با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

کوچه‌ی نقّاش‌ها

گزیده‌ی کتاب «کوچه‌ی نقّاش‌ها»
خاطرات سیّدابوالفضل کاظمی
گفت‌وگو و تدوین: راحله صبوری
ناشر: سوره مهر


صفحه 22

مادر همیشه می‌گفت: «درِ خونه‌ی مرد باید با یک هُل باز بشه. مردم به روی باز میان تو خونه‌ی آدم، نه به سفره‌ی دراز.»

صفحه 26
آن زمان، تو دهات، خشخاش می‌کاشتند. بیش‌ترِ سنّ‌وسال‌گذشته‌ها تریاک می‌کشیدند. عیب که نبود، هیچ، رایج و رسم هم بود. شاید هم یک جور ابهّت می‌داد بهشان، و نشانه‌ی ثروت و مال و منال بود.

صفحه 38
سیّدباقر، اوستای کفتربازی بود. شاید خیلی‌ها اسم آن را یللی‌تللی و وقت‌کشی بگذارند؛ اما سیّدباقر سرش به آن‌ها گرم بود. در همان زمان خیلی‌ها به مسجد می‌رفتند برای غیبت و آبروبری. درست است که سیّدباقر اهل منبر و مسجد نبود؛ اما مردم‌آزار هم نبود.

صفحه 267-268
یک شب (سال 1362) به اتفاق فاطمه و سعید به منزل مادر فاطمه می‌رفتیم برای شب‌نشینی و مهمانی. موقع برگشتن، جلوی میدان پیروزی، دم در کارخانه‌ی قند دیدم که خیابان شلوغ شده و یک عده حلقه شده‌اند.
کنجکاو شدم بدانم چه خبر است. اول فکر کردم تصادف شده. موتور را یک گوشه، نزدیک جمعیت گذاشتم و رفتم تو دل جمعیت. چند نفر از بچه‌های پیروزی، مرا می‌شناختند. آن موقع، یک نیم‌چه  هیبتی داشتم و خیلی‌ها روی من حساب می‌کردند. بچه‌ها ریختند دورم و برام کوچه کردند.
ماشین عروس ایستاده بود. یک نفر کراوات داماد را گرفته بود و عین اوسار (افسار) از تو ماشین می‌کشید بیرون. عروس ترسیده بود و داشت گریه می‌کرد. رفقا، اوضاع عروسی را کرده بودند قمر در عقرب. طرف تا چشمش به من افتاد، کراوات داماد را ول کرد و رفت عقب.
رفتم جلو. داماد را آوردم دم ماشین عروس و بغلش کردم و گفتم: «این‌ها نادون هستن. ما نوکر شما هستیم. غلط کردن...»
داماد با نارحتی گفت: «یقه‌ی مرا گرفته که چرا کراوات زده‌ای؟»
ماچش کردم و نشاندمش تو ماشین. فاطمه هم آمد و عروس را ماچ کرد و دل‌داری داد. هر دو را سوار ماشین و راهی کردیم.
برگشتم و به آن طرف گفتم: «اگر خیلی مردی، فردا بیا خط مقدم. این عروس و داماد، تا قیامت، نوه‌‌شان هم با بسیجی خوب نمی‌شه. تو چه‌کاره‌ای که حالا رفته‌ای اول صف و شده‌ای خواهرزاده‌ی امام صادق؟!»
طرف، دمش را روی کولش گذاشت و بدون این‌که جواب مرا بدهد، راهش را کشید و رفت.

صفحه 442-444
صبح اول وقت، یک نفر صدایم زد. رفتم بیرون چادر، دیدم یک طلبه ایستاده است؛ با عبا و عمامه.
گفت: «شما مسئول گردانی؟»
گفتم: «امر کن.»
گفت: «شما دیشب این‌جا بودی؟ دیدی که این گردان رقاصی می‌کرد؟»
اصغر گفت: «سردسته‌ی رقاص‌ها، خود این آقاست!»
طلبه گفت: «این کار شما اشکال شرعی داره.»
گفتم: «هیچ اشکالی نداره. ما فقط دست زدیم و شعر خواندیم در مدح ائمه‌ی اطهار.»
گفت: «شما یک دلیل بیار که اشکال نداره.»
گفتم: «چرا من دلیل بیارم؟ تو شکایت داری. این‌جا زمین منه، گردان منه، تو دلیل بیار که اشکال داره.»
گفت: «من می‌گم اشکال داره.»
من یک‌دفعه قاطی کردم. گفتم: « اصلاً درست هست یا نیست، به شما چه مربوط؟ اگر یک دفعه‌ی دیگر پات رو بگذاری این‌جا، به مولا قسم...»
طلبه شاکی شد. عصبانی، راهش را کشید و رفت.
...
مجلسی بود که من هم با جمعی از رزمنده‌ها در آن شرکت کردم. آن‌جا حاج حسن‌آقای خمینی را دیدم و جریان کف زدن را برایش گفتم و از ایشان خواستم از حضرت امام تکلیف را بپرسد. ایشان پرسید و امام در جواب سوال من فرمود:
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
به این دوستان اهل حال بگو اگر درِ خونه‌ی اهل بیت رو زدید، مرا هم دعا کنید.»
نظرات 2 + ارسال نظر
غزلک چهارشنبه 20 مرداد 1389 ساعت 15:00 http://golemamgoli.blogsky.com/

امان از این اسرار عشق و مستی...!!!

غزلک سه‌شنبه 26 مرداد 1389 ساعت 11:21

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد