من همیشه در داستانها و رمانهایم به دنبال این سوال بودم که «واقعیت چیست؟» به امید روزی که جوابش را بیابم... سالها گذشت و من سی رمان و بیش از صد داستان نوشتم. ولی هنوز نتوانستم بفهمم که واقعیت چیست.
روزی دختر دانشجویی در کانادا برای مقاله فلسفیاش از من خواست که واقعیت را برایش تعریف کنم. او فقط تعریفی یکجملهای میخواست. در موردش فکر کردم و بلاخره گفتم:
«واقعیت چیزی است که وقتی از اعتقاد به آن دست برداری از بین نرود.»
در تیمائوسِ افلاطون خدا جهان را خلق نکرده؛ آنطور که خدای مسیحیان کرده است. او فقط آن را پیدا کرده.
جهان در بینظمی کامل بوده است و خدا آن را از آشفتگی به سمت نظم آورده.