با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

انحراف

پس از 15 سال خواندن مطبوعات ورزشی به این نتیجه رسیده‌ام که این همه و حاشیه و جنجال و درگیری، نتیجه‌ی دو خصلت فوتبالی‌هاست:
1. جایی که نباید، حرف می‌زنند.
2. جایی که باید، زیاد حرف می‌زنند.

پی‌نوشت: سیاسیون از آن‌ها، بدتر!

زمان در بطری

بدون هیچ‌گونه خجالتی، از طرفداران جدی سری فیلم‌های x-men هستم. این که هر کس یک توانایی خارق‌العاده دارد مثل بچه‌ها ذوق‌زده‌ام می‌کند. با این که از قسمت سوم به بعد هی دارند کِشش می‌دهند و آب به قصه بسته‌اند باز هم مشتاقانه دنبالش می‌کنم.
جدیدترین قسمتش را دیشب دیدم. لوگان یا مرد گرگ‌نما به گذشته سفر کرد، سال 1975 میلادی. پایان جنگ ویتنام.
در این قسمت پسرکی بود که می‌توانست زمان را نگه دارد. در صحنه‌ای که مشغول هنرنمایی بود، اسلوموشن شد و ترانه‌ای قدیمی مال هم‌آن سال‌ها پخش شد.

«اگر می‌توانستم زمان را توی یک بطری نگه دارم
اولین کاری که دوست داشتم انجام دهم
این بود که تمام روزها را تا ابد نگه دارم
فقط برای این که آن‌ها را با تو بگذرانم.
اگر می‌توانستم کاری کنم که روزها تمام نشوند
اگر می‌شد با حرف زدن به آرزوها رسید
همه‌ی روزها را مثل یک گنج نگه می‌داشتم و بعد
باز هم آن‌ها را با تو سپری می‌کردم.
اما مثل این که زمان هرگز کافی نیست
تا کارهایی را که دوست داری انجام بدهی،
وقتی که پیداشان کردی.
آن قدر اطرافم را گشتم تا بدانم
که تو هم‌آنی هستی که می‌خواهم زمان را با او بگذرانم.»


دانلود ترانه‌ی «Time In A Bottle» با صدای «Jim Croce»

اسمع، افهم

آخرین چیزی که پدرها به پسرها یاد می‌دهند چه‌گونه مردن است.

حاج‌آقا شاکریان

شماره‌ی دوست‌دخترت رو به چه اسمی توی موبایلت ذخیره کردی؟

برگشت آن روزها

«حامد عبدالصمد»؛ روشنفکر عرب، در کتاب «وداع با آسمان» ماجرای مهاجراتش به آلمان در سال 1995 میلادی را شرح می‌دهد.
در پرواز قاهره – فرانکفورت، مسافری آلمانی از مصری جوان می‌پرسد:
«برنامه‌تان در آلمان چیست؟»
«می‌خواهم دانشگاه بروم.»
«چه رشته‌ای؟»
«علوم سیاسی.»
«سیاست؟ چه جالب! حالا چرا در آلمان؟»
«برای این که تیم ملی فوتبال آلمان همیشه قهرمان جهان می‌شود با این که بد بازی می‌کند!»
«گذشت آن روزها. امروز دیگر گلدان هم نمی‌برند!»

چه قدر هست

«دیگه از این بهتر نمی‌تونم بِشم» مودبانه‌ی «همینه که هست» هست!

خوبی، خوشی، عروسی

زمان نوجوانی ما، برنامه‌ای ترکیبی از تلویزیون پخش می‌شد که «محمد صالح‌علاء» مجری‌اش بود (اگر اشتباه نکنم.)
ترانه‌ِی تیتراژ قشنگی داشت که در کمبود امکانات آن زمان، با چسباندن ضبط صوت به بلندگوی تلویزیون، بر روی کاستی ضبطش کردم که حالا نمی‌دانم کجاست. ولی شعرش یادم مانده، بس که ساده بود.

آی کیهان، اطلاعات
ماهنامه و مجلات
آی شرح و عکس و تفسیر
از تهران و ولایات
اصل خبر همینِ
ایران، جان زمینِ
مقصود از امت گل
مردم این سرزمینه
آی دوستی دوستی دوستی
خوبی، خوشی، عروسی
به داد هم رسیدن
دست دادن و روبوسی

شیشه در بغل سنگ

یک آدم نامرتب و بی‌نظم در مواجهه با یک مجموعه‌ی منظم دچار کلافگی می‌شود.
و از این هم کلافه‌تر می‌شود وقتی که باید از آن همه نظم، مراقبت کند!

خوشگله

همیشه زبان اشعار عاشقانه، مردانه‌ است. یعنی این مرد است که سوز و فغان و داد و فریاد و ننه‌من‌غریبم بازی درمی‌آورد.
ولی استثنائاتی هم هست.
یک ترانه‌ی محلی‌ داریم که می‌گوید:
«عقربی تو جوممه، نیله بشینُم
یا بِیِن عقدم کنین یا بکشینُم»

خانم می‌فرماید: عقربی تو لباسمه که نمی‌ذاره بشینم. یا بیاید عقدم کنید یا بکشیدم!
پس از برخورد با این راوی زن، کنجکاو شدم که نگاهی دوباره به مکتوب این شنیده‌های قدیمی بیاندازم. و جالب این که به ظرایف و دقایق زیبایی رسیدم.
چندی از مفاهیم و جملات قصار امروزی را قدمای گمنام به ساده‌ترین شکل و زبان روایت کرده‌اند.
فی‌المثل در بیان این که «ازدواج به عشق، پایان می‌دهد» سروده‌اند:
«نی‌تَرُم تِیت بشینُم نه دیرت آوُم
غیری که بُسونُمِت تا سیرت آوُم»

ترجمه: «نه می‌تونم پیشت بشینم نه ازت دور شم
            مگه این که بگیرمت تا ازت سیر شم»
 حالا شما می‌توانید ان‌قلت بیاورید که سیر شدن کنایه از کام گرفتن و وصال است. ولی بنده می‌گویم که هم‌آن سیر شدن از کسی‌ست، هم‌آن اوجی که بعدش سرازیری‌ست.
یا جای دیگر شاعر هیز می‌گوید:
«خال سوز مچ پِی سفید تو اُ دیاره
سِی کِردِن آدم فقیر چه فِیده داره؟»

ترجمه: «خال سبز مچ پای سفید توی آب، پیداست
            نگاه کردن آدم فقیر چه فایده داره؟»
با ذکر این مقدمه که فقیر لزوماً به معنای نداری مالی نیست و در فرهنگ بومی ما انسان ساده و بی‌شیله‌پیله و معمولی هم مراد می‌شود و اعلام این نکته‌ِی انحرافی که دوربینی و ریزنگری و زیباپسندی شاعر چشم‌چران توی حلقم، نتیجه می‌گیرم که دید زدن آدم فقیر چه فایده داره؟
واقعاً! چه فایده‌ای داره؟!

هر که در این بزم مقرب‌تر است

اخلاق خداگونه‌ای دارم:
کسانی را که دوستم دارند، بیش‌تر اذیت می‌کنم!

می‌رن آدم‌ها

کمپ‌های خواب‌گاهی ما، سوپرمارکت ندارند. جابه‌جا، دکه‌هایی‌ست که مختصر خوراکی‌هایی می‌فروشند. فروشنده‌ها که اهل استان‌های هم‌جوارند، شبانه‌روز آن‌جا هستند و در هم آن یک ذره جا می‌خوابند.
از مرخصی که برگشتم فروشنده‌ی جدیدی را توی دکه‌ی کنار سوله‌مان دیدم. پیرمرد خوش‌اخلاقی که روی بازش در چند بار خریدم، اجازه‌ی شوخی کردن را به من داد.
کیکی 600 تومنی بود که باعث می‌شد همیشه صد تومنی کم بیاورم.
«حاجی! این رو بکن پونصد یا هزار. نه من پول خرد دارم نه شما.»
این صد تومن‌ها جمع شد و ما را بدهکار حاجی کرد.
صبح، قبل رفتن به سر کار، رفتم پیشش و چند سکه‌ی فسقلی را گذاشتم کف پیش‌خوان و گفتم: «بفرما، این هم بدهی دیروز.»
عصری که برگشتم، بسته بود. از نگهبان کمپ سراغش را گرفتم.
گفت: «قبل ظهر یه مشتری اومد ازش بستنی خرید. ده دقیقه بعد یکی دیگه اومد و پرسید دکه‌دار کجاست؟ گفتم داخل بود که. گفت نیست. رفتیم نگاه کردیم. دیدیم از روی صندلی افتاده پایین. دستش رو گرفتم. نبض نداشت. آمبولانس بهداری کمپ اومد بردش. کل پرسنل درمانگاه توی اورژانس بالا سرش بودند. 45 دقیقه نوبتی بهش شوک الکتریکی دادند. برنگشت. فوت کرد!»
هم‌این. به هم‌این راحتی. به هم‌این سرعت. به هم‌این...
«پدرزن صاحب دکه بود. تفننی یک هفته‌ای آمده بود جای دامادش. کل فک و فامیلش ریختند این‌جا، بردنش.»
مرگ سرپایی و یک‌هویی را به جان کندن توی بستر ترجیح می‌دهم ولی چه بهتر که این یک‌‌باره رفتن میان شلوغی خانواده و شهر آدمی باشد نه این طور غریبانه.
«خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود.»