با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

معصومیت تباه شده

نزدیک چهل سالگی، هنگامی که دیگر دیر شده، با خودت فکر می‌کنی و می‌بینی که دست‌کم می‌توانستی چه فاسق خوبی شوی!

گناهان از دست رفته

برای آدم نوستالژیک و خاطره‌بازی مثل من، عجیب است که دوست ندارم برای یک لحظه هم که شده به گذشته برگردم. فرقی ندارد که کودکی باشد یا نوجوانی و جوانی و حتا یک ماه پیش. حتا شادترین و خوش‌ترین لحظات.
اگر به زور هم مرا به دوران گذشته برگردانند همان مسیر سپری شده را می‌روم به همراه انجام یک کار دیگر:
گناهانی که دوست داشتم و نکردم.

به این قشنگی

در زندگی یاد گرفته‌ام که برای شاد بودن، منتظر یک اتفاق بزرگ و ویژه نباشم. اطراف ما پر از بهانه‌های کوچک برای احساس خوش‌بختی و شاد زیستن است.
از خانه که بیرون آمدم عصبی بودم، از اتفاقاتی که باید می‌افتادند و نیفتاده بودند. هزار تا کار هم داشتم. از این سر شهر تا آن سر شهر را باید با پای پیاده می‌رفتم. هر قدمی که برمی‌داشتم، عصبی‌تر می‌شدم. گرمای هوا و علافی در بانک، مضاعفش کرده بود.
کار ششمی را انجام دادم و برای کار هفتمی وارد کوچه‌ای شدم. دوچرخه‌ی شماره 28ی به دیوار خانه‌ای تکیه داده بود. از آن دوچرخه‌ها که عقب‌شان یک زین دیگر هم دارد. پسرکی نان به دست از خانه آمد بیرون و نان‌ها را روی فرمان دوچرخه گذاشت. دخترکی هم دوان دوان از پی‌اش آمد و راه نیفتاده روی زین عقبی نشست. پسر، ریزجثّه و قدکوتاه بود. از پس وزن دوچرخه برنمی‌آمد و به زین دوچرخه هم نمی‌رسید. چشمش افتاد به من و از خداخواسته صدا زد: عامو* بیا هل بده. لبخندزنان جلو رفتم. زین را گرفتم تا پسر سوار شود. چند قدمی بردمشان که پسر شروع به رکاب زدن کرد. دختر، سرخوشانه جیغی کشید و گفت: مصطفی! نندازیم. چند متری را در کوچه زیگ‌زاگ رفتند تا این که مسلّط شدند و در مسیر مستقیم، حرکت کردند.
می‌خندیدند و خوش بودند. از دوران بی‌غمی لذّت می‌بردند. دور می‌شدند ولی صدای قهقهه‌شان در کوچه پیچیده بود. وسط کوچه ایستاده بودم و نگاه‌شان می‌کردم. انرژی و شادی‌شان در هوا منتشر شد و به من هم سرایت کرد. یک‌باره دنیا جور دیگر شد. هوا خنک‌ شد. عصبیت و فکر و خیال، دود شد و هوا رفت و به جای‌شان شور و نشاط و لذّت نشست. رفتم دنبال کار هفتمی.

* «عامو» همان «عمو» است به لهجه‌ی جنوبی. این‌جا بزرگ‌ترها را به جای «آقا» صدا می‌زنند «عامو».
وقتی در اواسط جوانی، موها و حتّا محاسنت نیز سفید شده باشند، مگر اسم دیگری می‌ماند که بچّه‌ها به آن صدایت بزنند؟

چنین که دست تطاول به خود گشوده؛ منم

این وبلاگ؛ نیمه‌ی پنهان من است. هم‌آن نیمه‌ای که در خیابان از ترس هنجارها و قضاوت‌ها، مخفی‌اش می‌کنم.

قصه ما راست بود

رازگوها، راست‌گوترین افراد هستند.

خودپسند

- چه‌قدر بداخلاقی!
- نمی‌پسندی؟
- معلومه که نه.
- پسند تو چه اهمیتی داره. مهم خودمم که راحتم!

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

قبلاً گفته بودم که در دنیای دیجیتال از چه چیزهایی متنفرم. حالا دوست دارم فهرست بازیگران مرد محبوبم را منتشر کنم. برای ثبت در تاریخ و یادآوری به خودم در آینده.

زمانی که تازه تفاوت دست چپ و راستم را ‌شناختم و برای کسب هویت شروع کردم به انتخاب تیم فوتبال محبوب، رنگ مورد علاقه، غذای دوست‌داشتنی و فوتبالیست دل‌خواه و بازیگر محبوب، رسیدم به «هادی اسلامی» که همان زمان هم پیر بود و چند سال بعد به رحمت ایزدی پیوست. بعد از آن در سینمای ایران، بازیگر مردی که فیلم‌هایش را تعقیب کنم و به خاطر حضور او فیلمی را ببینم، نمی‌شناسم. حمل به کلاس گذاشتن نکنید. به خیلی از بازیگران مرد این روزها علاقه که هیچ، یک جورهایی دافعه دارم.
در میان کمدین‌های امروز که سینماها و سوپرمارکت‌ها را تسخیر کرده‌اند فقط... تنها کسی که نسبت به او کمی سمپات دارم، «نصرالله رادش» است! لطفاً نخندید و از لفظ دلقک هم استفاده نکنید. وقتی که تک ستاره ساعت خوش بود، حساسیتی به او نداشتم ولی بعد از بیماری روانی‌اش و بستری شدنش در بیمارستان و طلاق گرفتن همسرش (که دختری از یک خانواده مرفه بود و در هیاهوی شهرت پس از ساعت خوش با او ازدواج کرد) و مرخص شدنش، کنجکاو شدم و پی‌گیر کارهایش هستم و دوست دارم بازی کند و بیشتر بازی کند چون واقعاً بازیگر است و تیپ‌ساز خوبی هم هست. هر چند که خیلی از کارهایش را ندیده‌ام.
و حالا بالیوود؛
ما ساحل‌نشینان جنوبی منتظر ویدئو و نوارهای بتامکس و بگیر و ببند و آزادسازی آن نماندیم و امواج شبکه‌های تلویزیونی اعراب آن سوی خلیج‌فارس، آخر هفته‌ها ما را میهمان دنیای خوش آب و رنگ و پر از ساز و آواز فیلم‌های هندی می‌کرد. فراموش نمی‌کنم لحظه‌هایی را که ذوق‌زده و با چشم‌های از حدقه درآمده پای صفحه تلویزیون منتظر قهرمان فیلم بودیم که بیاید و دختر قشنگ و نجیبِ ساری‌پوش را از دست اراذل و اوباش (که انگار تنشان می‌خارید برای کتک خوردن) نجات دهد. ثانیه‌هایی که دوربین برای ورود قهرمان فیلم شروع می‌کرد به بالا رفتن از پایش تا برسد به صورتش، مسابقه می‌گذاشتیم برای حدس زدن این که این بار کدام است و کودکانه آرزو می‌کردیم که خودش باشد، قهرمان محبوب ما، همان که یک نفره، بیست نفر را حریف است و پشت آدم‌های مظلوم است.
و قهرمان محبوب من، «جِی» بود. مرد قدبلند و ساکت فیلم «شعله» که همیشه خدا شیریاخط‌ها را از «ویرو» می‌برد. هم او که زخمی و تنها، دار و دسته جبارسینگ را پای پل چوبی نگه‌داشت تا «ویرو»، «بَسَنتی» را از مهلکه نجات دهد. همان که وقتی روزنامه کیهان دو تومان بود و پنج تومان پول توجیبی می‌گرفتم، پنجاه تومان دادم پای مجله کهکشان تا عکس و مصاحبه‌اش را برای اولین بار داشته باشم. آن وقت بود که فهمیدم اسمش «آمیتا باچان» است.
«شعله» را که هر چند بار ببینم سیر نمی‌شوم. عاشق آن صحنه خواستگاری رفتن و خودکشی بالای منبع آب روستا هستم.
حالا که سلیقه سینمایی‌ام خیر سرم رشد کرده و گدار و تروفو و هیچکاک و کیشلوفسکی و اسکورسیزی را می‌شناسم، طعم شیرین دیدن فیلم‌های «مرد»، «توفان»، «زنجیر» و «خدا گواه» در کامم ته‌نشین شده و فراموش نمی‌شود.
 و اما هالیوود؛
در رقابت همیشگی میان اسطوره‌های زنده بازیگری، «پاچینو» و «دنیرو»، رأی من تعلق می‌گیرد به: «آلفرد جیمز پاچینو».
«آل پاچینو»ی بزرگ که اگر بگویم برای فیلم «صورت‌زخمی» که دیگر آخر کلیشه است و لذا می‌گویم «بی‌خوابی». برای آن چشم‌های پف‌کرده و خواب‌آلود که اقامت در شهری نزدیک قطب (که دوره شش ماهه روز را سپری می‌کند) و عذاب وجدان نمی‌گذارد لحظه‌ای روی هم بیاساید. و نیز فیلم «88 دقیقه» که فقط او می‌تواند در میان آن همه زن زیبای فیلم تعادل ایجاد کند. «گابریل گارسیا مارکز» می‌گوید: قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن. و «آل پاچینو» در این فیلم، تجسم کامل آن قدرت است که از پس آن همه جاذبه برمی‌آید.
انتخاب بعدی «جورج کلونی» است که آن موهای جوگندمی، جذاب‌ترش کرده و مثل اکثر مردها هر چه مسن‌تر می‌شود خوش‌تیپ‌تر می‌شود‌. برای فیلم «11 یار اوشن» که تنها یک صفت برازنده اوست: آقا.
«نیکلاس کِیج» برای فیلم «تغییر چهره» و آن خنده‌های عصبی و معرفی جنون‌وارش در زندان. و فیلم «صخره» و «هواپیمای محکومین» و «Next»: آن توانایی هیجان‌انگیز پیش‌بینی دو دقیقه‌ای آینده و استفاده‌اش در راه عشق. و سکانس زیبای اظهار عشق به «جسیکا بیل».
«مل گیبسُن» به خاطر قیافه خسته و داغانش در «تسویه حساب» و بی‌خیالی‌ و خونسردی‌اش در نفس‌گیرترین شرایط و دوباره همان صورت خسته و بی‌حوصله در «نشانه‌ها» و نحوه‌ی دیالوگ گفتنش که انگ کارِ کارگردان هندی فیلم؛ «شیامالان» است.
«هیو جکمن» برای شمایل قهرمانانه‌اش در مجموعه فیلم‌های «X-Men» و هم‌چنین رقابت تا پای مرگش با «کریستین بیل» در فیلم هر لحظه غافل‌گیرکننده «پرستیژ».
«یوآکین فونیکس» در فیلم «نشانه‌ها» به نقش برادر سابقاً قهرمان و ساکت و تودار که سر بزنگاه برای نجات خانواده، قهرمانانه اقدام می‌کند و نیز عاشق کم‌حرف فیلم «دهکده» و آن صحنه جادویی اظهار عشق در ایوان آن خانه چوبی در شبی که منبع همه ترس‌ها ظهور کرده به دختر نابینای دهکده.
«آدریان برادی» که با آن دماغ عقابی در صورت باریک محبوب خوشگل‌پسندان نیست ولی با قدرت بازیگری‌ای که ندیدم در فیلمی کم گذاشته باشد. مانند عاشق خل و چل فیلم «دهکده» در صحنه‌ای که قهرمان فیلم را با چاقو می‌زند و باز دلت برایش می‌سوزد و هم‌چنین دور ایستادنش میان برف‌ها و لبخند آشنایی که به «کایرا نایتلیِ» متعجب در فیلم «ژاکت» می‌زند. لبخندی از سر درد که حکایت از وقوفش به سرانجام این عشق ماورای زمانش دارد.
و در میان بازیگران کلاسیک فیلم‌های سیاه و سفید؛
«کری گرانت»، فقط و فقط برای «بدنام». آن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن عشق «اینگرید برگمن». صحنه‌ای که در مقابل زیبایی و لوندی «برگمن» تاب نمی‌آورد و غافل‌گیرش می‌کند. سکانسی که با عصبانیت اجازه ازدواج معشوق جاسوسش را با مرد نازی می‌دهد و اینگرید آشفته و بی‌قرار را که منتظر یک نه اوست تا پشتِ پا به همه بازی‌ها بزند، سرگردان در اتاق رها می‌کند و سرانجام فیلم که برای نجات او، قدم در خانه دشمن می‌گذارد و در حالی که «برگمن» رنجور و رو به مرگ را در آغوش کشیده، آن قدر در گوشش دوستت دارم را زمزمه می‌کند تا زنده بماند.

صفحه Word را به این قصد باز کردم که یک مقدمه یک خطی و تیتروار اسم و فیلم بازیگران را بنویسم ولی نمی‌دانم یک‌هو چه‌طور شد که جوگیر و احساساتی شدم و این همه نوشتم. روده‌درازی نامعمولم را ببخشید و متأسفم که توضیحاتم این قدر گنگ و نامفهومند. باید فیلم‌ها را دیده باشید تا درک آن‌چه گفته‌ام ممکن باشد.

فهرست بازیگران زن در صورت اخذ مجوز! متعاقباً اعلام خواهد شد.

حقّه مهر بدان نام و نشان است که بود

وقتی از بازیگر فیلمی خوشم آمد یا دقیق‌تر و صریح‌تر بگویم: وقتی از بازیگر زن فیلمی خوشم آمد، دنبال عکس‌ها و کاغذ دیواری‌هایش در اینترنت می‌گردم. معمولاً هم پیِ چهره‌های تازه و کم‌شناخته‌شده هستم. دو سال پیش فیلمی دیدم به نام «مِه» از «فرانک دارابونت». دختر فروشنده‌ی زیبایی در فیلم بود که وقتی در میان نظامیان مشتری، چهره‌ی یک عاشق قدیمی را دید، نگاه‌ و لبخندهای آشنایی ردوبدل کردند. نقش کوتاهی داشت و به طرز دردناکی هم کشته شد. پس از جست‌وجو در دنیای وب دست‌گیرم شد که بازیگر تازه‌کاری است که همین فیلم مطرح‌ترین کارش تا حالا بوده است. گذشت و گذشت و فیلم‌های جدید و بازیگرهای جدید و تصاویر جدید و خلاصه فراموشم شد تا چند وقت پیش که فیلم «برخورد تایتان‌ها» را دیدم. کلاً فیلم مزخرفی بود که تنها قسمت قابل تحمل آن، دختر زیبای پادشاه بود که با وجود نقش کوتاهش، به خاطر گل روی او تا آخر فیلم دوام آوردم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌آمد و هر چه‌‌قدر به مغزم فشار آوردم یادم نیامد قبلاً در کدام فیلم او را دیده‌ام. در سایت فکسون دانستم که بله! همان بازیگر فیلم «مِه» است که در این دو سال به غیر از چهره‌اش (که زیبایی خود را حفظ کرده) در کارش پیش‌رفتی نکرده است و هنوز در فیلم‌های درجه دو، نقش‌های دست چندم بازی می‌کند. به رغم ناراحتی برای ضعیف شدن حافظه‌ام در طی این سال‌ها، خوش‌حال شدم که هنوز معیارهای زیبایی‌شناسی‌ام تغییری نکرده است.

سنگ محک

زیبایى؛ ترازویى است که هر زن (خواه یا ناخواه) با آن سنجیده مى‌شود.

باب نهم

بسّه دیگه. تو رو خدا نصیحت نکن.
اگه مى‌خواى حرفت رو گوش کنم، نصیحت نکن.

استتار

برای گریه کردن، چه جایی به‌تر از زیر باران؟

زمزمه

-    چی داری با خودت می‌گی؟
-    اگه شنیدنی بود، بلند می‌گفتم.

تنبیه

مسافران تاکسی بین‌شهری که تکمیل شدند، سوار شدیم. من، صندلی عقب میان دو مسافر دیگر نشستم. سمت راستی‌ام قیافه‌اش شبیه اهل عمل بود. صورت نتراشیده و موی آشفته و لباس‌های مندرسش می‌گفت که معتاد است. جمع‌وجور نشستم تا حتا لباسم کم‌تر به لباسش بخورد. گویا نشئه بود و مثل همه نشئه‌ها، چانه‌اش گرم شده بود و با راننده و مسافران گرم صحبت بود. فقط من ساکت بودم و در عالم و صندلی خود فرو رفته بودم.
هم‌سفر ما از راننده پرسید که آیا پرده‌ای ندارد چون نور مستقیم آفتاب از پنجره سمت او داخل می‌شد و تابستان بود و در جاده‌های جنوب کشور هم می‌راندیم. راننده اما نه پرده‌ای داشت و نه حتی روزنامه‌ای و خواست که تحمل کند چون که دیگر داریم می‌رسیم. برای این که تعارفی کرده باشم و آقایی خود را به رخ کشیده باشم، رو کردم طرفش و گفتم:
می‌خواین جام رو باتون عوض کنم؟
ساده‌دلانه نگاهی کرد و گفت:
چه فرقی می‌کنه قربونت برم. اون وقت شما آفتاب می‌خوری و اذیت می‌شی. زحمت نکش عزیز. نشستم دیگه.
شرم‌سارانه رویم را برگرداندم و زل زدم به روبه‌رو و برای  هزارمین بار خود را لعنت کردم که دیگر ندانسته و شتاب‌زده درباره دیگران قضاوت نکنم.

پشت دیوار شب

اون عینکِ دودی‌ات رو بردار.
وقتی چشمات رو نمی‌بینم انگار دارم با دیوار حرف می‌زنم.

کتاب‌خوان

آشنایی سرزنش می‌کرد که چرا در این نوشته‌ها، مانور سواد می‌دهی؟ دلیل استعمال این واژگان سخت جز برای داد زدن این است که روشن‌فکری؟
با خود گفتم: تکرار یک امر، غریزی‌اش می‌کند تا عمدی.
...
انسان، همان چیزی است که می‌خواند.
برای همین است که شناخت آدم‌های امروزی مشکل است، همان‌هایی که کتاب‌خانه ندارند.

رازگو - راست‌گو

با هیچ زنی دردودل نکن. آنان سنگ‌صبور هم‌دیگرند.

سه رنگ اصلی

این پرچم سه‌رنگ باید همیشه آن بالا باشد، چه شیر و خورشید وسطش باشد چه الله.

کیست بگو؟

نمی‌ترسم از پیر شدن.

اگر تنها انسان روی زمین بودم که پیر می‌شد، شاید ولی حالا نه.


امر و نهی

زمانی که آمران به معروف، بسیار و عاملان به آن، اندکند؛
چه جای فریاد وا اسلاما!

وقتى ملوک، عامل به معروفى که تو امرش مى‌کنى نیستند،
اگر خاموش بنشینى ثواب است.

امر به معروف و نهى از منکر، کارى است درست به شرطى که نوک پیکان آن از سمت مردم به سوى مسوولین باشد.

فتح جهان

ایرادش رو نگیر.
این حرکات، اقتضاى سنّى است که فکر مى‌کنى دنیا مال توست.

ختم عصمت

حق اشتباه را براى دیگران محفوظ بدار.
از مرگ آخرین معصوم ظاهر، قرن‌ها گذشته است.

از چه بی‌مایی

صدای اُپرایی «دریا دادور» عجیب بر روی این ترانه خوش نشسته است. اسم بامعنایی هم دارد:
لالایی برای بیداری

کلیپ ویدئویی‌اش را می‌توانید از خود سایت «دریا دادور» دریافت کنید.


دانلود ترانه «لالایی برای بیداری» با صدای «دریا دادور»


دانلود کلیپ «لالایی برای بیداری» برای موبایل


بنمود راست

کاش آینه، جیوه نداشت.

عاشقم بود

آن اندازه که به شانه کردن موهایم راغب بود، خود نبودم.

فیل در تاریکی

از روى این نوشته‌ها مرا نشناس.
فکور و صبور و باحوصله مى‌نویسم، اما این گونه زندگی نمى‌کنم.

پدر، عشق، پسر

پدر بودن یک وجه‌ش خدایى است. در نوجوانى  که فلسفه آفرینش، پرسشم بود، در جواب سوال چرا خدا ما را آفرید؟ خواندم که چرا نیافریند. او که مظهر لطف و بخشش و محبت است چرا انسان را خلق نکند تا وی را از این صفات ذاتی‌اش سیراب کند.
و چرا پسر، پدر نشود؟ چرا مهر و محبتى را که در وجودش هرز مى‌رود و پوسیده مى‌شود نثار کس دیگر نکند.
چرا خدایى نکند؟

یه وقتایی که آشوبی

وقتى از ته قلبت حرف نمى‌زنى، خیلى بد حرف مى‌زنى.

نه آبی، نه خاکی

قضاوت کار خداست، مقایسه کار شیطان.


نکن!


تلفن همراه

کتاب «تلفن همراه»
نوشته‌ی «استفن کینگ»
ترجمه‌ی «شهره ابری»
ناشر: نگارینه

صفحه 222
مرد به «آلیس» لبخندی زد... لبخند نزدن به «آلیس» کار مشکلی بود. او جوان بود و حتی در ساعت 3 صبح هم زیبا به نظر می‌رسید.

که ما تصوّر می‌کنیم

- دنیا رو براى خودت کوچیک نکن. این همه آدم هست که مى‌تونى عاشق‌شون بشى. چرا من؟
- این همه آدم هم توی دنیا هست که می‌تونی ازشون متنفّر باشی. چرا من؟