با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

راست و درست

کسی که اهل «تعارف» کردن نباشد، «تعریف» کردن‌هایش دلچسب است.

ای کاش که جای آرمیدن بودی



عصر پنجشنبه‌ها که می‌رفتم زیارت اهل قبور، در آن خلوت و خلاء زندگی، به مرگ خودم فکر می‌کردم، بیشتر از دنیای پس از مرگ به دنیای پس از من، که چه‌گونه خواهد بود؟ دنبال جایی برای مزارم می‌گشتم، چشمم که به سایه درختان کهور افتاد، دریا را که پس دیوار کوتاه در سمت قبله دیدم، با خود گفتم بهترین جا برای مردن همین‌جاست، همین گورستان محقرِ این شهر کوچک پهلو گرفته در کنار خلیج، کنار عزیزان. تصمیمم را گرفتم.

از روزی که آرامگاه «حمیدی شیرازی» را در همسایگی حافظ کشف کردم محال است حافظیه بروم و مناسک ایستادن و خواندن شعر حزین و غمناک سنگ قبرش را به جا نیاورم. روی نیمکتی آن حوالی می‌نشینم، نگاه می‌کنم به خلوتی قطعه که نتیجه سرشلوغی حافظ است، به کوچه‌ی‌ پشتی که از لای نرده‌ها پیداست، به آرامش درختان و رهگذران. گوش می‌کنم به صدای باد، آواز موسیقی سنتی که از بلندگوها پخش می‌شود... تصمیمم را عوض می‌کنم.
گر می‌گذری به شهر شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم

سال‌هاست که در حافظیه کسی را دفن نمی‌کنند، حق هم دارند، آرامگاه عمومی که نیست. همه‌ی ساکنین، مشاهیر و معارف هستند که سال‌هاست مهمانی به خود ندیده‌اند.

پی‌نوشت: گاهی برای خود رویا می‌بافم‌؛ چهره ماندگاری شده‌ام و پس از مرگ، به پاس قدردانی اجازه داده‌اند طبق وصیتم، بسترم را در جوار حافظ و حمیدی و پرویزی پهن کنم!

چه زود می‌رسه سرمای زمستون

برای گفتن جمله «فلانی آدم خوبیه» هیچ‌وقت عجله نکن.

رهایی از شاوشنک، استیون کینگ، ماندانا قهرمانلو، نشر افراز

عمل نوشتن کلی خاطرات دیگر را نیز در ذهنم زنده کرد، خاطراتی که تقریباً از یاد برده بودم. نوشتن در مورد خود، گویی به مثابه فرو بردن شاخه‌ای به اعماق آب زلال و شفاف رودخانه و گل‌آلوده کردنش است.