• حدود دوازده سال توی همون قایق زندگی کرد تا اینکه مریض شد و ما، منظورم اینه که من، چون فقط من بودم، بردمش بیمارستان شهر. اون همینجا مرد. در «لانگ بیچ».
•• متأسفم.
• خیلی وقته ازش گذشته.
•• نه برای تو.
«مککیلب» به او نگاه کرد و گفت: این صرفاً چیزیه که وقتی زمانش برسه، هر کسی میفهمه. اون میدونست هیچ فرصتی نداره و صرفاً دلش میخواست برگرده اونجا، به قایقش، و به جزیره. من اون رو برنگردوندم.
میخواستم همه چی رو امتحان کنم، تمام شگفتیهای علم پزشکی رو. از این گذشته، اگه اون توی قایق میموند، واسه من عذابی الیم بود که به دیدنش برم. مجبور بودم با قایق کرایهای برم. گذاشتم همونجا توی بیمارستان بمونه. اون تک و تنها توی اتاقش مُرد. سر یه پرونده توی سندیهگو گیر کرده بودم... کاش به حرفش گوش داده بودم.
«گراسیلا» دستش را روی ساعد او گذاشت و گفت: هیچ دلیلی نداره آدم خودش رو بابت نیات خوب عذاب بده.
آخرین ستاره باش
صبح پا شو خورشید رو ببین
او زنی جذاب و در اوایل سی سالگی بود، در سنی خوب یا به عبارتی بسیار جوانتر از «مککلیب». به نوعی به نظرش آشنا میآمد، اما نتوانست او را به جا بیاورد. حسی بهاش دست داد انگار او را جایی دیده است.
جرقهی آشنایی به همان سرعت هم رنگ باخت و او متوجه شد اشتباه کرده است و آن زن را نمیشناسد. او چهرهها را فراموش نمیکرد و چهرهی آن زن به حد کافی دلنشین بود که از خاطر نرود.
موهای قهوهای کمرنگ داشت که رگههای روشنتری هم وسطش بود و میگفت آنها را خودش در آرایشگاه درست کرده. البته لبخندش چیز دیگری بود. تمام صورتش را میگرفت و به دیگران هم سرایت میکرد. میدانستم که با او بودن به معنای روز و شب تلاش کردن برای نگه داشتن آن لبخند بود. و مطمئن نبودم این کار از من ساخته باشد.