گزیدهی کتاب «بازی آخر بانو»
نوشتهی «بلقیس سلیمانی»
نشر «ققنوس»صفحهی 36
نساء بلند شد یک لنگهی در را باز کرد تا دود بیرون برود. «گلبانو» حرکاتش را دنبال میکرد. به نظرم میخواست بداند چندماهه حامله است.
صفحهی 48
مادرم سهم نساء را از راه نرسیده داده بود:
«تو از موی سفیدت خجالت نمیکشی؟ تو جای مادرش هستی، میگن شهریها خرابن، خدا پدر شهری ها رو بیامرزه، تو از روی بچههات خجالت نکشیدی؟ ماچه الاغ، اون جوون بود، زنندیده بود، غریب بود، تو چی؟ تو فکر کردی این بچه برات شوهر میشه؟ کور خوندی، اون تخم حروم که به دنیا بیاد، مِهرت رو میده، جونش رو آزاد میکنه. حالا لامصب خامش کردی کشیدیش رو خودت، چرا گذاشتی شکمت بالا بیاد؟ میکندی مینداختیش دور، هزار تا راه داره، نگهش داشتی که چی؟ بچهندیدهای یا فکر کردی این جوری میتونی پابندش کنی؟ دخترخالهاش منتظرشه، همه خواستگاراش رو به خاطر این شاخ شمشاد رد میکنه، اون وقت...»
صفحهی 68
میخوام توی چشمهایش بخندم و بگویم میدانم چرا خجالت میکشی اما او همه جا را نگاه میکند الا جایی را که باید نگاه کند.
صفحهی 208
«دلم میخواست عاشقت بشوم، تو کمکم کردی این راه هموار بشود. اکراه تو، جواب منفی تو، رفتار بازیگوشانهات، آتش اشتیاقم را تیزتر میکرد. انگار وارد بازیای شده بودم که باید برنده از آن بیرون میآمدم.»
پینوشت: نه، فایده ندارد! بروید کتاب را بخوانید. این گزیدهها در مقابل کلّ کتاب، چون نوک کوه یخ است!
جدا چیه این داستانا شما رو جذب میکنه؟
اکثرا تو همین مایه هان چیزایی که میذارین...
از روی چند جملهی گلچین شده نمیشه قضاوت کرد.
در نهایت، سلیقهایه دیگه!
ﻣﺎ ﻭﻗﺖ ﻧﺪاﺭﻳﻢ. ﺑﻲ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ ﻭاﺳﻤﻮﻥ ﺑﺨﻮﻧﻴﻦ
سلام؛
میلاد وبلاگتون مبارک؛
یقینا برای مخاطبین، 5 سال بودن با تلاوت های ذهنی شما
بسان نشستن با ماهرخی، خوش بوده.
در اوج باشید
سلام
خودم که یادم نبود!
البته شما لطف دارید گر نه خودم که میدونم مخاطب دائم نداشتم، گذری بوده و برخی اوقات نظری.
خوش باشید
همیشه