توی حیاط خانه قدیمی بودم که از مادر پرسیدم: «زهرا کجاست؟»
گفت: «کدوم یکی؟ کوچیکه یا بزرگه؟»
جواب دادم: «معلومه، بزرگه!»
گفت: «توی اتاقه.»
دراز کشیده بود و با لبخند توأم شرم و غریبی نگاهم میکرد. گوشهی دیگر اتاق دراز کشیدم و کنجکاوانه نگاهش کردم. چهرهاش آنی نبود که تصور میکردم. به چشمان هم مینگریستیم و افکار همدیگر را میخواندیم. بی هیچ کلام اضافهای. انگار از گذشتهی هم خبر داشته باشیم. انگار رضا داده بودیم به کمبودها و ضعفها و «حال» هم. انگار با بیمیلی یا حداکثر خنثایی راضی به این اتفاق شده باشیم. برای فراموش کردن زخمهای کهنهی عشقهای گذشته. انگار گفته باشیم: «هر چه باداباد.»
•
عاشق قدیمیاش، کاری کرده بود و من خویشتنداری کردم. و هماین نفرتش را به او دوچندان کرد و ناخودآگاه طرف مرا گرفت و این قدم اول بود.
•
خانهی آنها بودیم. مهمانشان خداحافظی کرد که برود. آژانس خبر کرده بودند. پول از کیفش درآورد تا کرایه آژانس را بدهد. گوشهای، دستش را گرفتم. لب گزیدم: تا من هستم این کارها را نکن! حساب کردم و برگشتم. لبخند دلنشینی روی صورتش بود. لبخندی که بیشتر از یک تشکر معنا میداد. ماه مهر به بهار اضافه شد.
•
لحظهی روییدن فرا رسیده بود.
پینوشت: از سروته مطلب نپرسید که خودم هم نمیدانم چه طور بود و چه طور شد. فقط میدانم شد.