موهای قهوهای کمرنگ داشت که رگههای روشنتری هم وسطش بود و میگفت آنها را خودش در آرایشگاه درست کرده. البته لبخندش چیز دیگری بود. تمام صورتش را میگرفت و به دیگران هم سرایت میکرد. میدانستم که با او بودن به معنای روز و شب تلاش کردن برای نگه داشتن آن لبخند بود. و مطمئن نبودم این کار از من ساخته باشد.