با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

برگزیده‌ی داستان همشهری شماره‌ی 24 - قسمت اول

فاش نمی‌کنم
ابراهیم حاتمی‌کیا

صفحه‌ی 30

«من کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستم و راستش از حرفه‌ای‌ها دلِ خوشی ندارم. بارها می‌بینم‌شان. شبیه کارمندهای اتاق بایگانی هستند، مثل آن‌هایی که در پزشک قانونی کار می‌کنند، دیگر مرگ و هستی برایشان عبرت و دقت نیست. همه را خوب قفسه‌بندی می‌کنند و خیلی‌خوب تشریح می‌کنند ولی در خودشان هیچ اتفاقی نمی‌افتد.»

نوشتن از آن‌چه تسخیرمان می‌کند
پیتر اُرنر
الهام شوشتری‌زاده

صفحه‌ی 50

«حالا که پدرم پیرتر و خیلی ملایم‌تر شده، سخت می‌شود باور کرد چه‌قدر از او می‌ترسیدم. آن وقت‌ها پر از خشم بود. آیا از ازدواجش راضی نبود؟ بی‌تردید. او و مادرم هیچ‌وقت نقاط اشتراک زیادی نداشتند. اما خشمش که گاهی به مرز جنون می‌رسید، چیزی ماورای این سرخوردگی نه چندان معمول بود.»

مرگ پدر
استیو مارتین
احمد حسین‌زاده

صفحه‌ی 55

«پدرم..، با مرگش کاری کرد که در زندگی نتوانسته بود بکند؛ خانواده‌مان را دور هم جمع کرد.»

صفحه‌ی 56
«وقتی دبیرستان را تمام کردم پدرم خواست برایم کت‌و‌شلوار بخرد. من قبول نکردم، من را طوری بار آورده بود که هر نوع حمایت و کمکی را رد کنم و از ول‌خرجی هم متنفر بود. از آن‌جا که پدرم هیچ‌وقت اهل هدیه دادن نبود، احساس می‌کردم که با این رد کردن، به نوعی با منطقی پیچیده و لجوجانه دارم ادای پسرهای خوب را درمی‌آورم. حالا آرزو می‌کنم ای کاش به او اجازه داده بودم که پدر باشد.»

صفحه‌ی 59
... گفت: «کاش می‌تونستم گریه کنم، کاش می‌تونستم گریه کنم.»
... گفتم: «برای چی می‌خوای گریه کنی؟»
«به خاطر تمام عشقی که به من ابراز شد و تنونستم جبرانش کنم.»
او این راز یعنی میل به دوست داشتن خانواده‌اش را در تمام طول عمر از من و مادرم پنهان نگه داشته بود. مثل این بود که اولین قدم اشتباه، مسیر ما را برای همیشه از هم جدا کرده بود و حالا دو روز مانده به مرگش، راه ما با هم دوباره یکی شده بود...
مرگ پدرم هزاران پایان‌بندی دارد. من هنوز هم از آن درس و معنا می‌گیرم. او مرگ را از وضع خوفناک بیمارگونش درآورد و آن را ملموس و پرشور کرد. او به نوعی من را برای مرگ خودم آماده کرد. او به من مسؤولیت زنده‌ها را در برابر آن‌ها که می‌میرند، نشان داد. اما ماندگارترین نظر را خواهرم ملیندا بیان کرد. او به من گفت که از کل این جریان چیزی یاد گرفته است. از او پرسیدم چه چیزی؟ گفت: «هیچ‌کس نباید توی تنهایی بمیره.»

سیب قندک
علی‌اکبر کسمایی

صفحه‌ی 69
چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیه‌ی کتاب مثنوی چاپ هند که شب‌ها پیش از خواب، آن را به آوای بلند می‌خواند و اکنون تنها یادگاری‌ست که از او دارم، ‌زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیه‌ی مثنوی، گذشته از آن‌که از ایمان پدرم به مولوی حکایت می‌کند، به خوبی می‌رساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آن‌قدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.

خواب برادرِ مرده
محمد طلوعی

صفحه‌ی 94
دروغ می‌گفتم اما این دروغ زندگی کی را خراب می‌کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد