همیشه می‌گم زندگی مثل تماشای فیلمه. اگه تا نصفش هیچ اتفاق خوبی نیفتاده بهتره پا شی بری بیرون. کسی هم نباید بابتش سرزنشت کنه.»
«البته ایراد اینه که یه راه‌حل دایمی واسه یه مشکل موقته...»

مایکل کرایتون، نژاد آندرومدا، ترجمه فائزه دینی، نشر روزنه

از: دانشگاه کالیفرنیا
     برکلی، کالیفرنیا
     دهم ژوئن، 1964

به: ریاست جمهوری ایالات متحده
     کاخ سفید
     شماره 1600، خیابان پنسیلوانیا
     واشینگتن، دی‌. سی.

ریاست محترم جمهور،
ملاحظات نظری اخیر نشان می‌دهد که احتمالاً روش‌های سَتَروَن‌سازی در مورد سفینه‌های فضایی بازگشتی برای تضمین مراجعت عاری از میکرب آن‌ها به جو این سیاره ناکافی است. پیامد این موضوع، ورود احتمالی و بالقوه‌ی جانداران بسیار مضر به شبکه اکولوژیک کنونی زمین خواهد بود.
ما بر این باوریم که فرآیند سترون‌سازی سفینه‌های بازگشتی و کپسول‌های فضایی حامل انسان هیچ‌گاه نمی‌تواند به طور کامل رضایت‌بخش باشد. محاسبات ما نشان می‌دهد که حتی اگر روش‌های سترون‌سازی در فضا بر روی چنین کپسول‌هایی اعمال شود، باز هم احتمال آلودگی به میزان یک در ده هزار، و شاید خیلی بیشتر، وجود خواهد داشت.این برآوردها بر اساس اَشکالِ سازمان‌یافته و شناخته‌شده‌ی حیات انجام گرفته و حال آن‌که ممکن است اشکال دیگر حیات در برابر روش‌های سترون‌سازی ما مقاوم باشند.
از این رو، قویّاً خواستار ایجاد امکاناتی برای رویارویی با اشکالی از حیات ماورای زمینی هستیم که ممکن است به طور ناخواسته به زمین برسند. در ایجاد چنین امکاناتی باید دو هدف مورد نظر قرار گیرند:
محدودسازی انتشار هر شکل از اشکال حیات ماورای زمینی و تأسیس آزمایشگاه‌هایی برای تحلیل و بررسی آن به منظور حفظ اشکال مختلف حیات زمینی از تأثیرات سوء آن.
پیشنهاد می‌کنیم که چنین امکاناتی در یکی از مناطق غیرمسکونی ایالات متحده برپا گردد. هم‌چنین توصیه می‌کنیم که تأسیسات مزبور در زیرِ زمین ساخته شود و مجهز به همه‌ی فنون شناخته‌ شده‌ی جداسازی (ایزولاسیون) باشد، و هم‌چنین به دلیل احتمال وقوع حالت اضطراری، لازم است در این تأسیسات نوعی ابزار هسته‌ای خودنابودساز تعبیه گردد.
تا جایی که می‌دانیم، هیچ شکلی از اشکال حیات در گرمای دو میلیون درجه‌ای حاصل از انفجار هسته‌ای نمی‌تواند باقی بماند.

با تقدیم خالصانه‌ترین احتمالات
جرمی استون، جان بلاک، سموئل هالدن، ترنس لیست، اندرو وایس

پیمان هوشمندزاده، لذتی که حرفش بود، نشر چشمه

درست بعد از انقلاب، و درست در اوج گیرودارهای آن روزها، یک شب پدرم چمدان سنگین عکس‌هایش را از زیر تخت بیرون کشید و یک قیچی خواست. درِ چمدان را باز کرد و همه‌ی گذشته‌اش به‌روز شد.
سه نفری پشت میز نشسته بودند و چهار نفری هم عقب‌تر ایستاده. میز پُر از شیشه بود، پُر از استکان. پدرم آن وسط، بین آن‌هایی که ایستاده بودند، دستش را روی شانه‌ی دو نفری که کنارش بودند گذاشته بود. همه لبخند زده بودند و دو نفر که پدرم یکی از آن‌ها بود، از زور خنده غش کرده بودند.

قیچی کل میز را حذف کرد، سه نفری را که نشسته بودند، یکی از دست‌های پدرم به‌علاوه دو نفری که همان سمت بودند. از آن عکس، یک عکس دو نفره ماند.
تمام نشانه‌ها از بین رفت. تمام شب‌هایی که در کافه گذرانده بود فراموش شد. تمام میزهایی که پُر از بطری و استکان بود بریده شد. تمام دوستانی که بودن‌شان مزاحم بود قیچی شدند. همه‌ی بچه‌معروف‌ها یکی‌یکی حذف می‌شدند. دست خودش بریده می‌شد و دست کسی روی شانه‌اش می‌ماند. چند ساعت بعد چمدانِ سبک و بدون مشکلی داشت که با خیال راحت زیر تخت جا می‌گرفت. حرکت قاطعانه‌ای بود به سمت فراموشی.

امید کوره‌چی،7 جِ‌ن، کتابستان معرفت

روزگاری زمین و هفت فلک اطراف آن همگی تحت تسلط جن‌ها بود، تا این‌که نسل انسان در زمین پا گرفت، جن‌ها که تاب تحمل رقیب را نداشتند شروع به از بین بردن انسان‌ها کردند، تا این‌که خداوند به پریان که ذات‌شان از آب بود فرمان داد تا از انسان حفاظت کنند، پریان در عمق شور اقیانوس‌ها سکنی گرفته بودند و انسان را از حمله‌ی جن‌ها حفظ کردند، اما جن‌ها با شرارت از نیروهای آسمانی و افلاک علیه پریان استفاده نمودند و شمار زیادی از انسان‌ها را کشتند، تا این‌که به امر خداوند ملائک بعد از جنگی سخت افلاک را تصرف کردند.

فکرش را بکن! قلمرو افلاک آسمانی به ملائک رسید، قلمرو آب‌ها به پریانی که تعداد کمی از آن‌ها باقی مانده بود و انسان هم مالک قلمرو خاک شد و جن، آواره و حیران بین این سه مرز.

حسین یعقوبی، تخت بخواب، نشر چشمه

رحیمی مدتی رییس روابط عمومی بوده. بعد به خاطر ارسال بلوتوث مستهجن به یکی دو تا از کارمندان خانم، پرونده برایش درست کرده بودند که خودش معتقد بود پاپوش بوده. یک مدت رفته بوده شهرداری، اما به اتهام دریافت رشوه _رحیمی تأکید داشت که این یکی هم پاپوش بوده_ برایش پرونده درست کرده بودند و بعد از مدتی دادسرا و دادگاه، دست‌آخر دوباره به سازمان برگشته بود. یک توبیخ کتبی در پرونده‌اش درج شده بود و تأکید شده بود جایی مشغول به کار شود که اصلاً با خانم و پول و مسائل مالی سر و کاری نداشته باشد. مدیر کارگزینی هم او را به عنوان مسئول بایگانی متروکه‌ی سازمان منصوب کرده بود. رحیمی ننشته روی صندلی، یک سی‌دی درمی‌آورد.

«این رو الان از دست‌فروشی تو میدون گرفتم. فیلم مهمونی فوتبالیستائه. این کامپیوتراتون کدوم‌شون سی‌دی‌خورش بازه؟»