با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

شادا به روزی این چنین

شیرین‌تر از مدال طلای «خدیجه آزادپور» در گوانگ‌ژو، شیوه‌ی شادی او بر روی سکوی قهرمانی بود. پریدن سرخوشانه به روی پله‌ی اول، خنده‌های از ته دل، مشت گره کرده در هوا، دست تکان دادن‌ها و به دندان گرفتن مدال طلا، حلاوت خاصی داشت. این تأثیرگذارترین صحنه‌ای بود که از ابتدای مسابقات دیدم. انعکاس و پخش مکررِ هم‌راه با موسیقی حماسی‌ از صداوسیما، جذابیت‌اش رو دوچندان کرد. باید بدانید که بلند خندیدن دختر در کوچه و خیابانِ شهر و روستاهای گوشه و کنار این دیار، هنوز از امور مذمومه است تا به اهمیت این صحنه پی ببرید. اضافه کنید پخش تصویر زنان چینی حامل سینی مدال با لباس‌های بدون آستین و دست دادن مردان اهداکننده‌ی مدال با زنان قهرمان. خط قرمزها یکی‌یکی در حال فرو ریختن‌اند.
و خوش‌حال و ممنونم که اولین زن طلایی ما، دختری سرزنده بود که روی سکو و جلوی دوربین‌ها، بدون هیچ ملاحظه و روتوشی، خودِ خودش بود. به همین دلیل است که این شادی، دل‌نشین بود.

گزیده‌ی کتاب تاریخ ایران مدرن

گزیده‌ی کتاب «تاریخ ایران مدرن»
نوشته‌ی «یرواند آبراهامیان»
ترجمه‌ی «ابراهیم فتاحی»
نشر «نی»

لابه‌لاى این همه کتاب درسى و شعر و داستان، خواندن این کتاب را به همه توصیه مى‌کنم. «یرواند آبراهامیان» استاد تاریخ کالج‌ باروک نیویورک با تسلط شگفت‌آورش بر تاریخ و فرهنگ جامعه ایران که برخاسته از سال‌ها مطالعه است به گوشه‌هاى تاریک تاریخ معاصر ایران نور مى‌اندازد. جواب بسیارى از پرسش‌هاى قدیمى‌ام را از این کتاب گرفتم. از جمله این که چرا شاهنامه براى ما ایرانیان مهم است؟
توضیحات درون [ ] از من است.


صفحه‌ی 15 «مقدمه»
ایران با گاو و خیش قدم به قرن بیستم گذاشت و با کارخانه‌های فولاد، یکی از بالاترین نرخ‌های تصادف خودرو و در کمال ناباوری و حیرت بسیاری، یک برنامه‌ی هسته‌ای از آن خارج شد.

صفحه‌ی 17
موضوع هویت ملی اغلب ابداعی مدرن تلقی می‌شود، با این همه در شاهنامه بیش از هزار بار نام ایران ذکر شده است و در کل، این اثر اسطوره‌ای و حماسی را می‌توان به چشم تاریخ حماسی ملت ایران خواند. به نظر می‌رسد موضوع آگاهی ملی نزد ایرانیان – مانند سایر مردم خاورمیانه – پیشینه‌ای بس کهن‌تر از دوران مدرن داشته؛ هر چند طبعاً نحوه‌ی تبیین و تبیین‌کنندگان آن متفاوت بوده است.

صفحه‌ی 19
یک توریست انگلیسی با حسرت می‌نویسد: «در ایران (1872میلادی) هیچ شهری در کار نیست، بنابراین زاغه‌نشینی هم وجود ندارد؛ هیچ صنعت مبتنی بر نیروی بخار هم به چشم نمی‌خورد، بنابراین هیچ یک از قیود مکانیکی که با یک‌نواختی خود مغز را خسته، قلب‌ها را تشنه و جسم و جان را فرسوده می‌کند، وجود ندارد. گاز و برقی هم در دست‌رس نیست، اما (آیا) درخشش و شعله‌ی چراغ‌های نفتی یا روغنی خوش‌آیند نیست؟»

صفحه‌ی 49
جمعیت ایران از جماعت‌های رودررو با ساختارها، سلسله مراتب، زبان و لهجه‌های خاص خود تشکیل می‌شد که تا اواخر سده‌ی نوزدهم، اغلب در اقتصادهای خودکفا و خودبسنده زندگی می‌کردند. این موزاییک اجتماعی در بستر موقعیت جغرافیایی شکل گرفته بود. صحرای وسیع مرکزی موسوم به کویر، و چهار رشته‌کوه عظیمِ زاگرس، البرز، مکران، و رشته‌کوه‌های  مرکزی و شرقی و هم‌چنین کم‌بود قابل ملاحظه‌ی رودخانه‌های قابل کشتی‌رانی، دریاچه‌ها و کشاورزی دیم، همگی در چندپارگی جمعیت به شهرها، روستاها و قبایل خودکفا و مستقل نقش قابل توجهی داشت.

صفحه‌ی 203 و 204
قدرت شورای مرکزی حزب توده عملاً در اردی‌بهشت 1325 با سازمان‌دهی یک اعتصاب سراسری در صنعت کشور نمایان شد. به گزارش سفارت بریتانیا، شرکت نفت ایران و انگلیس هیچ چاره‌ای جز پذیرش هشت ساعت کار روزانه، پرداخت دست‌مزد روزهای جمعه، اضافه‌کاری، افزایش دست‌مزد و به‌بود وضعیت مسکن نداشت. زیرا اتحادیه‌ها عملاً کنترل بخش عمده‌ای از  خوزستان و هم‌چنین پالایش‌گاه، چاه‌های نفتی و خطوط انتقال نفت را بر عهده داشتند. حزب توده این موفقیت را با ترغیب دولت به اجرای نخستین قانون جامع کار در خاورمیانه استمرار بخشید. در این قانون هشت ساعت کار روزانه، پرداخت دست‌مزد روزهای جمعه، بهره‌مندی از شش روز تعطیلی در سال از جمله روز جهانی کارگر، بیمه‌ی کارگران و بیمه‌ی بی‌کاری، تعیین حداقل دست‌مزد بر مبنای قیمت مواد غذایی در محل، لغو کار کودکان، و حق کارگران برای سازمان‌دهی اتحادیه‌های مستقل، وعده داده شده بود.

صفحه‌ی 220
انگلیسی‌ها به شدت و پیوسته براین موضوع تأکید داشتند که رسیدن به مصالحه در واقع امکان‌پذیر نیست زیرا مصدق فردی «متعصب»، «دیوانه»، «پریشان‌حال»، «خیره‌سر»، «بی‌ثبات»، «نامتعادل»، «عوام‌فریب»، «نامعقول»، «کودک‌صفت»، «مزاحم و کله‌شق»، «فتنه‌جو»، «فرّار و بی‌ثبات»، «به لحاظ حسّی پیچیده»، «وحشی»، «حیله‌گر شرقی»، «بی‌تمایل به رویارویی با واقعیت»، «خودکامه»، «بیگانه‌ترس»، «روبسپیرگونه»، «فرانکنشتاین‌گونه»، «بی‌تمایل به شنیدن حرف‌های معقول و منطقی» و «دارای عقده‌ی شهیدنمایی» است.
[این توضیحات شما را یه یاد کدام سیاست‌مدار معاصر می‌اندازد؟]
سفیر بریتانیا به همتای امریکایی خود یادآور شد که ایران – همانند هاییتی – کشوری «رشدنیافته و نابالغ» است؛ بنابراین لازم است دست‌کم تا یک دهه در سرپرستی یک شرکت خارجی بماند. جناب درو پیرسون – پیش‌کسوت ژورنالیسم امریکایی هشدار داد که برای امریکا بسیار خطرناک است که قیمت نفت و هم‌چنین آینده‌ی «جهان آزاد» در دستان مردی مانند مصدق و وزارت خارجه‌اش که به ناروا او را به فساد و فریب هیأت منصفه متهم کرده بود، قرار بگیرد: «چنین مردانی ما را وادار به جیره‌بندی نفت یا حتا ورود به جنگ جهانی سوم خواهند کرد.» وابسته‌ی مطبوعاتی بریتانیا در واشنگتن این شایعه را دامن زد که مصدق «تا جایی که می‌توانسته تریاک کشیده است.» در یادداشت دست‌نویسی در وزارت خارجه تلویحاً آمده است که سفارت (بریتانیا) در تهران، به طور منظم مطالبی نیش‌دار و مسموم برای وابسته‌ی مطبوعاتی در واشنگتن تهیه می‌کرد تا از BBC پخش شود. وی می‌افزاید واشنگتن «از این سم به صورت تمام و کامل استفاده می‌کرد.»
[می‌بینید که امروز هم داریم از هم‌آن سوراخ گزیده می‌شویم.]

صفحه‌ی 224
کودتای سال 1332 پی‌آمدهایی درازمدت و عمیق بر جای گذاشت. شاه، مصدق را از بین برد اما هرگز از جذبه‌ی معنوی او –که از بسیاری جهات قابل قیاس با دیگر قهرمانان بزرگ ملی معاصر جهان چون گاندی، ناصر و سوکارنو بود - خلاصی نیافت. کودتا مشروعیت حکومت سلطنتی را – به ویژه در عصری که روح جمهوری‌خواهی بر آن حاکم شده بود - سخت خدشه‌دار کرد. شاه را با انگلیس، شرکت نفت ایران و انگلیس و قدرت‌های امپریالیستی به ویژه سازمان‌های CIA و MI6 هم‌راه و مرتبط ساخت. چهره‌ی امریکا را با قلم‌موی انگلیسی‌ها مخدوش کرد. از آن پس در نظر ایرانیان، دشمن اصلی امپریالست صرفاً بریتانیا نبود بل‌که بریتانیای هم‌دست با امریکا بود. کودتا جبهه‌ی ملی و   حزب توده را نابود کرد – هر دو حزب با دست‌گیری‌های گسترده، نابودی سازمانی و حتی اعدام برخی از ره‌بران، روبه‌رو شدند. این تخریب در نهایت عملاً راه را برای ظهور یک جنبش دینی هموار کرد. به عبارت دیگر، باعث پیدایش «بنیادگرایی» اسلامی به جای ناسیونالیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم شد. سلطنت پهلوی در عصر جمهوری‌خواهی، ملی‌گرایی، بی‌طرفی و سوسیالیسم به شکلی جدایی‌ناپذیر و اساسی به امپریالیسم، سرمایه‌داری شرکتی و اتحاد نزدیک با غرب وابسته شد و در واقع هویتی هم‌سان یافت. به این تعبیر، می‌توان گفت ریشه‌ی انقلاب سال 1357 به سال 1332 باز می‌گردد.

صفحه‌ی 297
اعمال تجدیدنظر اساسی در پیش‌نویس اولیه‌ی (قانون اساسی) مورد نظر بازرگان نه تنها حیرت گروه‌های سکولار را به هم‌راه داشت بل‌که دولت موقت و شریعتمداری را هم که نسبت به نگره‌ی ولایت فقیه خمینی دچار تردید بود، با ناباوری روبه‌رو کرد. بازرگان و هفت تن از اعضای دولت موقت در نامه‌ای به خمینی از وی خواستند که مجلس خبرگان را به دلیل تدوین یک قانون اساسی ناقض حاکمیت ملی، فاقد اجماع لازم، به مخاطره انداختن ملت به واسطه‌ی سلطه‌ی روحانیون، ارتقای جای‌گاه علما به «طبقه حاکم»، و هم‌چنین تضعیف دین از این نظر که نسل‌های آینده همه‌ی کم‌بودها را به حساب اسلام خواهند گذاشت، منحل کند.

هفت

پردیس مگر در یقه‌ی باز پری‌هاست؟!

چند روزی است که این مصرع، ورد زبانم شده‌ است. با خود گفتم تا این احساس، منقضی نشده با دیگری در میان بگذارم. بالا تا پایین دفترچه تلفن گوشی را که گشتم، از میان 270 اسم، تنها یکی را پیدا کردم که شوق و ذوق شاعری داشت. برایش پیامک که کردم، جواب داد که: آره، مخصوصاً تو یقه‌ی بازِ ... و ...
زیرش اسم چند تا هنرپیشه خانم را نوشته بود.
تمامی شرایط وجوب ناسزا بر من ثابت شد. برداشتم چند لیچار نثار روح و فکر خرابش کردم و برایش فرستادم. این جاست که فحش دادن، روحِ آدمی را جلا می‌دهد.

در رویای بابِل

چنان آدم خیالاتی است که بدون معشوق هم عاشق می‌شود.

خیام! اگر ز باده مستی، خوش باش

این هم از تیزر صوتی عنوان وبلاگ.
آن‌هایی که صدای خواننده را زنگ گوشی می‌کنند، می‌توانند به عنوان Ringtone استفاده کنند.
قصد دارم از این پس، تکه‌های موسیقی زیبایی (البته به سلیقه خودم) را که از دل ترانه‌ها و تصانیف بیرون کشیده‌ام و از نظر زمانی مناسب زنگ گوشی موبایل هستند، به مرور در این جا منتشر کنم.

دانلود «با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش»

ماتَرَک

به هم‌راه پول و ملک و زمین و قد و خون و چهره و صفات ژنتیک که به آدمی ارث می‌رسند، «ناسزا» نیز هست.
با همه‌ی تلاشی که می‌کنم مانند اَبَوی نباشم، دریافته‌ام که در شرایط واجب‌الفحش، هم‌آن دشنامی را می‌دهم که همواره او می‌دهد.

تو نی‌نی چشات قناری خوابه

مادران، «شاهد»انند. شاهد خاطرات کودکی ما. خاطراتی با حضور ما ولی بدون ثبت در حافظه‌ای که هنوز فعال نشده بود.
خواهرزاده کوچکم، به پشت که می‌خوابد دست‌ها را اطراف  سرش به حالت تسلیم بالا گرفته و انگشتانش را مشت می‌کند. مادر می‌گوید: «شبیه بچگی‌های توست. بچه که بودی، این جوری می‌خوابیدی.»
به این حالتِ خوابیدن، می‌گویند: ستاره‌ی دریایی.

زیپ

- چه پاستوریزه‌ای پسرجان!
- دریدگی که هنر نیست.

من خبر نداشتم

- خاطراتت رو خوندم. هیچ اتفاق مهمی تو زندگیت نیفتاده؟
- چه اتفاقی مهم‌تر از خود زندگی.

می‌نمایم این چنین وحشی، ولی رامم هنوز

هر کس در خود، شیطانی مقیم دارد.
اهریمن درون من، فقط این جا می‌نویسد. مرد عمل نیست.

دستمال برای سردرد

چرا در کاری دخالت کنم که سرانجامش شنیدن «به تو چه؟» است؟

که دوستش داری از چشمات معلومه

اگر دوستی تلفن نوکیایی داشته باشد و اجازه‌ی دست‌رسی بدهد، پس از سرک کشیدن به بخش پیام‌ها که از تفریحات لذت‌بخش و سالم! من است، دومین جایی که سر می‌زنم، قسمت موزیک پلیر Music player، Playlist، بخش بیش‌تر پخش شده‌هاست Most played tracks.
برایم جالب است بدانم دوستان، چه ترانه‌هایی را بیش‌تر گوش می‌کنند. و از خودم می‌پرسم چرا؟ یک جورهایی شبیه تست‌های روان‌شناسی است که به وفور در اینترنت و نشریات هست. اگر دقت کنیم متوجه شباهت‌های میان مضمون این ترانه‌ها با شخصیت صاحب گوشی خواهیم شد. سن، جنسیت، تحصیلات، محل رشد و زندگی و حتا جمع دوستان، نقش مهمی در شکل گیری سلیقه‌های ما دارد. از لابه‌لای نت‌ها و اشعار و آواها می‌توان کیفیت روزهای گذشته و وضعیت روحی اکنون را دریافت.
 تجزیه و تحلیل دوستی که تا حدودی می ‌شناسیمش با موسیقی‌ای که دوست دارد، سرگرمی مفرحی است که گاه به نتایج جالبی ختم می‌شود.
برای فتح باب، 20 ترانه‌ی بیش‌تر پخش شده‌ی گوشی خودم را تا تاریخ 27 مهر 89 در زیر فهرست می‌کنم. آش شله قلم‌کاری از آب درآمده که شوری و بی‌نمکی‌اش را دیگر نمی‌دانم.



احتیاجی به گفتن نیست، حتماً خودتان می‌دانید که این فهرست مثل Top ten پرفروش‌های سینمای هالیوود، دائم‌التغیر است و با گذشت روزها و هفته‌ها، مقام ترانه‌ها جابه‌جا می‌شود و عده‌ای حذف می‌شوند و گروه جدیدی به جای‌شان می‌نشینند.

چه دانم‌های بسیار است ولکن من نمی‌دانم

- ؟؟؟
- نمی‌دونم.
- پس تو چی می‌دونی؟
- فقط این رو می‌دونم که نمی‌دونم‌های من از نمی‌دونم‌های تو کم‌تره!

یوم تبلی السرائر

قطع یک رابطه مانند سقوط هواپیماست.
بایست منتظر بازشدن جعبه سیاهِ «اسرار» بود.

چیزی بگو

«چى بگم والا»؛ بدترین جواب ممکن است.

قفس به این بزرگی

- نمى‌دونى مؤدب بودن مقابل شما، حسرت چه‌قدر فحش که رو دلم نگذاشته.

جنوبگان

جایی که خورشید دیکتاتوری می‌کند؛ زدن عینک آفتابی، واجب عینی است.

سوگوار جاودانه

دیشب مادر زنگ زد. بعد از ده روزی که با خانه تماس نگرفته بودم، تلفن زده بود که ببیند چه مرگم است. حالم را پرسید و این که کِی برمی‌گردم.
از بچه‌گی به من می‌گفت که «خیلی بی قید و صفتی. جایی می‌روی مسافرت، انگار نه انگار که مادری داری چشم به راه و نگران که منتظر خبر سلامتی توست. یک تلفن ساده که می‌توانی بزنی.»
تا کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و گوشی را برمی‌دارد و با آن سواد نهضتی‌اش، عددها را یکی‌یکی از توی دفتر تلفن می‌خواند و شماره می‌گیرد.
دیشب هم می‌پرسید که چی شده؟ چرا تماس نمی‌گیری؟
با صراحتی که می‌دانم چه‌قدر برایش دردناک است جواب همیشگی را دادم: «کاری نداشتم.» می‌توانم فکرش را بخوانم که با خود می‌گوید: «از بس که دل‌گُنده‌ای پسر!»
با برگزاری مراسم همیشگی حال و احوال و تعارفات همیشگی به علاوه این که هوا چه‌طوره و کی خونه‌ست و غذا چی خوردید، باز مکالمه‌مان زیر 2 دقیقه تمام شد. خداحافظی که کردیم، زل زدم به تاریکی اتاق.
روزی پشیمان خواهم شد. روزی به شدّت تنبیه خواهم شد. آن روز که درب را باز کنم و خانه را پر از جای خالی‌اش ببینم. آن روز که هرچه تلفن کنم جز یک بوق ممتد کسی جوابم را ندهد. روزی که آرشیو کامپیوتر را دربه‌در دنبال صدا و تصویری از او در دور‌افتاده و پرت‌ترین فیلم‌های خانوادگی بگردم و غیر از یک سایه‌ی محو که آرام و بی‌صدا از یک گوشه به گوشه‌ی دیگر تصویر می‌رود، چیزی نیابم. روزی که غصه‌خوردن و جبران کردن، بیهوده‌ترین کار دنیاست.
چرا؟ چرا بدون هیچ‌گونه عامل مُسری، مظلومیت و غریبی از مادری به مادر دیگر و بی‌وفایی از پسری به پسر دیگر منتقل می‌شود؟

بلاواسطه

- من در مورد تو، یک جور دیگر فکر می‌کردم.
- اشتباه فکر می‌کردی عزیزم! وظیفه ندارم طوری که من را به تو معرفی کرده‌اند، باشم.

جای خالی را با کلمه‌ی مناسب پر کنید

دوستت دارم، رمز ورود به ... زنان است.

بیا منو یاری بکن

از کار برمی‌گردم. در اتاق را می‌بندم. چراغ را خاموش می‌کنم. روی تخت دراز می‌کشم. پخش موسیقی همراهم را راه می‌اندازم. چشمانم را می‌بندم تا ساعتی استراحت کنند. هنوز کار دارم باهاشان.
کتاب‌های نخوانده و فیلم‌های ندیده بسیاری مانده که باید ببینم و مهم‌تر از همه، روی ماه کسانی که هرچه ببینی، باز کم دیده‌ای.

با گریه‌ی زیاد، با خنده‌های کم

در تمام عمر، از میان هزاران هزار ترانه‌ای که گوش کرده‌ام؛ خیلی‌ها را پسندیده‌ام، ستایش کرده‌ام، زمزمه کرده‌ام، به دیگران توصیه کرده‌ام، به طبع شاعر و ذوق آهنگ‌ساز و صدای خواننده‌اش آفرین گفته‌ام، همراه‌شان شاد و غمگین و احساساتی شده‌ام... ولی تنها با دو ترانه گریه کرده‌ام:
اولی؛ در حدود سیزده سال پیش، شاید سال 1376، وقتی که نوجوانی 17 ساله بودم با تصنیف «یارا، یارا»ی «علی‌رضا افتخاری». هنگامی که در اواسط ترانه «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» را به آواز می‌خواند، بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شد.
دومی؛ همین سال پیش (1388)، با تصنیف «باد بهاری» از «داریوش رفیعی» که اتفاقی کشفش کرده بودم و هیجان برخورد با این ترانه را طی مطلبی در همین وبلاگ با شما در میان گذاشتم.
شاید اگر سر تا پای این تصانیف را واکاوید به نکته غم‌انگیز و اشک‌آوری برنخورید. خودم هم نمی‌دانم. دوست هم ندارم که بدانم و دنبال دلیلی برای این تأثر نیز نیستم که اگر بگردم و بیابم، چشمه‌ی اشکم را کور خواهد کرد و مرا از چشیدن لذّت این غم شیرین محروم خواهد نمود.

تو چه می‌فرمایی؟

در زندگی روزمره لحظات بی‌شماری وجود دارد که انتخاب کاری که باید کنی برایت علی‌السویه است.  در همین لحظات جزئی و به ظاهر بی‌اهمیت، انجام آن کار که به خشنودی دیگری بیانجامد به معنای انفعال، تأثیرپذیری و عقب‌نشینی از خویشتن نیست.
برای منی که از تلویزیون، فقط پخش زنده فوتبالش را می‌بینم، فیلم شبکه سه و سریال شبکه دو هیچ فرقی با هم ندارند. گرفتن کانال دو برای رضایت هم‌نشینم، از من چه کم می‌کند؟

تماشای فوتبال از طبقه سوّم آزادی

اجتماع امروز ایران ما که جامعه‌ی فوتبال زیرمجموعه‌ای از آن است، خطّ قرمزهای فراوانی دارد مشتمل بر اخلاقی، سیاسی، قومی، شرعی و از همه بیش‌تر و قوی‌تر، عُرفی. خطّ قرمزهای بی‌شماری که حرکت در مسیر مستقیم را کُند و دشوار می‌کند. به نحوی که برای پانگذاشتن بر روی این خطوط قرمز می‌بایست مدام در خود مچاله شد، حرکت نکرد، ندوید، حرفی نزد، کاری نکرد و در آخر مثل یک فنر در گوشه‌ای جمع شد تا با کوچک‌ترین تلنگر از جا در رفت.
امّا در این بین به دلایلی که یکی از آن‌ها، تشخیص حکومت مبنی بر کم‌خطر بودن حوزه‌ی فوتبال و سرگرم‌کننده (به معنای غافل کننده از امور دیگر) بودن آن، در این عرصه خطوط قرمز کم‌تر و دامنه‌ی عمل فراخ‌تر است. به شکلی که خیلی از حرف‌های مگو و کارهای مکن به راحتی زده و انجام می‌شود. خطوط قرمزی چنان وسیع در مقایسه با دیگر حوزه‌ها که باعث سنگینی در یک کفه شده و جامعه را از تعادل خارج می‌کند.
سوپاپ‌های دیگ بخار جامعه‌ی ما اندکند. جوش و خروش و عصبیت (زاییده‌ی تمدن ماشینی و زندگی مکانیکی این زمانه) که باید در سینماها، جشنواره‌ها، نمایشگاه‌ها، کنسرت‌های موسیقی (و در غرب در دانسینگ‌ها، بارها، عشرت‌کده‌ها و...) تخلیه شود، به دلیل نبود و کمبودشان به ورزش‌گاه‌های فوتبال سوق داده می‌شود. تنها جایی از کشور اخلاق‌مدار و اخلاق‌زده‌ی ما که می‌توان صدهزار نفره فحش ناموسی داد، سنگ پرتاب کرد، صندلی شکاند و آتش زد و هیچ بازخواستی نشد.
به مصداق این مثل که آب خود مسیرش را پیدا می‌کند، تحریک و تحرّک و کنش و واکنش و فعل و انفعال و گفت‌و‌گوهایی که در دیگر جزیره‌های جامعه فرصت بروز نمی‌یابند ناخواسته به این سمت رانده می‌شوند و منتشر که نه، منفجر می‌شوند.
نتیجه می‌شود همین آشفتگی و نابه‌سامانی که در فوتبال امروز ما دیده می‌شود. فوتبالی که با مرور یک روز تیتر روزنامه‌های ورزشی‌اش (که تعداد زیاد و تیراژ کم آنان یکی از نشانه‌های بالانس نبودن جامعه است)، شهری بی‌کلانتر در غرب وحشی را به اذهان متبادر می‌سازد.
فوتبالی که نه از لحاظ فنّی و نه ساختاری کشش این همه رسانه ورزشی را ندارد، هنگامی که «متن»، نه قدرت نه جذابیت و نه عمقی دارد لاجرم برای تأمین خوراک مخاطبان و پر کردن صفحات، به حاشیه‌سازی و حاشیه‌پراکنی متوسل می‌شود.
نظری است که می‌گوید همین محرّم و صفر و عزاداری و سینه و زنجیرزنی‌ها، گریزگاهی برای تخلیه روانی جامعه است. قولی است درست ولی نباید فراموش شود که حسینیه و مساجد و تکایا، سویه غمگین روح آدمی را ارضاء می کنند و برای شادی و نشاط، این گم‌شده و تعریف‌نشده‌ی امروز وطن ما، امری که گاه مکروه است و گاه حرام، گاه از شدّت عصاقورت‌دادگی و افتادن از آن ور بام، تصور می‌کنیم از متانت و وقار آدمی می‌کاهد، باید فکری اساسی کرد. برای مردمی که نه شادی را می‌شناسند و نه روی شاد بودن را دارند. خاصّه در دیاری که مراسم عزاداری در زنجان با شرکت هزاران نفر، هروله‌کن و بر سینه و سرزن، چنان منظم برگزار می‌شود که نه پایی لگد می‌شود نه کسی تنه‌ای می‌خورد. در حالی که در شادی پس از برد تیم ملّی فوتبال ایران مقابل ژاپن، هشت نفر زیر دست و پا کشته می‌شوند.
قبل از انتخابات 1388 فرصتی شد که مردم ایران، حیرت‌زده، شاهد این باشند که نامزدهای ریاست جمهوری در یک حرکت بی‌سابقه در صداوسیما، روبه‌روی هم بنشینند، جروبحث کنند، تهمت بزنند، دعوا کنند، افشاء کنند، رسوا کنند، دروغ بگویند و هم‌دیگر را دروغ‌گو بخوانند. فعلی که حتا در رسانه‌های کاغذی تمرین نشده بود به یک‌باره در صفحه تلویزیون، جلوی چشمان گردشده میلیون‌ها ایرانی به نمایش گذاشته شد. نتیجه را همه به یاد داریم:
مملکت علناً به آشوب کشیده شد. ملّت دو دسته شدند و مقابل هم به توهین و اعتراض ایستادند جوری که پس از گذشت یک سال، مین‌های باقی‌مانده از آن نبرد، هنوز هم تلفات می‌گیرد.
این ثمره‌ی زیستن در خانه‌ای با سقف‌های کوتاه است. که وقتی به یک سالن بزرگ می‌رسیم، ار فرط خوشحالی شروع می‌کنیم به شلنگ تخته انداختن.
همه‌ی این حرف‌ها نوشته نشد که با سیاه‌نمایی جلوی همین آب باریکه‌ی آزادی گرفته شود. بل‌که هشداری بود به این که آزادی باید تدریجی، مناسب و متعادل توزیع شود.
بعدنوشت: در سال‌های پس از تبعید رضاشاه که ایران را به یک پادگان بزرگ تبدیل کرده بود و در فاصله‌‌ی تنفسی که محمدرضای جوان مبدل به اعلی‌حضرت شاهنشاه آریامهر نشده بود و مملکت توسط متفقین اداره که نه، بل‌که چپاول می‌شد، چنان فضای آزادی بی‌سابقه‌ای به وجود آمد که شهربانی آن زمان اطلاعیه‌ای خطاب به گرمابه‌داران تهران صادر کرد که اکیداً از پذیرفتن هم‌زمان مرد و زن در حمام های نمره خودداری کنند. (فعلی که در غرب پیش‌تاز بی‌پروایی و بی‌پردگی هم سابقه ندارد!)

مسخ

در زادگاهم به لهجه محلی حرف می‌زنم و در محل کارم به فارسی سره صحبت می‌کنم. بس که سال‌های دور از خانه طولانی شده؛ دیشب در کمال ناباوری متوجه شدم به زبان فارسی، فکر هم می‌کنم.

تو برو خود را باش

زیستن بدون اهمیت دادن به قضاوت دیگران درباره خود، زندگی را به نحو دل‌پذیری، رضایت‌بخش می‌کند.

پرنده‌ی مهاجر

«برای من زندگی اینه، پُر وسوسه، پُر غم
یا مث نفس کشیدن، پُر لذّت دمادم»
ابتدای دهه‌ی هفتاد، قایق‌های فایبرگلاس ماهی‌گیری به بازار آمدند و لنج‌های صیّادی را از رونق انداختند. جاشوهای سابق با سرمایه‌ای اندک قایقی خریدند و به جاروب کردن کف دریا مشغول شدند. آن اوایل، درآمد حسابی هم داشتند. هر قایقی باید اسمی می‌داشت که روی بدنه‌اش نوشته می‌شد. حالا نوبت تابلونویس‌ها بود که از این نمد برای خود کلاهی بدوزند. این کار به ساده‌ترین شکل ممکن انجام می‌شد. اسم را روی یک عکس رادیولوژی قدیمی می‌نوشتند و می‌بریدند و می‌چسباندند به سینه قایق و با یک اسپری فشاری، رنگ می‌کردند. باید به اندازه اسپری می‌کردی تا رنگ از آن پایین شرّه نکند و سرازیر نشود. ورق سیاه رادیولوژی را که برمی‌داشتی، نام انتخابی، درشت و خوش‌رنگ، خودنمایی می‌کرد. انتخاب اسامی هم داستانی داشت:
عده‌ای اسم خودشان را روی قایق‌شان می‌گذاشتند: محمد، علی‌رضا، جواد، عباس و...
تعدادی هم اسامی مذهبی را: حیدر کرّار، ضامن آهو، صاحب‌الزمان، سیدالشهداء و...
یک عده هم هیجان‌زده شدند: کوسه جنوب، نهنگ دریا، شاهین صحرا و...
اما در این میان، دایی من که عشق داریوش (اقبالی) بود نام متفاوتی انتخاب کرد: پرنده‌ی مهاجر.
همان ترانه که با صدای پرندگان در طبیعت شروع می‌شود و با
«ای پرنده‌ی مهاجر! ای پر از شهوت رفتن
فاصله قدّ یه دنیاست، بین دنیای تو و من»
ادامه پیدا می‌کند. دایی، سفارش داد با فونت(ی که الان می‌دانم تیتر بولد است) بر روی یک عکس رادیولوژی قدیمی (که مال دایی دومی بود)، پرنده‌ی مهاجر را بنویسند و محض امتحان، توی حیاط روی دیوار یکی از اتاق‌ها اسپری‌اش کرد. من، کودک آن روزها، شاهد خاموش این مراسم بودم.
پس از گذشت سال‌ها، خانه‌ی پدربزرگ تغییر بسیاری کرده است. اتاق‌های شلوغ و سرزنده، سوت‌وکور و ویرانه شده‌اند، درخت کُنار حیاط جای خود را به نخلی داده است،  آدم‌ها و خاطره‌های زیادی آمده و رفته‌اند ولی «پرنده‌ مهاجر»، هر چند رنگ‌پریده و مات، وفادارانه حضور دارد.
این اسم نه فقط روی دیوار خانه که در ناخودآگاه ذهنم نیز حک شده است. همیشه و هر جا که صدای داریوش را می‌شنوم که می خواند:
«کوچه پس‌کوچه‌ی خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه‌ است، واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است، از یه عاشق قدیمی»
یاد آن کوچه‌ی بن‌بست می‌افتم، یاد درب بزرگ چوبی با کوبه‌اش (که شکل یک مشت زنانه بود به همراه انگشترش)، یاد حیاط درندشت و درخت کُنار بزرگش و یاد پرنده‌ی مهاجری که سیاه و بزرگ روی دیوار نشسته است و شوق پریدن دارد.
ترانه پرنده‌ی مهاجر، به خودی خود ترانه غم‌انگیزی است و گذر ایّام و نوستالژی‌ای که همراهش پیرتر و دورتر می‌شود بر غم‌ناکی‌اش می‌افزاید.
«من دارم تو آدمک‌ها می‌میرم، تو برام از پریا قصه می‌گی
من توی پیله‌ی وحشت می‌پوسم، برام از خنده چرا قصه می‌گی؟»

دانلود ترانه «پرنده مهاجر» با صدای «داریوش اقبالی»

مرهم دل تنگ

- تو هم گریه می‌کنی!؟
- گول این قیافه مغرور و سنگی رو نخور. قلبم، قدّ قلب یه گنجشکه.

خیلی دوستت دارم

از «خیلیِ» حرف تا «خیلیِ» عمل، خیلی فاصله است.