با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

رساله درباره‌ی نادر فارابی

نادر خودش را به نوعی عادت رفتاری وا داشته بود و اسمش را گذاشته بود «اتلاف وقت مفید».
در واقع او در این عادت رفتاری، بدون این‌که نیازی داشته باشد یا ضرورتی اقتضا کند، بی‌هدف به جاهایی می‌رفت که بتواند بدون آن‌که جلب توجه کند، ساعت‌ها بنشیند و به آدم‌ها خیره شود.

جاهایی مانند ایستگاه مترو، داروخانه‌های شلوغ، فرودگاه، پمپ بنزین، بیمارستان، فروشگاه‌های زنجیره‌ای بزرگ و گورستان از این جمله بودند.
چنان‌که مضامین پاره‌ای از ترانه‌های او نشان می‌دهد، ظاهراً نادر با این کار سعی داشته خودش را با اختیار در موقعیت‌هایی تحمیل کند که در آینده احتمالاً باید در آن‌ها قرار می‌گرفت.

بنا بر یکی از یادداشت‌های او، این تجربه نوعی اقتدار روحی به او عطا می‌کرد؛ نوعی چیرگی بر موقعیت که حاصل بی‌نسبتی با آن بود؛ چون حضور از سر نیاز و ضرورت از نظر او همواره با انفعال و مغلویبت همراه است.

برای نمونه به این نوشته‌ی بی‌تاریخ او در صفحه‌ی 65 دفترچه یادداشتش توجه کنید:
اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه‌ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی، و اگر اصلاً جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه‌ی حاضران آن‌جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت‌های مفید از جنس همان کارهای دوست‌داشتنی/احمقانه‌ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می‌سازند.



درخشندگی یک ذهن دست‌خورده

هر کتاب جدیدی که از «مصطفی مستور» منتشر شود را می‌خرم و می‌خوانم. معمولاً ماهی سه چهار کتاب می‌خرم ولی متوسط مطالعه‌ام ماهی یکی دو کتاب است. بیشتر کلسیونر کتابم تا کتاب‌خوان. کتاب‌های مستور کوچک هستند و کم‌برگ و در نتیجه ارزان. به علت ارزانی می‌خرم و به دلیل لاغری، می‌خوانم ولی ادبیات مستور هم جای خودش را دارد.

مستور؛ نثر پرچانه‌ای دارد. مثل استادی که وقت اضافه آخر کلاس را در سکوت و علاقه شاگردانش صرف پرگویی درباره جهان‌بینی زندگی‌اش و خاطرات مؤید این عقاید می‌کند. شاید فلسفه‌اش را قبول نداشته باشید ولی به دلیل خاص بودن گوش می‌کنید. به این دلایل همیشه کتاب‌هایش را دنبال می‌کنم.

چند باری سعی کردم از کتاب‌هایش گزیده در بیاورم ولی یا باید کل یک پاراگراف و صفحه را بنویسی تا حق مطلب ادا شود یا خیلی جاها نیاز به دانسته‌های قبلی است تا متوجه درخشندگی یک دیالوگ یا موقعیت شوی که از خیرش گذشتم. آخرینش هم «رساله درباره‌ی نادر فارابی».

بعد از این همه مستورخانی به نظرم آدم جالبی به نظر می‌رسد، نوشته‌هایش جذابند ولی مطمئنم که مجالست سرد و خسته‌کننده‌ای دارد، برای بیگانه‌ها البته. تصور می‌کنم روزها ساعتی ساکت و خیره به اشیاء و آدم‌ها و صداها و مکان‌ها و هر چیز باربط و بی‌ربط به خودش فکر می‌کند.

روانکاو خوبی می‌شد اگر نویسنده نمی‌شد. شده موقعیتی را وصف کرده و شکافته که بارها حس و تجربه کردم، غافل از این که همچین چیزی وجود دارد که اصلاً  بشود شرحش داد. نظیر همین گزیده‌هایی که در پی می‌آید.‌

النهایه؛ اگر نمی‌دانید که چه مرگ‌تان است می توانید سری به هزارتوی ذهن مستور بزنید شاید در بن‌بستی فرعی به جواب یکی از سوال‌ها برسید.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

رم صورتی گلگون دارد. هم حامی بچه‌های قدونیم‌قدش است و هم گاهی دمپایی نثارشان می‌کند. در جوانی هوس هنرپیشگی داشته، حتی یکی دو بار هم برای خوانندگی اقدام کرده بوده، ولی حالا حتی فرصت (یا تمایل) به یاد آوردن آن آرزوها را ندارد.