با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

یا به حالت، یا به حیلت، یا به زاری، یا به زور

تا با آزمون و خطا، سلیقه‌اش دستت بیاید، حسابی رنجانیده‌ایش.

لعنت به چراغ سرخ

نفرت، هیچ قبیحی را برای تو مجاز نمی‌کند.

ادامه بده عزیزم!

وقتی سکوت می‌کنم...
نه این که صحبتی ندارم،
نه! منتظر حرف بعدی‌ات هستم.

اگه ناز داری، نازخر داری، خری که ناز نکنی!

همین با پا پیش کشیدن‌ها است که با دست پس زدن‌ها را لذّت‌بخش می‌کند.

بتنفس غرام

پیانوی «بتنفس غرام» برگرفته از تیتراژ پایانی موزیک ویدئوی «لشحد حبک» از «نجویٰ کرم»

دانلود آهنگ «بتنفس غرام»

دهانم پر از دوستت دارم است

عشق می‌تواند از هدیه یک گل به محبوب، پیش از ازدواج به کشیدن پتو روی همسر، پس از ازدواج، تغییر زبان دهد.

به سبک ایرانی

یک رِنگ ایرانی گرفته شده از فیلم «ازدواج به سبک ایرانی»، جایی در انتهای فیلم که لوطی‌ها می‌رقصند. باباکرمی است مقداری.

دانلود آهنگ «ایرانی»

بی‌دفاع افتاده‌ام

تا زخم‌های من بازند، زخم زبان می‌زنی.
یا باید برای خود چسب زخم بخرم یا برای تو، پوزه‌بند.

گزیده‌ی کتاب دفتر کارآگاهی شماره‌ی یک بانوان

گزیده‌ی کتاب «دفتر کارآگاهی شماره‌ی یک بانوان»
نوشته‌ی «الکساندر مک‌کال اسمیت»
ترجمه‌ی «میرعلی غروی»
نشر «هرمس»


صفحه‌ی 15
سر ما هم پر از خاطرات است. هزاران خاطره از بوها، جاها و اتفاق‌های کوچکی که برای‌مان افتاده، غیرمنتظره به خاطرمان می‌آید و به ما یادآوری می‌کند که ما کی هستیم.

صفحه‌ی 145
اگر به حرف پدرش گوش می‌کرد، اگر به حرف شوهرِ دخترعمو گوش می‌کرد، هرگز با «نوته» ازدواج نمی‌کرد و این همه سال بدبختی نمی‌کشید. ولی آن‌ها ازدواج کردند چون او مثل همه‌ی بیست‌ساله‌ها، کلّه‌شق بود. در این سن هر چه قدر هم که فکر کنیم درست می‌بینیم، باز هم درست نمی‌بینیم. با خودش فکر کرد که دنیا پر از آدم‌های بیست‌ساله است، و همه کور.

صفحه‌ی 158

مرد بودن و دائم به فکر رابطه‌ی جنسی بودن چه قدر وحشت‌ناک بود. چون درباره‌ی مردها این فرض وجود داشت. در یکی از مجله‌ها خوانده بود که مردان روزانه به طور متوسط بیش از شصت بار به رابطه‌ی جنسی فکر می‌کنند. نمی‌توانست این عدد را باور کند، ولی تحقیقات آشکارا این را نشان می‌داد. یک مرد در حالی که کار روزانه‌اش را انجام می‌دهد همیشه فکرش پر است از اعمال جنسی مردانه، حال آن که در واقع دارد کار دیگری را انجام می‌دهد. آیا دکترها وقتی دارند نبض آدم را می‌گیرند در همین فکرند؟ آیا وکیل‌ها وقتی پشت میزشان نشسته‌اند و مشغول حلّ یک پرونده‌اند در همین فکرند؟ آیا خلبان‌ها وقتی هواپیما را هدایت می‌کنند در همین فکرند؟
آقای جِی.ال.بی.ماتِکُنی با آن حالت معصوم و چهره‌ی عادی چه طور؟ آیا وقتی دارد به کلاهک دلکو نگاه می‌کند یا با زحمت زیاد باتری ماشین را بیرون می‌آورد، به این موضوع فکر می‌کند؟


صفحه‌ی 194

خانم رامتسوی این قضیه را به قدری ساده جلوه داده بود که آقای جِی.ال.بی.ماتِکُنی متقاعد شد نقشه‌شان می‌گیرد. نکته‌ی جالب در مورد اعتماد به نفس همین بود: سرایت می‌کرد.

دنیای تلخ فردا

شوربختانه، همیشه میزان تنفرم از چیزی با رونق آن در آینده، رابطه‌ای مستقیم داشته است.

صلح اول، جنگ آخر

نقاط ضعفت را به خاطر می‌سپارم.
روز مجادله به کارم می‌آیند.

شازده کوچولو

تنهایی، ابتدای انقراض است.

هان؟

- !!!!!!!!!!
- هر چه قدر بزرگ‌تر می‌شی، حماقتت هم با خودت بزرگ‌تر می‌شه.

لافت از عشق حسین است؟

عزادار دوماهه به درد حسین نمی‌خورد.
حسین، محب تمام وقت می‌خواهد.
هستی؟

شور حسینی و سینه‌های منشوری

برای سینه‌زنی، عشق حسین کافی نیست.
اگر سینه‌ای خالی از بغض و کینه و حقد و حسادت و دروغ و تهمت و غیبت و بذر گناه داری می‌توانی برای عزای حسین روی‌‌اش بزنی.

پی‌نوشت: شاهدان بی‌تفاوت جنایت میدان کاج چه کم از مردم کوفه‌ی سال 61 قمری دارند؟ آیا آن‌ها، همان عزاداران سال‌های گذشته نبودند که بر سر و سینه می‌‌زدند و فریاد می‌کشیدند: علم‌دار نیامد؟
به راستی؛ واقعاً ما اهل کوفه نیستیم؟

عقرب‌های کشتی بَمبَک

گزیده‌ی کتاب «عقرب‌های کشتی بَمبَک»
نوشته‌ی «فرهاد حسن‌زاده»
نشر «افق»


صفحه‌ی ۱۱

پایم درد می‌کرد. یعنی کفشم مال پارسالم بود و تنگ شده بود. هر چند کفش تنگ نمی‌شود و پا بزرگ می‌شود؛ ولی آدم چون خودش را نمی‌بیند، تقصیر را گردن چیزهای دیگر می‌اندازد.


صفحه‌ی ۲۸

شامش را که خورد، تریاکش را که کشید، یک‌کم دری‌وری از اوضاع لامروت و لاکردار و زمانه و سیاست و شاهنشاه آریامهر و کمونیست‌ها و جیمی کارتر و از همین‌ها گفت و به رادیوش که تمام دنیا را می‌گرفت و کم نمی‌آورد ور رفت.


صفحه‌ی ۳۲

فکر می‌کنم اگر خواب نبود، زندگی خیلی بد و کسل‌کننده می‌شد. چون نصف آرزوهای آدم تو خواب برآورده می‌شود.


صفحه‌ی ۳۴

سبیل‌های نازکی داشت که عین دم موش بود. صورت لاغری داشت و جلوی موهاش ریخته بود. همیشه‌ی خدا هم عینک دودی می‌زد که چشم‌های عین نخودش دیده نشود؛ ولی از هم‌چه آدم ناتویی یک دختر به دنیا آمده بود عین‌هو باقلوا. نه این که من آدم هیزی باشم. نه، به ارواح خاک ننه‌ام! یعنی به چشم خواهری، دخترش خیلی خانم و باشخصیت و خوش‌رو بود. همیشه چادر گل‌دار سرش می‌کرد که قربان سرنکردنش چون هی از روی سرش سُر می‌خورد و موهای سیاه و پف‌کرده‌اش دل و روده‌ی آدم را چنگ می‌زد.


صفحه‌ی ۹۳

من همه‌ی حواسم پیش دستگاهی بود که باهاش صحبت کرده بود. گفتم: «ئی چیه؟ بی‌سیمه؟»
گفت: «نه. آیفونه. تلفن داخلی مثلاً...»
گفتم: «آهان.» جوری گفتم آهان که انگار خودم اختراعش کرده بودم و یادم رفته بود.

خود را شکفته‌ دار به هر حالتی که هست

دیروقت جمعه شب بود که مریض‌مان را به بیمارستان بردیم. بر خلاف انتظار خیلی شلوغ بود. ملّت، بی‌توجه به سریال پرطرف‌دار شبکه یک که از تلویزیون راه‌رو پخش می‌شد به این سو و آن سو می‌رفتند. از خصوصیات زندگی در یک شهر کوچک و کم‌جمعیت، این است که همه هم‌دیگر را می‌شناسند. از بیمار و هم‌راه بیمار گرفته تا پرستار و دکتر و حتا نگهبان دم درب همه با هم آشنا هستند. دوست هم‌راهم، دستش را گذاشت روی میز بخش اورژانس و نگاهی به راه‌روی پر از بیمار و هم‌راه و سروصدا و رفت‌وآمد و میکروب و باکتری انداخت و از پرستار پرسید:
هر شب همین بساطه؟ این چه شغلیه شما دارید؟ چه جوری تحمل می‌کنید؟
پرستار بخش اورژانس، دختری جوان از دوستان خواهرم بود که آشنایی قدیمی داشتیم.
انتظار داشتم سر درددلش باز شود و بگوید: به خدا ما هم خسته شدیم، گفتیم شیفت شب بشیم یه خورده استراحت کنیم، ولی مگه اینا می‌ذارند؟ این همه بی‌خوابی و برو و بیا اون هم واسه چندرغاز حقوق. چند ساله که  قراردادی هستیم. می‌پرسیم کی رسمی می‌شیم مرتب امروز و فردا می‌کنند. نیرو هم کم داریم ولی استخدام نمی‌کنند. ‌دست تنها باید جواب این همه مریض رو بدیم. خسته شی و یه خورده کج‌خلقی هم کنی شاکی می‌شن و به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گن و...
ولی او به جای همه‌ی این حرف‌ها، لبخند خسته‌ای زد و معصومانه گفت:
«باز هم خدا رو شکر»
برای منِ مغرورِ خودعقلِ‌کُل‌دان، شنیدن این جمله از دهان کسی کوچک‌سال‌تر از خودم  و آن هم دختر، بسیار گران آمد. اعتراف می‌کنم که در آن لحظه درس زندگی آموختم. هیچ‌وقت این «خدا رو شکر» را فراموش نمی‌کنم. پس از آن شب، تلاش می‌کنم که در مقابل همه‌‌ی مصائب و شداید به جای گلایه و نفرین کردن، بگویم «خدا را شکر».
و این را از آن پرستار جوانی دارم که حتم دارم نمی‌دانست که پاسخ فی‌البداهه و ساده‌اش در آن شب شلوغ، تأثیری چنین بر کسی که روی صندلی روبه‌رویی نشسته است، دارد.

نقاب فروش

- این چه کاری بود کردی؟
- ...
- پشیمون نیستی؟
- برو بی‌احساس! این قدر خودت رو سانسور کن تا یادت بره چی بودی.

بخون «بخشو»، محرّم شد دوباره

1. اگر از سبک مداحی امروزی پایتخت‌نشین‌ها که مانند ویروسی سراسر کشور را آلوده کرده و شیوه‌های بومی مرثیه‌خوانی مناطق را به حاشیه رانده بیزارید، اگر از فریاد و عربده مداح به جای آواز و تحریر چندش‌تان می‌شود، اگر از نعره‌های هوسین هوسین بر وزن دوبس دوبس متنفرید، اگر از ترانه‌های روتوشی لس‌آنجلسی عامیانه که به بهانه مردمی بودن می‌شنوید خسته شده‌اید، اگر حرکات زشت و شرک‌آلود عزاداران پای منبر که تصور می‌کنند شور حسینی گرفته‌اند روی‌گردانید، اگر از نوحه‌خوانی که بیش‌تر حواسش به دوربین توی مجلس است و در حال محاسبه میزان لیتر اشکی که از مخاطب گرفته و در فکر این که نوحه گل می‌کند یا نه و مسابقه نوحه توی بورس پخش ماشین‌ها را کی می‌برد؟ منزجرید...
2. اگر آدم خاطره بازی هستید، اگر رفت و آمدتان با گذشته بیش‌تر است، اگر از دنیای سیاه و سفید لذت می‌برید، اگر باقیات هر کسی که روبان سیاهی به گوشه‌ی عکسش خورده متأثرتان می‌کند، اگر اصیل‌ها را به دست‌چندم‌ها ترجیح می‌دهید، اگر بازدم خود را تنها در هوایی که دم گرفته‌اید می‌پراکنید...
آن گاه مانند من محرّم جنوب را بدون «بخشو» نمی‌توانید تصور کنید. هنگام قدم زدن در کوچه و خیابان‌های سیاه‌پوش، منتظر شنیدن صدایی هستید که از بلندگوی مساجد و هیأت‌ها و تکایا و حسینیه‌ها و موبایل‌ها و مغازه‌ها و ماشین‌ها، غمگین و غبارگرفته از گذشت زمان، بی‌غل‌وغش و ساده، از عمق دهه‌‌ی 40 می‌خواند:
شیعه باز است و غم، با آه و الم
به سر و سینه بر زن، که ز نو شد محرّم

دانلود نوحه «ز نو شد محرّم» با صدای «بخشو»


درباره بخشو بخوانید: + و + و + و +

بیا با هم بریم سفر

- مى‌آى بریم ارمنستان؟
- ما که زبان بلد نیستیم.
- فقط دو کلمه How much رو بلد باشى، کارت راه مى‌افته.

گرگِ دهن‌آلوده‌ی یوسف ندریده

- شبیه اون چه مى‌نویسى، نیستى.
- نباید هم باشم. مجموع این که مى‌بینى و آن که مى‌خوانى، هستم.

همه با قافیه‌ی عشق، مصیبت دارند

شاعران محترم!
تو را خدا لطفى کنید و دیگر، عاشق و شقایق و قایق را هم‌قافیه نکنید.

چو گل‌دان خالی، لب پنجره

سال 1384 یکی از دوستان اهل «خورموج»، CD صوتی‌ای را که از اداره‌ی ارشاد شهرشان گرفته بود، به من هدیه داد. مشتمل بود بر نوحه‌خوانی و سینه‌زنی و شروه‌خوانی جنوبی با صدای هنرمندان بنام و گمنام محلّی. نکته‌ی متمایز در این مجموعه، وجود چند قطعه‌ی آوازی با صدای زنانه بود. در منطقه، خانم‌های بسیاری هستند که در مراسم مذهبی و ترحیم، مداحی و شروه‌خوانی می‌کنند ولی بنا به حرمت صدای زن، ضبط و منتشر نمی‌شوند. ما مردمِ اسیرِ آفتاب، حساسیت زیادی به شروه و فایز داریم و هر چیزی که در قالب شروه خوانده شود، اشک‌مان را در می‌آورد. یکی از این لالایی‌های زنانه را که برای مادربزرگم پخش کردم، چنان منقلب شد و گریه کرد که از صرافت افتادم و قطعش کردم.
حالا که به لطف «مختارنامه» و تیتراژ پایانی‌اش، همه «صدیقه بحرانی» را می‌شناسند، سری زدم به آرشیوم و CD موصوف را که حالا خش‌دار شده بود، پیدا کردم. غیر از اجرای غیراستودیویی و بدون موسیقی و افکت «لالایی علی اصغر» با صدای «صدیقه بحرانی»، یک تک‌گویی سوزناک از زبان زینب را نیز پیدا کردم که از لینک های زیر می‌توانید دریافت کنید:

دانلود «لالایی علی اصغر» با صدای «صدیقه بحرانی»
دانلود «با برادر رفته بودم، بی‌برادر آمدم»

پی‌نوشت: چند وقت پیش مطلبی نوشته بودم و گفتم که خط قرمزها در حال فرو ریختن‌اند. پخش تک‌خوانی زنانه (هر چند به بهانه امام حسین) و دیدار و تقدیر رییس صداوسیما با خواننده‌اش، شاهدی دیگر بر این مدعاست.

آن ور بام

تشدید و تأکید بر هر کارى در این مملکت، به سود ضدّش مى‌انجامد.
کشف حجاب، منجر به تقویت حجاب مى‌شود.
ایرانِ باستان‌گرایى، عِرق اسلامى را به جوشش می‌اندازد.
حجاب اجبارى، بدحجابى به بار مى‌آورد
و «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، کوروش و منشورش را تا مرتبه پیامبرى مصحف‌دار بالا مى‌برد.


آهای خورشید گرمِ بی‌تفاوت

آهاى خانم خوشگله!
کی بهت گفته وقار و بى‌ادبى یکیه؟

الا ای وای خدا، ای وای خدایم

آهنگ «ای وای خدایم» استخراج شده از ترانه‌ای به همین نام از آلبوم خانم بدصدایی که شاید اسمش «پانی» بود. آلبومش را چند سال پیش (۸۳ یا ۸۴) دانلود کردم که از میان همه، تنها قطعه‌ی قابل تحمل، مقدمه‌ی چند ثانیه‌ای آخرین ترانه بود.

دانلود آهنگ «ای وای خدایم»

اصول انزوا

هیچ توقعی از کسی ندارم ولی گویا درخواست این که در مقابل کسى از من توقعى نداشته باشد، توقع بی‌جایی است.
 

ول‌گرد

آهنگ «ول‌گرد»، استخراج شده از ترانه «ول‌گرد» با صدای «امید عراقی»

دانلود آهنگ «ول‌گرد»


فعلاً این آهنگ، زنگ گوشیم هست.

گر پسندی و پذیری، دل و جان هدیه کنم

در هدیه دادن لذتى است که در هدیه گرفتن نیست.
مگر این که در اصفهان باشید!

همه چی آرومه

بعد از چند شب این شرجى سمج دست از سر ما برداشت و از غروب نسیم خنکى که از بهشت فرار کرده بود سمت‌مان آمد. آخر شب به هر که از دوستان زنگ زدم، جایى و به کارى مشغول بودند. به ناچار و بعد از مدت‌ها به تنهایى، پیاده سمت ساحل راه افتادم. هر وقت به ساحل رفتم با دوستان بودم و مشغول صحبت و بى‌توجه به کلیت ماجراهاى محیط اطراف. هواى بهارى، آرامش شب، جنب و جوش دریا، شرایط رویایى را رقم زده بودند. جابه‌جا چراغ کشتى‌ها در سیاهى شب و دریا، از دور سوسو مى‌زدند. در خط افق، مشعل سکوى نفتى بهرگان به شکل یک نقطه قرمز دیده مى‌شد. کودکان مشغول جست‌وخیز و بازى بودند. چند نفرى قلاب انداخته بودند براى ماهی‌گیرى. یکى‌شان معلم دوره ابتدایى‌ام بود. سلام و علیکى کردم و گذشتم. تلویزیون بزرگ ساحل، فیلم یکى از شبکه‌ها را پخش مى‌کرد. بازار قایق‌هاى پدالى گرم و به راه بود. عده‌اى روى میزهاى سنگى، شطرنج بازى مى‌کردند و عده‌اى پینگ‌پونگ. عشّاق جوان دست در دست هم فارغ از هیاهوی دنیاى اطراف قدم می‌زدند. ده دقیقه‌اى دستم را در جیبم کردم و در خلوت خودم در خیابان ساحلى راه رفتم تا به دریا رسیدم. یک پایم را روى تخته سنگى گذاشتم و با ژستى سینمایى، ایستادم به تماشا. مد بود و به همراه نسیم شبانه، موج‌هاى  کوچک به آرامى به ساحل مى‌خوردند و جای‌شان را به موج بعدى مى‌دادند. علاوه بر مردم بومى که برای شب‌نشینى آمده بودند، مسافرانى از شهرهاى مجاور نیز به قصد تفریح، بساط چادر و شام و چاى و خنده را برپا کرده بودند. با خودم فکر کردم خلیج فارس با این ساحل و شب‌هاى زیبا که از راه‌هاى دور و دراز براى دیدنش مى‌آیند، چرا فراموش می‌کنیم که در چندقدمى ماست؟
دریا برای مردم محلّی جزیی پذیرفته شده از طبیعت است. مانند دیوار خانه که آن قدر دیده‌ شده که از خاطر می‌رود که هست. دریا، این‌جا قبل از این که مایه تفریح باشد وسیله امرار معاش و تجارت و زندگی است. حتا راه مواصلاتی است برای رفتن به آن سوی مرز. ولی همین دریایی که جزو چیدمان در و دیوار این شهر پذیرفته شده در چشم مسافران و غریبه‌ها به مثابه یک اتفاق هیجان‌انگیز در رخوت روزمرگی است.
حادثه جالب و کم‌تکرارشده‌ای که ارزش فیلم‌برداری را دارد. به ویژه خلیج‌فارسی که چند سالی است به میدانی برای به رخ کشیدن غرور ملی‌ ایرانیان تبدیل شده است. یادم نمی‌رود دوست جوان مرودشتی را، وقتی که کفش‌هایش را کند و پا به ساحل گذاشت، سریع با موبایل مادرش تماس گرفت و ذوق‌زده گفت: «مامان! من الان پاهام توی آب خلیج فارسه!» و قیافه‌های هاج و واج ما که مانند یک مریخی نگاهش می‌کردیم.
روى همان تخته سنگ نشستم. آسایش درون و آرامش بیرون دست به دست هم دادند و از خوشى سرشارم کردند. مگر باید همیشه منتظر یک اتفاق خاص و بزرگ بود. خوش‌بختى مجموع همین خوشى‌هاى کوچک و نامریى است.

بعدنوشت: این متن را کنار ساحل و روى همان تخته سنگ و با موبایل نوشتم. نیّتم وصف‌العیش در دو سه خط بود و طبق معمول کلمات سرریز کردند و طولانى شد. مى‌توانید حدس بزنید چه مصیبتى است با ده کلید گوشى این همه مطلب نوشتن. هنوز شستم درد مى‌کند.