- کاش مىدانستم به چه فکر مىکنى.
- همان بهتر که نمىتوانى! کاش خدا هم نمىتوانست.
بسه بارون!
خدایا دوش حمومت رو ببند.
- چرا اخبار گوش نمیدى؟
- مگه مجبورم آینه بگیرم دستم تا کثافتاى دوروبرم رو دوبرابر ببینم؟
خودم رو خیلى قبول دارم، ولى اگر همه آدمهاى دنیا شبیه <من< بودند، خداییش چه دنیاى کسالتبارى مىشد؟
اینقدر آرزوهایم کوچکند که خدا هم دلش نمىآید برآوردهشان نکند.
- اگه اخراجت کردند، کار دیگهاى هم بلدى برى سراغش؟
- میرم توى گروه " کارگران مشغول کارند " مسوول تکان دادن پرچم میشم.
- چه احساسی داری؟
- مثل این که شبه و برق رفته و همه جا تاریکه و من، خوابم میبره.
بیدار میشم میبینم عصر حجره و برقی نیست که بیاد.
با این همه آرزو، اگر اجل نکشدم، حسرت مىکشد.
- نیستی؟ کجایی؟ چکار میکنی؟
- فقط زندهام، فقط.
- زندهای؟
- فقط نفس میکشم، که اون هم غیرارادیه.