با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

دلنبار

• کینه‌ای هستی.
•• نه، حافظه‌م قویه!

ستایش

تعریف‌هات از من، خوش‌حالم نمی‌کنه.
چه جای شادی از این همه تمجید و تحسین وقتی آخر کار با یه جمله‌ی «اشتباه می‌کردم» خرابش می‌کنی.

ذغال بریز لکوموتیوران

رفته بودیم بازار تا برای پسر یک‌ساله‌اش، اسباب‌بازی بخرد. دست می‌گذاشت روی وسایل و نظر من را می‌پرسید. من هم مخالفت می‌کردم: «نه! این خوب نیست... مناسب بچه‌ی تو نیست... قطعات ریز داره... لبه‌های تیز داره...» دست‌بردار نبود و انتخاب‌های بعدترش، بدتر می‌شدند. متوجه شدم که برای دل خودش می‌خواهد بخرد نه پسرش.
قطار اسبا‌ب‌بازی را نشانم داد و گفت: «این چه طوره؟»
پرسیدم: «اون گوشه‌اش چی نوشته؟»
جواب داد: «برای کودکان بزرگ‌تر از سه سال»
گفتم: «عالیه! تو هم که بیش‌تر از سه سال داری! هم‌این واسه‌ت خوبه!»
خندید و برگشت: «آقا! این رو برمی‌دارم.»

چه می‌شود کرد. ما هم دل داریم به خدا. حیف که این ریش و سبیل، دست و پای ما را بسته تا سوار تاب و سرسره‌ی پارک‌ها نشویم و گر نه می‌دیدید که جا به بچه کوچولوها هم نمی‌دادیم. ما هم دل‌مان می‌خواهد ریل‌های پلاستیکی را گرد بچینیم و هم‌پای لکوموتیو سیاه با بار ذغال‌سنگ و مخزن نفت و کوپه‌های مسافران، هوهوچی‌چی‌کنان بدویم و بدویم و...
ولی چه کنیم که زود بزرگ شدیم. چه کنیم که حسرت همه‌ی بچگی‌هایی که نکردیم سر دل‌مان مانده است.


پی‌نوشت: من هم یک تفنگ حباب‌ساز به بهانه‌ی خواهرزاده‌ام! خریدم. آخ اگر بدانید چه ذوقی دارد شلیک مسلسل‌وار حباب‌های درشت رنگی در هوا!
آخ اگر بدانید!

ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی

دیگه بسّه دل شکستن.
آخرش این نفرین‌ها، جوون‌مرگت می‌کنه.

گزیده‌ی کتاب آدلف

گزیده‌ی کتاب «آدلف»
نوشته‌ی «بنژامن کنستان»
ترجمه‌ی «مینو مشیری»
نشر «ثالث»


دردنوشت: برای کتاب‌خوان متوسطی مثل من که تند‌خوانی‌ام باعث از دست دادن مفاهیم دیرهضم کتاب‌های سخت‌خوان می‌شود؛ نحیف و لاغر بودن کتاب «آدلف» مشوقی شد برای آهسته‌خوانی و ذره‌ذره چشیدن یک روایت تلخ.
این گزین‌گویه‌ها کفاف هیجان مرا از خواندن این کتاب نمی‌دهد. کاش می‌توانستم همه‌ی کتاب را این جا بیاورم. آنان که به بیماری خودویران‌گری مبتلایند خویش‌تن را در آینه‌ی «آدلف» تماشا کنند. از تناقض‌های ذهن آدمی است که پیشانی‌نوشت وبلاگ، توصیه به خوش بودن و دم‌غنیمت‌شماری است و شما را به نظاره‌ی «زخم زدن مداوم به خود» فرامی‌خوانم!


یادداشت مترجم
صفحه‌ی 9

«آدلف» را سفاکانه‌ترین و تلخ‌ترین رمان عشقی نیز خوانده‌اند.

«آدلف» یک ضدقهرمان ازخودبیگانه است که عاشق زنی ده سال از خودش بزرگ‌تر می‌شود. «آدلف» هم خودشیفته است و هم طبیعتی ضعیف دارد، هم بزرگ‌منش است و هم قدرت ندارد رشته‌های عاطفی میان خود و زنی را که دیگر دوست ندارد، پاره کند.

مقدمه
صفحه‌ی 13-14

سوا از پیوندهایی که اجتماع آن‌ها را محکوم می‌کند، خطر سوءاستفاده‌ی رایج از زبان عاشقانه برای برانگیختن احساسات زودگذر در خود یا دیگری، به اندازه‌ی کافی نشان داده نشده است. گام برداشتن در راهی که انتهایش قابل پیش‌بینی نیست خطرناک است، پیشاپیش نمی‌دانیم در این راه چه احساسی را در دیگری برمی‌انگیزیم یا خود خواهیم داشت، و این خطرآفرین است. با ورود به این بازی، حساب شدت ضربات وارده و واکنش‌های شخصی‌مان را از دست می‌دهیم، زخمی به نظر سطحی، می‌تواند مهلک گردد.

این ترفند جلب محبت، که نخست بی‌اهمیت به نظر می‌آید، وقتی نسبت به انسان‌های ضعیف به کار گرفته می‌شود چه‌قدر سفاکانه می‌گردد و قلب و احساس عمیق زنان را هدف قرار می‌دهد، به ویژه که مشغولیات کاری ندارند و زندگی حرفه‌ای، اوقات‌شان را تحت‌الشعاع قرار نمی‌دهد. آن‌ها به طور طبیعی به مرد اعتماد می‌کنند، به خاطر غرور قابل عفوشان، ساده‌لوح‌اند و احساس‌شان این است که دلیل حیات و وجودشان این است که بدون رعایت احتیاط، خود را به یک حامی بسپارند و همواره گرایش دارند نیاز به یک حامی را با نیاز به عشق اشتباه بگیرند!
من، در کتابم، از شوربختی‌های واضح و حاصل از ارتباط‌های عاطفی‌ای که ایجاد و سپس گسسته می‌شوند سخن نمی‌گویم؛ از دگرگونی شرایط، از داوری خشن مردم و بدخواهی سیری‌ناپذیر جامعه، که ظاهراً از قراردادن زنان بر پرت‌گاه و سقوط آن‌ها لذت می‌برد، نمی‌گویم. این‌ها همه نگون‌بختی‌های عامیانه‌اند. من از درد و رنج قلب می‌گویم، از ناباوری زجرآوری که بی‌وفایی در روح زن ایجاد می‌کند، از سرگشتگی ناشی از تبدیل اعتماد به خطا، تعبیر فداکاری به گناه در چشم هم‌آن مردی که که همه چیزشان را نثار او کردند. من از وحشت زنی می‌گویم که وقتی می‌بیند مردی که سوگند خورده حامی او باشد، ترکش می‌کند؛ از ناباوری‌ای که در پی زودباوری می‌آید و نخست متوجه آن مرد می‌شود و سپس تمام عالم را فرامی‌گیرد. من از آن حرمت فروخورده‌ای می‌نویسم که تلف شده است.

این نوشتارها اگر بتوانند ماهیت اخلاقیات را تغییر دهند، نسل جدید را در مقابل اشک‌هایی که هنوز جاری نشده‌اند مقاوم می‌کنند. اما زمانی که این اشک‌ها جاری می‌شوند، به رغم حال و هوای دروغینی که در آن غوطه‌ورند، وجدان‌شان بیدار می‌شود. آن‌گاه پی می‌برند فردی که به خاطر دوست داشتن رنج می‌کشد، مقدس است. آن‌گاه درمی‌یابند که قلب‌شان، که تصور می‌کردند سهمی در ماجرا ندارد، هم‌آن احساسی را دارد که در دیگری ایجاد کرده‌اند و اگر می‌خواهند بر این چیزی که از روی عادت ضعف می‌نامند غلبه کنند، باید تا اعماق این قلب پست فروبروند و مهربانی را سرکوب، وفاداری را ریشه‌کن، و نیکی را خفه کنند، و در صورت موفقیت، نیمی از روح‌شان را از دست بدهند...

صفحه‌ی 29
انسان‌ها از بی‌تفاوتی رنجیده‌خاطر می‌شوند؛ آن را بدخواهی یا تفرعن می‌پندارند، سخت باور می‌کنند که معاشرت با آن‌ها کسالت‌بار است. گاهی می‌کوشیدم بی‌حوصلگی‌ام را پنهان دارم؛ به سکوتی عمیق پناه می‌بردم: کم‌حرفی‌ام به تفرعن تعبیر می‌شد.

صفحه‌‌ی 34
باور اخلاقی‌اش این بود که یک مرد جوان باید مراقب باشد مرتکب دیوانگی نگردد، یعنی با زنی که از نظر ثروت، شخصیت، و امتیازات اجتماعی هم‌سطح خودش نیست، رابطه‌ی درازمدت برقرار نکند. در باقی موارد، با دیگر زن‌ها، تا زمانی که صحبت ازدواج نباشد، می‌شد رابطه داشت و سپس بدون هیچ اشکالی ترک‌شان گفت.

صفحه‌ی 41
... در یکی از این پیاده‌روی‌ها که خستگی را جای آشفتگی می‌نشاند...

صفحه‌ی 48
می‌دانید که هم مردم‌گریزم و هم در عین حال از تنهایی رنج می‌برم.

صفحه‌ی 51-52
طولی نکشید که اعتراف کرد دوستم دارد... برایم تعریف کرد چه قدر از دوری من عذاب کشیده، چه گونه با هر صدایی که به گوشش می‌رسیده تصور می‌کرده من وارد خانه‌اش شده‌ام؛ و در دیدار مجددم چه قدر دچار دستپاچگی، شعف، و ترس و تردید شده... بارها از او خواستم کوچک‌ترین جزئیات این شرح حال را تکرار کند. این داستان چندهفته‌ای به نظرمان داستان عمری مشترک می‌نمود. عشق به گونه‌ای شگفت‌انگیز کم‌بود خاطرات طولانی را جبران می‌کند. هر گونه احساس دیگری نیاز به خاطرات گذشته دارد: اما عشق با سحر و جادو گذشته‌ای به وجود می‌آورد که ما را احاطه می‌کند. به عبارت دیگر کاری می‌کند احساس کنیم با فردی که هم‌این اندکی پیش برای‌مان پاک بیگانه بود، سال‌ها زیسته‌ایم. عشق نقطه‌ای فروزان است و بس، با این حال به نظر می‌آید می‌تواند کل زمان را تسخیر کند. تا هم‌این چند روز پیش اصلاً عشقی وجود نداشت، چندی دیگر نیز عشقی وجود نخواهد داشت؛ اما تا زمانی که هست، پرتویش را بر روی گذشته و بر روی آینده‌ای که پس از عشق فراخواهد رسید، می‌تاباند.

صفحه‌ی 55
سرانجام کام‌یاب شدم... علت فساد، لذت نیست، طبیعت نیست، هیجانات نیست، علت، حساب‌گری‌هایی است که جامعه به ما یاد می‌دهد، و باورهایی است که از تجربه حاصل می‌شوند.

صفحه‌ی 72
به محض این‌که رازی میان دو عاشق به وجود می‌آید، به محض این که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می‌رود و سعادت ویران می‌شود. خشم، بی‌انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان‌کاری عنصری بیگانه وارد عشق می‌کند که ماهیت آن را تغییر می‌دهد و پلاسیده‌اش می‌کند.

صفحه‌ی 73-74
دوست‌داشتن زمانی که دیگر دوست‌تان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی‌کنید با عشقی شورانگیز دوست‌تان داشته باشند.

صفحه‌ی 92
مردی وجود ندارد که لااقل یک‌بار در عمرش میان میلش به پایان دادن به رابطه‌ی عاشقانه‌ای ناشایست و بیم صدمه زدن به زنی که زمانی دوستش داشته، سردرگم نشده باشد.

صفحه‌ی 93
از میان این زنان عاشق که همه جا می‌رویند حتی یکی نیست که نگفته باشد اگر ترکش کنند از غصه خواهد مُرد؛ و حتی یکی از آن‌ها پیدا نمی‌شود که زنده نمانده باشد و تسلا پیدا نکرده باشد.

صفحه‌ی 104
چه‌قدر هنگامی که بی‌طرف هستیم، عادل می‌شویم! هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که می‌تواند مدافع خوبی برای خود باشد: فقط دل انسان است که می‌تواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل می‌تواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند، ور نه هر واسطه‌ای داور می‌گردد؛ تجزیه و تحلیل می‌کند، مصالحه می‌کند، بی‌تفاوتی را درک‌ می‌کند، آن را ممکن می‌شناسد، آن را گریزناپذیر می‌نامد، و در نهایت حیرت می‌بینیم این بی‌تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش می‌گردد.

صفحه‌ی 124
یکی از آن روزهای زمستانی بود که آفتابی حزن‌آلود، دشت و صحرای خاکستری را روشنی می‌بخشید، گویی با دل‌سوزی به زمینی می‌نگرد که دیگر آن را گرم نمی‌کند. «النور» پیشنهاد کرد برای گردش بیرون برویم. گفتم: «اما هوا خیلی سرد است.»
«مهم نیست، دلم می‌خواهد با شما به گردش بروم.» بازویم را گرفت، مدت‌ها بدون کلامی قدم زدیم؛ به سختی راه می‌رفت و تقریباً تمام وزنش روی من بود.
«چه‌طور است چند دقیقه استراحت کنیم؟»
در جوابم گفت: «نه، برایم لذت‌بخش است که به شما تکیه داشته باشم.» از نو سکوت کردیم. آسمان صاف بود، اما درختان بی‌برگ بودند، هیچ نسیمی نمی‌وزید، هیچ پرنده‌ای در هوا دیده نمی‌شد، همه چیز ساکن بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای علف‌های یخ‌زده‌ای بود که زیر پای‌مان لگدمال می‌شد. «النور» گفت: «چه‌قدر همه چیز آرام است، چه‌قدر طبیعت بردبار و تسلیم است. چرا نباید قلب انسان هم تسلیم را بیاموزد؟»

صفحه‌ی 131
«آیا باید بمیرم، آدلف؟
خیلی خوب، راضی‌تان می‌کنم؛ این موجود بیچاره‌ای را که حمایت می‌کردید و اکنون با ضرباتی محکم می‌کوبید، خواهد مُرد. این «النور» بخت‌برگشته‌ای که مزاحم شماست و تحملش برای‌تان سخت است، که چون مانعی بر سر راه‌تان به او می‌نگرید، و جایی پیدا نمی‌کنید تا از دستش خلاص شوید، خواهد مُرد. شما تنها در میان جماعتی گام برخواهید داشت که برای ملحق شدن به آن شتاب دارید! این جماعتی را که امروز به خاطر بی‌تفاوتی‌شان از آن‌ها ممنونید، خواهید شناخت؛ و شاید روزی دل‌زده از قلب‌های خشک آن‌ها، دل‌تان برای قلبی تنگ شود که به خاطر شما می‌تپید، که برای دفاع از شما حاضر بود با هزار خطر بجنگد، و شما حتی حاضر نبودید با نگاهی به آن پاداش دهید.»

صفحه‌ی 128
تمام اعضای بدنش بی‌حرکت شدند، دستم را فشرد، خواست گریه کند، اشکی نداشت؛ خواست حرفی بزند، صدایی نمانده بود، سرش را به حالت تسلیم روی بازویم گذاشت؛ نفسش کُندتر شد؛ چند ثانیه‌ی بعد دیگر نبود.

صفحه‌ی 129
... اکنون حقیقتاً آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت.

گذشتی عمر ولیکن بد گذشتی

ای بی‌انصاف، مادربزرگ!
دعا می‌کردی «پیر بشی عزیزم» تا داغم رو نبینی، هیچ می‌دونستی پیر می‌شم و داغ خیلی‌ها رو می‌بینم؟
می‌دونستی مادربزرگ؛ مطمئنم که می‌دونستی. تو همه‌ش، فکر خودت بودی.

تو دروغاتم قشنگه

نمی‌دونستم چی بگیرم ولی خواهشاً اگه خوشت نیومد، جلو روم نگو.

ماه می‌آد تو خوابم

صبح علی‌الطلوع، به اولین کسی که دیدم، گفتم: «از سال 59 که چشم باز کردم تا 84 توی خونه قدیمی‌مون زندگی می‌کردیم. خونه که توی طرح افتاد، باقی‌مانده‌ رو کوبیدیم و به زمین پشتی‌اش چسبوندیم و یک خونه جدید ساختیم. تا خونه تازه آماده بشه، کوچ کردیم به یه خونه دیگه. سال 90 به این طرف هم برگشته‌ایم به خونه جدید.»
گفت: «روده‌درازی نکن اول صبحی! خب؟»
گفتم: «توی این سی سال، هرچی خوابِ خونه می‌بینم توی خونه کلنگی هستم. هرچی اتفاق می‌افته توی خونه قدیمی می‌افته. رویا باشه، کابوس باشه توی خونه قدیمی هست.»
گفت: «آره. راست می‌گی. ما هم سال 70 خونه‌مون رو عوض کردیم. تا حالا هم که خواب می‌بینم خونه قدیمی توش هست. انگار اصلاً خونه‌های دیگه، نبوده‌اند.»
گفتم: «عجیب اینه که امروز اتفاقی بیفته و بهش فکر کنم، اگه شب خوابش رو ببینم باز هم جغرافیای خواب، همون خونه قدیمی قدیمیه هست. مثل این که کارخانه رویاسازی مغز ما، مواد خامش رو از دوران کودکی برمی‌داره.»

به نامه خدا

بعضی‌ها، اگر پیامک خالی هم بفرستند، انگار سونامی فرستاده‌اند.

پی‌نوشت: امان از این بعضی‌ها!

گزیده‌ی کتاب نماد گم‌شده

گزیده‌ی کتاب «نماد گمشده»
نوشته‌ی «دن براون»
ترجمه‌ی «حسین شهرابی»
نشر «افق»


صفحه‌ی 28
پانوشت یک: قول مشهور در مورد کاهنان «کوبله» این است که مراسم‌هایی چنان افسارگسیخته و شورمند به پا می‌کردند که به خود آسیب می‌زدند. غالب کاهنانش خود را خواجه کرده بودند و در روم به آنان «گالوس» می‌گفتند. «گالوس»ها در جشنی در روز 24 مارس به این کار مبادرت می‌کردند.

صفحه‌ی 29
پانوشت دو: در دین اسلام، به دلیل جایگاه والای انسان و حفظ حرمت او و نیز به دلایل پزشکی مبرهن، قاطبه‌ی علما آسیب‌زدن به خود را عملی ناشایست بلکه حرام می‌دانند. عملِ عرفانی و نمادین قربانی کردن حیوان (به پیروی از قرآن) جای‌گزینی برای این قبیل اعمال آمده که فواید روحانی آن بر کسی پوشیده نیست.

صفحه‌ی 35
پانوشت یک: پل یادبود جورج واشنگتن معروف به پل سپیده‌دم؛ حدود یک کیلومتر طول و هفتاد متر عرض دارد و در ارتفاع پنجاه متری آب رودخانه قرار دارد. پل یادبود یکی از محبوب‌ترین مکان‌های خودکشی در واشنگتن تلقی می‌شود!

صفحه‌ی 37
فیزیک بدنش... روی فرم نبود، اما هنوز هم لاغر و کشیده بود و برای مردی که دهه‌ی چهارم زندگی‌اش رو به پایان است آبرومندانه بود. تنها تفاوتش با آن دوران در میزان تلاشی بود که باید به خرج می‌داد تا بتواند هم‌آن کارها را بکند.

صفحه‌ی 46
«لطفاً اشیای فلزی‌تان را توی این ظرف بگذارید.»
در حالی که بازدیدکننده داشت با دست سالمش کورکورانه جیب‌های خالی کت درازش را می‌گشت «نونیز» به دقت براندازش کرد. غریزه‌ی انسانی تخفیف‌های ویژه‌ای برای مصدوم‌ها و معلول‌ها قائل می‌شود، اما «نونیز» برای هم‌این آموزش دیده بود تا بر چنین غریزه‌ای فایق آید.

صفحه‌ی 48-49
متوجهم. من هم جوان که بودم اشتباه بزرگی کردم. حالا هر روز صبح کنارش از خواب بیدار می‌شوم.

صفحه‌ی 59
ساعت میکی‌ماوسِ کلکسیونی، هدیه‌ی والدینش در تولّد نُه سالگی‌اش بود.
«می‌بندمش تا به من یادآوری کند آرام‌تر باشم و زندگی را کم‌تر جدّی بگیرم.»

صفحه‌ی 60

تمسخرآمیز بود که کارگرانی که قطعه به قطعه‌ی این پیکره‌ی مفرغی شش متری [مجسمه‌ی آزادی بالای بام ساختمان کنگره امریکا] را تا نوک مشعلش کار گذاشتند برده بودند.

صفحه‌ی 84-85
پانوشت: اعراف در اسلام نام مکانی میان دوزخ و بهشت است که ارواح اموات به آن‌جا می‌روند. هَمِستگان نیز نام مکانی در دین زرتشتی است ویژه‌ی کسانی که اعمال نیک و بدشان برابر است.

صفحه‌ی 110
قرن‌ها و قرن‌ها «درخشان‌ترین استعدادها»ی بشر، علوم باستانی را انکار کرده بودند و به عنوان خرافات جاهلی به سخره‌شان گرفته بودند؛ و در عوض خود را به شکاکیت‌گرایی کوته‌نظرانه و تکنولوژی‌های جدید خیره‌کننده مسلح می‌کردند – ابزارهایی که فقط آن‌ها را از حقیقت دوتر می‌کرد. پیشرفت‌های هر قرن با تکنولوژی نسل بعد نفی می‌شد. و در تمام اعصار چنین می‌شد. هر چه انسان بیش‌تر می‌آموخت بیش‌تر درمی‌یافت که نمی‌داند.

صفحه‌ی 114
اندیشه‌ی انسان، اگر خوب متمرکز شود، توانایی این را دارد که بر جرم فیزیکی تأثیر بگذارد و تغییرش بدهد...
چه بدانیم و چه ندانیم فکر ما و دنیای مادی واقعاً برهم‌کنش دارند و تغییرات ناشی از آن تا قلمرو زیراتمی تأثیر می‌گذارند.
غلبه‌ی ذهن بر ماده.

صفحه‌ی 116
«کاترین» در سطوح زیراتمی نشان داده بود که که خود ذرات هم صرفاً بر اساس نیّت خود او برای مشاهده‌شان به وجود می‌آمدند و از بین می‌رفتند. به یک معنا، اشتیاق برای دیدن یک ذره... آن ذره را آشکار می‌کرد.

صفحه‌ی 149
یک ولووی سفید وارد راه ماشین‌روی خانه‌ی «تریش» شد و یک زن جذاب و ترکه‌ای با جین آبی از آن پیاده شد. «تریش»... آه‌کشان با خودش گفت: چه عالی! باهوش، ثروتمند، قدبلند و آن ‌وقت خدا قرار است چه جور دیگر به آدم کمک کند؟

صفحه‌ی 199
ماسون‌ها همواره در زمره‌ی بدنام‌ترین و کژفهم‌ترین سازمان‌های دنیا هستند. مرتب به هر چیزی از شیطان‌پرستی گرفته تا در انداختن طرح دولت جهانی متهم می‌شدند و سیاستِ «هرگز پاسخ ندادن به انتقادها»، آن‌ها را به اهدافی آسان تبدیل می‌کرد.

صفحه‌ی 608
 در اسلام بهشتیان همیشه سی‌وسه سال‌شان [است.]

صفحه‌ی 805
مثل هر پدر و مادری که فرزندش را از دست داده، «پیتر سولومون» خیلی از مواقع فکر می‌کرد که فرزندش اگر الان بود چند سالش می‌شد... چه شکلی بود... چه کاره می‌شد.

صفحه‌ی 808
کاری که برای خودمان کرده‌ایم همراه با خود ما می‌میرد؛ کاری که برای دیگران و برای دنیا انجام داده‌ایم باقی می‌ماند و جاودانه است.

خاطرات گذشته


امروز؛ دوم بهمن، پنجاه و سومین سال‌مرگ «داریوش رفیعی» است.

هنوز هم دلم به یاد آرزوهای گم‌گشته می‌تپد.

دریافت تصنیف «خاطرات بگذشته» با صدای «داریوش رفیعی»

عشق؛ کسب و کار من است

روزهایی که نیست، لیوان‌کوچولویی رو که توش چایی می‌خوره، بیش‌تر از خودش دوست دارم.