بارسلون وحشی است. برای رام کردنش بگذارید برای خودش جستوخیز کند و فقط تماشایش کنید. قلدر است و پرخاشگر، اما اگر از آن شما شد به شیری دستآموز بدل میشود.
پاریس بلد است چهطور خریداران ناز و عشوههایش را حفظ کند، اینها همانقدر برایش طبیعیاند که خواندن اشعار بودلر در اتوبوس بازگشت به محلهی حومهی پاریس و اتاقک اجارهایاش. اما به خانه که میرسد دیگر هیچ راه دسترسیای به او نیست، تلفنش مدتها پیش قطع شده، ایمیلش را هفتهی قبل چک کرده و نامهای جز قبض برایش نمیآید.
دلخوشیاش عکاسی از خودش است. هر روز بعد از پایان کار شبانگاهی به اتاقش که میرسد قبل از هر چیز میرود جلوی آینه و از خودش عکس میگیرد، بدون هیچ هدفی. راز بزرگ زندگیاش این است، نه برای مشتریها و نه برای همکاران و نه برای یکی دو دوستی که از دبیرستان برایش باقی ماندهاند، برای هیچ کدامشان از این راز نگفته است.
برلین زنی حامله است؛ دمدمی مزاجی و حساسیتهایش هم از همین میآید. سرِ کار مطیع و فرمانبردار است. خیلی وقت است که در مهمانیهای دوستانش شرکت نمیکند، چون این حاملگی همه چیز را تحتالشعاع خودش برده و مهمترین مسالهاش شده است. گور پدر همهشان، من بچهام را دارم.
برای کودک زادهنشده موسیقی میگذارد و داستان میخواند. گاهی پیش میآید که ناگهان در مترو میزند زیر گریه، یا به یکباره به خودش میآید و میبیند که دارد در خانه راه میرود و بلندبلند به زمین و زمان فحش میدهد.
براتیسلاوا زنی است و سی و سه ساله که با تمام ژست روشنفکرمآبانهاش هنوز نگران این است که آیا شوهر خواهد کرد یا نه. در جمع دخترخالهها از روی بوردا لباس عروسی انتخاب میکنند و در مورد خواستگاریهایشان به هم آمار میدهند.
شبها پیش از خواب اما، نگاهی به بخش ادب و هنر روزنامه میاندازد و کتاب پیشنهادی ستون نقد را در دفترش یادداشت میکند تا در برنامه مطالعاتش بگنجاند. کتابی را که اخیراً سر زبانها افتاده دست میگیرد و از جایی که دیشب علامت گذاشته پی میگیرد؛ نشانهای که لای صفحات گذاشته کارت تبلیغاتی آرایشگاه تازه یافتهاش است.
چند صفحهای میخواند ولی به خواب میرود؛ آخرین فکرش این است: «آیا کسی بالاخره مرا درک میکند؟» میخوابد و آن قدر معصومانه و زیبا به خواب رفته که اگر کسی او را نشناسد و این طور خفته ببیندش حتماً عاشقش میشود (و احتمالاً فردایش پشیمان.)
بوداپست اطوارهای طغیانگری نوجوانی را کنار گذاشته ولی آرمانگراییهایش را نه. کولهاش را که باز کنید پر است از کتاب، ولی هنوز میانشان مجلدهای شعر و گزینگویههای آبکی هم پیدا میشود.
با آرایش مخالف است ولی در گزینش بهظاهر علیالسویهی لباسهایش سلیقهای برآمده از ذکاوت به چشم میخورد؛ موهایش به خاطر وسواسش به تمیزی همیشه بوی شامپو میدهند ولی نه در حوصلهاش میگنجد که عطر بزند و نه بوی سیگارش میگذارد بوی دیگری حس کنید.
وین؛ به زنی مانَد نجیبزاده، با همان وجاهت و فخامت. وقارش وادارت میکند در مقابلش سکوت کنی و انحناهایش را که از میان چین لباس بیرون زده دزدکی بپایی.
پابهسن است ولی به یمن زندگی مرفهاش هنوز نشانههایی از نشاط جوانی را حفظ کرده. هنوز با همه جور تمرین جسمی، خوشهیکلیاش را حفظ کرده و نگذاشته شکمش آویزان شود. ولی وقتی دستش را دراز میکند که به سبک نجبا بر آن بوسه بزنید میتوانید چین و چروکش را حس کنید.
راه رفتن خرامانش نگاهت را در امتداد مسیرش میکشاند، اما درست وقتی دلتان برایش غنج میزند میبینید در جواب لطیفهای بیمزه قهقهه میزند و خندهاش با خرناسی خوکوار همراه است.
میدانم که دوستش دارم و میدانم که او مرد زندگیام است.
و این فکر مثل حس رسیدن به خانه، گرم است.
مرد خیلی خوبیه، بامزهست، راحت میشه باهاش کنار اومد، هیچ وقت ناراحتت نمیکنه. اما مگه عشق فقط همینه؟ یعنی همین چیزها کافیه؟
حتی وقتی دوچرخهسواری هم یاد میگیری بالاخره چند باری میافتی و سر زانوهات زخم میشه تا خوب یاد بگیری. در مورد عشق هم باید آدمهای زیادی رو ببینی.