با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

کی تو رو قشنگت کرده؟

انگشتان زنانه؛ نماد ظرافت و زیبایی‌اند و رابطه‌ی مستقیم دارند با زیبایی صورت.



پی‌نوشت: البته انگشترهای من هم قشنگ‌ند. این دوتاشونه، یکی دیگه تو دست چپه. سه‌تای دیگه هم خونه استراحت می‌کنند تا نوبت‌شون بشه برند تو زمین!

دختر دوست‌داشتنی

• به نظرت من خنگم؟
•• نه، فقط چیزهایی رو که به دردت نمی‌خوره، نمی‌دونی.

نرو از خزونی که برگش تویی

از «آینه» خوشم می‌آید. از لحن صدا، انتخاب شعر و سبک لباس پوشیدن قرن نوزدهمی‌اش که در بدلباسی رقیب «دریا دادور» است! آخرین ترانه‌اش «آغوش» هم قشنگ است، وسطش یک دکلمه‌ی مردانه‌ی دلنشین دارد که ترانه را به دیالوگ تبدیل کرده است.

ایضاً یار بی‌وفا هم بمیرد

تو ماشین نشسته بودیم. بهش گفتم: «وانت جلویی رو ببین.»
پشتش نوشته بود:
«هر کس تو را ز من بگیرد
شب، تب کند سحر بمیرد»

گفت: «چرا سحر؟ همون سر شب بمیره الهی!»

ناز هم محبوب من، اندازه دارد

ترانه‌های بندری که معرّف حضور هستند، چه آن فولکلورهای قدیمی که سینه به سینه جلو آمده‌اند و چه آن تازه‌سازهای اینترنت‌نشین پر هستند از اصطلاحات و کلمات نامفهوم و من‌درآوردی.
از قبیل: هلل یوس، اوفی اوفی، هله دان و... که چون نیست شاعرشان معلوم نیست ما را که یعنی چه؟!
اکثر این ترانه‌ها وزن و قافیه‌ی درستی ندارند، هم‌آن کلمات مفهوم‌شان هم عمق و معنای آن‌چنانی ندارند و ادعایی هم ندارند. جامعه‌ی مخاطبش را می‌شناسد و هدفش تکاندن قرهای محبوس در کمر آن وسطی‌های مجلس است!
شاعر با کلمات ساده و عامیانه کارش را راه انداخته است و لذا انتظار دیدن ترکیب‌ها و توصیف‌های درخشان را نباید داشت.
حالا میان این بزن و بکوب‌ها، ترانه‌ای دارد «سندی» که با «کیش و کیش، ام‌ّلیلا» شروع می‌شود. حالا ام‌لیلا چه ربطی به کیش دارد باید از خود جناب آذر پرسید! مصراعی در این ترانه هست که به نظرم یک سر و گردن از بقیه‌ی ترانه‌های این‌چنینی بالاتر است.
مصرع اول که مثل همیشه بند تنبونی‌ست: «آماده بکن جهاز مهازُ»
لحظه‌ی طلایی این‌جاست: «سر سفره‌ی عقد بذار تو نازُ»
به جرأت می‌گویم که ترانه‌سرای محترم هنگام سرایش این مصرع در اوج آمادگی جسمی و روحی بوده و به سقف توانایی‌های شاعری‌اش رسیده و در ادامه‌ی ترانه به خود همیشگی‌شان هبوط کرده‌اند.
مصرع را دوباره تکرار و تجسم کنید:
ناز به مثابه‌ی یکی از تزیینات سفره‌ی عقد.

پی‌نوشت: این هم لینک دریافت ترانه.

پل بروبیکر در اوهایو

ساکنان محلی این منطقه می‌گویند که در دهه 1930 یک تصادف وحشتناک روی این پل رخ می‌دهد. آن روز، جاده بسیار خلوت بوده اما یک کشاورز، چندین ساعت بعد به آن‌جا می‌رسد. او تنها چیزی که در صحنه‌ی تصادف می‌بیند 12 جسد است که روی پل پراکنده شده‌اند.

...

این، می‌تواند سکانس آغازین یک فیلم ترسناک هالیوودی باشد.

که با این در اگر دربند در مانند، درمانند

توی فیلم‌های و سریال‌های ایرانی، آن‌هایی که خانه‌های حیاط‌دار و ویلایی دارند، آیفون ندارند. زنگ در که بخورد یکی از اهل خانه، از این سر خانه تا ته حیاط را سلانه‌سلانه می‌رود تا در را باز کند.
آدم‌های نداری نیستند. توی آشپزخانه‌شان ماکروفر و هود دارند، مستراح فرنگی دارند، مبل و کاناپه دارند، از این تلویزیون‌های باریک Full HD دارند، توی پارکینگ هم‌آن حیاط، ماشین روز دارند ولی آیفون و دربازکن ندارند.
جدی می‌گویم، امشب به بعد، به اولین فیلم و سریال ایرانی که خواهید دید دقت کنید. اهالی خانه شخصاً در را باز می‌کنند. اصلاً خیلی از کنش-واکنش‌های فیلم، توی این رودررویی‌های جلوی در شکل می‌گیرد.
 البته در واقعیت این جوری نیست. هم‌آن جور که مثل آدم‌های فیلم‌ها، شمرده شمرده و بدون سوتی و تپق حرف نمی‌زنیم، توی حرف هم‌دیگر می‌پریم، باباها را صدا نمی‌زنیم «پدر» و به مامان‌ها نمی‌گوییم «مادر»، مدت‌هاست که دربازکن برقی داریم و با گفتن «کیه؟» و شنیدن «منم»، یک دکمه را فشار می‌دهیم تا سه‌سامی... در باز شود.
آیفون تصویری هم داریم و با دیدن قیافه‌ی بی‌کیفیت پشت دری، تصمیم می‌گیریم که خانه باشیم یا نباشیم. و اگر آن توی کوچه‌یی ما باشیم با دیدن عدسی کوچولوی دوربین، زنگ را می‌زنیم و با یک ژست آلن دلونی به افق خیره می‌شویم!
این امروز ماست، قدیم‌ترها که باید قدم‌رنجه می‌کردید تا بدانید کی پشت در است. همسایه‌ای که پیاز-سیب‌زمینی‌اش تمام شده، بابایی که از سر کار برگشته و کلیدش یادش رفته، غریبه‌ای که نشانی می‌پرسد، رهگذر تشنه‌ای که آب می‌خواهد و یا... مهمان داریم.
این همه گفتم که این را بگویم:
ما (منظورم از ما، ساکنین یک شهر کوچک پرت‌افتاده‌ی مثلاً سی سال پیش است) نیازی به این کارها نداشتیم. نه این‌که آیفونی که هنوز اختراع نشده بود داشته باشیم، نه. لایف‌استایل‌مان (به قول امروزی‌ها) مشکل را حل کرده بود.
صبح بعد از صبحانه، اولین نفری که بیرون می‌رفت (معمولاً پدر خانواده) در را پشت سرش باز می‌گذاشت. طاقباز نبود ولی باز بود. بچه‌ها که بین خانه و کوچه مدام در حال بدوبدو بودند. همسایه‌ها و فک و فامیل، یاالله و صاحبخانه‌گویان داخل می‌شدند.
در، باز بود تا ظهر. اهل خانه که برای ناهار جمع می‌شدند بسته می‌شد. ناهار و چرت بعد از ظهر و دوباره عصر با خروج اولین نفر، بازگشایی می‌شد تا شب. وقت خواب هم قفل و کلون می‌شد.
توی کوچه‌ها که رد می‌شدی، در بیش‌‌تر خانه‌ها باز بود. حتی بعضی‌ها لای در، تکه سنگی، آهنی می‌گذاشتند تا باد، در را نبندد. یکی از تمرین‌های خودسازی نوجوانانه‌ام این بود که از لای این درهای باز به خانه‌زندگی مردم سرک نکشم.
جاهایی هم که نمی‌شد (مثل بن‌بست‌ها یا خانه‌هایی که مردشان دائم‌السفر بود) از دربازکن سرخود استفاده می‌کردند. در را سوراخ ریزی می‌کردند، یک سر طناب یا سیم را به قلاب قفل، گره می‌زدند و سیم را از سوراخ رد کرده و آن سمتش را حلقه می‌کردند.
خودی‌ها و محرم‌ها و آن‌ها که مجوز حضور سرزده داشتند به در بسته که می‌خورند طناب را می‌کشیدند و در را باز می‌کردند و داخل می‌شدند. در خانه‌ی پدربزرگ مادری‌ام هنوز این طوری باز می‌شود.
خوب، واضح و مبرهن است که امروزه این شکلی نیست و درب‌ها همه بسته و مجهز به زنگ و آیفون و باقی قضایا. شهر بزرگ‌تر شده، آدم‌های غریبه و ناباب بیش‌تر شده، امنیت کمتر شده، نمی‌دانم.
ولی قبل‌ترها امنیت نه از خانه که از توی کوچه و خیابان شروع می‌شد. کوچه‌ای که هیچ‌وقت خلوت و بی‌رفت‌وآمد نبود، دزد و خلاف‌کار هم نداشت. بچه‌هایی که با خیال راحت در کوچه‌هایی که مورد تعرض حرکت ماشین‌ها و موتورها نبودند، بازی می‌کردند. هم‌این حضور دائمی بچه‌های محل، امنیت می‌آورد.
بچه‌ها که از کوچه‌ها رفتند و خانه‌نشین شدند، درب خانه‌ها هم بسته شد و جای طناب‌سیمی‌های دربازکن را آیفون گرفت.

سرت رو بالا بگیر

خوب به دور و برتان نگاه کنید،
قدّ هیچ پسری کوتاه‌تر از مادرش نیست.

برو کتاب بخون رفیق

در نمایشگاه‌های کتابی که هر ساله در این‌جا توسط شرکت برگزار می‌شود، با تخفیفی که نمایشگاه و بن کتابی که شرکت می‌دهد و علاقه‌ی ازلی‌ابدی‌ام به ادبیات، کلّی کتاب می‌خرم که سرعت و حوصله‌ی خواندنم، خیلی‌هاشان را دست‌نخورده در نوبت مطالعه می‌گذارد.
این «بعداً می‌خونم» گاهی چند ساله می‌شود و یادم می‌رود که چه کتابی را کِی و اصلاً چرا خریده‌ام!
«برو ولگردی کن رفیق» را که دست گرفتم با نگاهی به قطر و طرح جلد و نشر چشمه‌اش گفتم: «اَه! از این داستان‌های مزخرف آوانگارد و جریان سیال ذهن و روایت غیرخطی و بازی‌های زبانی‌ست. مگر قرار نبود دیگر از این‌ها نخرم!؟»
طبق یکی از اصول لایتغیر شکنجه‌وار زندگی‌ام که کتابِ دست‌گرفته را نخوانده و نیمه‌تمام نمی‌گذارم* ناچار شروع به خواندن کردم که در همان داستان اول، تصوراتم به هم خورد، خوش‌بختانه!
با اغماض، خبری از پایتخت‌زدگی و آپارتمان‌نشینی و دغدغه‌های شکم‌سیرانه‌ی قشر متوسط مرکز‌نشین نبود. جغرافیای اهواز و خوزستان (زادگاه نویسنده؛ مهدی ربی) در چهار داستان به شدت توی چشم بود و چشم‌نواز. درک و تصور خیلی از صحنه‌ها برای من که همسایه‌شان هستم آسان و دل‌نشین بود. وقتی از خرمای بهبهان و چهارشیر و پل سفید و ماهی شوریده می‌گفت می‌دانستم که دارد چه می‌گوید.
نکته مهم‌تر این که داستان‌ها قصه داشتند. بله، می‌دانم که متناقض است ولی منظورم از داستان، مکتوباتی‌ست که چاپ می‌کنند و مرادم از قصه، چیزی‌ست که بتوان تعریفش کرد و سرگرمش شد. روایتی که اوج و فرود و نقطه‌ی عطف دارد.
من هنوز مثل پشت‌کوه‌مانده‌های شهر ادبیات و رمان! محتوا را به فرم ترجیح می‌دهم. هنوز عاشق قصه‌ام و ماجرا. دوست دارم داستان بشنوم و بخوانم و ببینم. می‌خواهم سرگرم شوم، مشتاقانه دنبال کنم که آخرش چه می‌شود. چه در ادبیات چه در سینما.
من، دیالوگ می‌خواهم. تصویرسازی و توصیف صحنه، حوصله‌ام را سر می‌برد.
و از بخت خوش، نویسنده در این کتاب، داستان تعریف می‌کند. هر چند که به نظر عقل ناقصم در پایان‌بندی‌ها مشکل دارد و زود تمام می‌کند. مواد خام بعضی داستان‌ها کفاف یک رمان را می‌دهد.
نتوانستم بنا به عادتم جمله یا پاراگرافی را برای گزیده‌نویسی انتخاب کنم. چون در کلیّت داستان، قابل فهم و نقل بودند.
کتاب کوچک و ارزانی‌ست و به خواندنش می‌ارزد. اگر به دیدن دوستی پس از مدت‌ها دوری می‌رفتم حتماً این کتاب را هدیه می‌بردم. به ویژه برای خانم‌ها که حدس می‌زنم روایت‌ مردانه مسائل عاطفی برای‌شان جذاب باشد.   

* دروغ چرا! در تمام عمرم، همه را تا آخر خوانده‌ام. از حوصله‌سربرهای کلاسیک و مغلق‌نویسی‌های فلسفی و بی‌سرو‌ته‌های مدرن و «نمی‌دونم چه مرگمه»‌های نویسندگان زن ایرانی و... جز یکی! «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم». که توی صفحه‌ی اولش کلمه‌ی ریگستان داشت و روی جلدش زده بود که جایزه روشنفکری غیردولتی برده است.
عذاب الیمی بود خواندن هم‌آن فصل اولش. هی خواندم و نفهمیدم. هی برگشتم و خواندم و باز نفهمیدم. حتا برای شخصیت‌ها، شناسنامه نوشتم و به هر که رسیدم یک نگاهم به کتاب بود و یک نگاهم به کاغذ شجره‌نامه. نفهمیدم که نفهمیدم. علی‌رغم میل باطنی کتاب را انداختم گوشه‌ای که...
روزی مصاحبه‌ی یکی از نویسندگان خانم خارج‌نشین را شنیدم که می‌گفت این کتاب را چند بار خوانده و هیچ از قصه نفهمیده. البته با فروتنی اضافه کرده بود که شاید تقصیر از من است که داستان را نفهمیده‌ام. ولی هم من، هم آن منتقد محترمه می‌دانیم که ایراد از نویسنده‌ی مردم‌آزار است و هیأت داوران خیلی روشنفکر جایزه کذایی!

ما بی‌بغلان، خسرو بالشت‌پناهیم

• هنوز بالش به بغل می‌خوابی؟
•• ای آقا! دیگه گرمی و نرمی از بالش هم رفته، بد زمونه‌ای شده آقا!

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - هفتم و آخر

خاطراتی از شاهرخ مسکوب

صفحات 186 و 187


شاهرخ عادت روزانه‌نویسی را از ایام جوانی داشت. هر جا می‌رفت همیشه‌ دفترچه‌ای همراه داشت و در هر فرصت چند خطی قلم می‌زد. در سال‌های‌ اخیر لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. سایر نوشته‌هایش را با کامپیوتر ماشین‌نویسی می‌کرد. آخرین دفترچه‌ای که‌ در اتاقش یافتم دو صفحه نوشته بیشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.

صفحه‌ی اول مربوط به دارو درمانش بود، و سؤالاتی که ظاهراً می‌خواسته‌ از دکترش بکند و در صفحه‌ی دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر درج شده بود، نوشته بود:

«عشق؛ داغی است که تا مرگ نیاید نرود»

شاهرخ روز سه‌شبه 23 فروردین ساعت سه‌ونیم بامداد در بیمارستان کوشن در پاریس درگذشت و پیکرش هفته‌ی بعد در تهران در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.


سگ‌نفسی

دم صبح بود. شب‌کاری تمام شده بود و منتظر بودم شیفت را تحویل روزکار بدهم. کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. دو تا سگ آمدند کنار منبع آب زمینی. این‌جا سگ ولگرد، زیاد است. بی‌آزار هستند و خطری ندارند.
جفت بوندند، نر و ماده. با زبان زدن آبی که روی زمین جمع شده بود تشنگی‌شان را برطرف کردند. کمی بازیگوشی کردند و پشت سر هم راه افتادند که بروند.
ناگهان یکی‌شان ایستاد. یک پایش را هوا کرد، - بی‌ادبی نباشد – شاشید و رفت. بعدی که رسید متوجه شد. رد شد و ایستاد. پایش را که برد بالا گمان کردم این هم قصد قضای حاجت دارد، ولی شروع کرد به خاک ریختن روی کار قبلی.
در منطقه‌ی بی‌در و پیکری که هر بنی‌بشری هر چه دم دستش بوده و نخواسته، ریخته روی زمین، این پاکی از حیوانی که می‌گویند نجس است عجیب بود.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - ششم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 180

شاهرخ پس از زندان با چند تن از دوستان اصفهانی شرکتی -شرکت‌ «گونیا»- تشکیل داده بودند. عصرها از اداره به دفتر آن‌ها می‌رفتم، گپ می‌زدیم‌ و چای و قهوه می‌خوردیم. شرکت رونقی نداشت، کسب و کار کساد بود. دستگاه‌های دولتی پول آن‌ها را نمی‌دادند، ندانم‌کاری شرکا هم مزید بر علت‌ شده بود. با این حال یکی از پیمان‌کاران رقیب که آن‌ها را موی دماغ خود می‌دید، شوخی جدی، یکی از دو سرکش‌ «گ‌» تابلو «گونیا» را تراشیده بود.
مدتی گذشت، یک روز به شاهرخ که مدیرعامل شرکت بود گفتم چرا تابلو را درست نمی‌کنید این مایه آبروریزی است. با حاضرجوابی همیشگی‌اش گفت‌ «چه مانع دارد، شاید به این وسیله کمی مشتری پیدا کنیم، و عدو شود سبب خیر...»

شبانه‌روز بسوز بسوز

بدترین شکنجه‌ی بعضی‌ها، دیدن خوش‌بختی دیگران است.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - پنجم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 176

شاهرخ پس از چندی کادر حزب توده و مسئول تشکیلات فارس شده بود و من‌ در مرخصی تابستان برای دیدن او سفری به شیراز رفتم. روز دوم یا سوم گفت‌ باید برای کارهای تشکیلاتی‌اش به بوشهر برود. گفتم من هم می‌آیم چون بوشهر را ندیده‌ام.
تنها وسیله‌ی رفت و آمد به بوشهر کامیون‌های نفتکش بود و با یکی‌ از این‌ها راه افتادیم. وقتی طول مسیر و پیچ و خم و گردنه‌های صعب‌العبور راه‌ را دیدم از تصمیم خود پشیمان شدم ولی دیگر دیر بود و چاره‌ای جز ادامه‌ی سفر نبود.
در بوشهر معلوم شد شهر جایی دیدنی جز کنار دریا ندارد و در کنار هم گرما بیداد می‌کرد. ما در خانه‌ی رفیق حزبی کارگری وارد شده بودیم‌ که نه کولر داشت نه حتی بادبزن، و در دمای نفس‌گیر و «شرجی‌» چسبناک هوا روز و شب عرق می‌ریختیم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و من هم‌ می‌کوشیدم کتابی بخوانم. بسیار سخت گذشت.

تمام زمستان مرا گرم کن

مخاطب خاص بهتر است وقت خواب، ژاکتی را که تازه خریده، بپوشد.

هم خودش گرم می‌شود هم کسی که بغلش کرده.

گزیده‌یی کتاب مترجمان، خائنان - چهارم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب

صفحات 173 و 174


روزی پنج تومان کرایه اتاق می‌دادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراک‌مان می‌شد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچه‌های اطراف‌ دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام‌ آشوری، به ماهی پنجاه تومان کرایه، رحل اقامت افکندیم.

رختخواب و مختصر اثاثیه‌ای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخواب‌ها را کف اتاق گوش تا گوش‌ پهن کردیم و در یک سال و چند ماهی که آن‌جا بودیم این‌ها هم‌چنان کف اتاق‌ گسترده بود! اتاق، میز و صندلی نداشت، روی دوشک‌ها تکیه به دیوار می‌نشستیم و می‌خواندیم و احیاناً می‌نوشتیم.

مادام صاحب‌خانه خود در طبقه‌ی بالا می‌زیست. در کنار اتاق ما خانواده‌ای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر می‌بردند. این دو اتاق را، که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری‌ سرتاسری با پنجره‌های شیشه‌ای و پرده‌ِی توری از هم جدا می‌کرد.

دختر همسایه‌ هم‌سن و سال ما اما بی‌بهره از وجاهت بود، هر چند در چشم ما حوری بهشتی می‌نمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپارسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام‌ دخترک همسایه از قضا، نینا بود. دختر وقت و بی‌وقت این سه صفحه را می‌نواخت.

به محض آن‌که صدای نغمه‌ی نینا برمی‌خاست شاهرخ مثل فنر از جا می‌جست، شق‌ورق می‌ایستاد، دو دستش را بالا می‌آورد، ژست‌«دانس‌» به‌ خودش می‌گرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمی‌داشت و ضمن ترقّص با وجناتی مضحک هم‌نوای صفحه‌ی گرامافون بلند بلند می‌خواند نینا!... نینا! و گاه هم مرا به زور بلند می‌کرد، دست در کمرم می‌انداخت و با قیافه‌ی جدی به‌ رقص می‌پرداخت.

سال‌ها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانه‌سالی سراغ من آمد، سلام‌ کرد و گفت مرا می‌شناسید؟ نمی‌شناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شب‌ها، دختر گوشه‌ی پرده‌ی توری را کنار می‌زده و رقص و دلقکی‌ شاهرخ را تماشا می‌کرده، گفت من عاشق دوست‌تان هستم، او حالا کجاست؟ گفتم‌ خانم دیگر نجیب و سربه‌زیر شده، به درد نمی‌خورد.

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - سوم

جامعه‌ی باز و دشمنان آن
صفحه‌ی 59

مسأله‌ِی مهم به نظر پوپر -برخلاف نظر افلاطون و بسیاری از فلاسفه‌ی قدیم- این نیست‌ که «چه کس باید حکومت کند؟» بلکه آن است که «چه‌گونه می‌توان سوء حکومت را به حداقل رسانید و از بدبختی‌ها کاست؟» به عقیده‌ی پوپر «در تاریخ جهان، کمتر حاکمی‌ توان یافت که از لحاظ قدرت اخلاقی و عقلی، از حد یک انسان متوسط بالاتر بوده باشد، و اغلب آنان پایین‌تر از یک انسان متوسط‌الحال بوده‌اند.» بنابراین اساسی‌ترین شرط جامعه‌ی آزاد آن است که بتوان کسانی را که قدرت در دست دارند، بدون قهر و خشونت و خونریزی، مثلاً از طریق انتخابات عمومی برکنار کرد.

پوپر دموکراسی را تنها انتخاب‌ حکومت به وسیله‌ی اکثریت نمی‌داند و از قول افلاطون می‌پرسد: «اگر اراده‌ی مردم بر این‌ تعلق گیرد که خود حکومت نکنند و بر این تعلق گیرد که یک مستبد حکومت کند، چه‌ می‌شود؟» و می‌افزاید «وقوع این قضیه غیرمحتمل نیست، سهل است، بارها به وقوع‌ پیوسته است، و هر بار... هواداران دموکراسی... به تنگناهای فکری دچار آمده‌اند.»
چون از سویی با حکومت استبدادی مخالفند و از سوی دیگر به اصل حاکمیت اکثریت‌ معتقد و اکثریت اینک با تصمیم خود حکومت خودکامه را برگزیده است...

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - دوم

صفحه‌ی 30
اجماع ادبی درباره کیفیت ترجمه به طور کلی بدبینانه است. مدت‌ها پیش در قرن هفدهم، نویسنده انگلیسی جیمز هاول گفت بعضی برآنند که ترجمه «بی‌شباهت... به روی وارونه فرشینه ترکی» نیست.

در قرن نوزدهم جورج بارو یا اندوه اظهار نظر کرد که «ترجمه در بهترین حال یک بازتاب است». احساس مشابهی لابد به شاعر ترک احمد هاشم دست داد که وقتی از او پرسیدند جوهر شعر چیست، گفت «آن‌که در ترجمه از دست می‌رود». فرانسوی شوخ‌طبعی ترجمه‌ها را به زن‌ها تشبیه می‌کند: «بعضی زیبایند، بعضی وفادار، کمتر هر دو صفت را دارند». یک عبارت کلاسیک ایتالیایی لبّ مطلب را گفته است: «
traduttore traditore»
«مترجم، خائن»

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - یکم

گزیده‌ی کتاب «مترجمان، خائنان»
نوشته‌ی «حسن کامشاد»
نشر «نی»

تاریخچه‌ی ترجمه
صفحات 11و 12
یکی از نخستین روایت‌هایی که از ارتباط‌های سیاسی قرون وسطی به دست ما رسیده از وقایع‌نگاری عرب به نام اوحدی است: می‌نویسد که شاهزاده خانمی اروپایی، برثا دختر لوثر ملکه فرنجه [فرنگستان‌] و سرزمین‌های تحت‌الحمایه، در سال 293 هجری (906 میلادی) هدیه و نامه‌ای برای المکتفی بالله خلیفه عباسی فرستاد. پیام دیگری هم در مراسلات بود، که در نامه نیامده بود، و خطاب به شخص خلیفه بود. به گفته مورخ عرب، نامه بر پارچه ابریشم سفید نوشته شده بود «به خطی شبیه خط یونانی اما سرراست‌تر» (لابد خط لاتین بود، ملکه‌ای از ایتالیا حتما به لاتینی می‌نویسد). اوحدی می‌گوید پیام درخواست ازدواج و دوستی با خلیفه بود-که غریب می‌نماید، و چه بسا که در ترجمه خطایی روی داده باشد.

پیام لاتینی را چه‌گونه می‌خواندند؟ در بغداد قرن دهم کجا کسی پیدا می‌شد که بتواند لاتین بخواند؟ به گفته اوحدی همه جا دنبال چنین کسی گشتند، و بالاخره در دکه پارچه‌فروشی، غلامی فرنگی یافتند که می‌توانست «نوشته آن قوم را بخواند». وی را به حضور خلیفه بردند و او نامه را از لاتینی به یونانی ترجمه کرد. سپس سراغ حنین ابن اسحاق مترجم نامدار متون علمی رفتند و اسحق آن را از یونانی به عربی برگرداند.

شب، سکوت، کویر

به کوتاهی حرف‌های قبل قهر...

حرف که می‌زنی؟

بهتر آن که از قهرت بترسند تا از خشمت.

کمی بخشو بخون دردم دوا شه

قبلاً درباره‌ی بلندگوی دبیرستان دخترانه روبه‌روی خانه‌مان گفته بودم. هم‌آن که احساس تکلیف می‌کرد در مراسم و مناسبت‌ها، از هم‌سایه‌ها آزمون شنوایی‌سنجی بگیرد.
شکر خدا حالا که محرّم است و به دستگاه امام حسین نمی‌شود گفت بالای چشمت ابروست. وقتی عرق‌خورها صف اول زنجیر می‌زنند استبعادی ندارد که خانم مدیر، پیچ صدای بلندگویش را تا ته زیاد کند.
موسیقی نوحه‌ای که پخش می‌شد آشنا بود. توی خانه دراز کشیده بودم. سرم را از روی بالش بلند کردم تا بهتر بشنوم.
از این نوحه‌های امروزی مداح‌های تازه به دوران رسیده بود.
بله، جناب مداح روی ملودی ترانه‌ی معروف «دَ َ َ َ َریا اولین عشق مرا بُـُـُـُـُردی» یک شعری شبیه این گذاشته بود:
«سَـَـَـَـَـقّا آخرین مشک مرا بُـُـُـُـُردی!»
یاللعجب! اگر شمای نابوشهری با این سبک نوحه‌ها حال می‌کنید به خودتان ربط دارد ولی ما چرا؟ ما که دست‌مان پر از ریتم و شعر و ملودی‌ست چرا؟ برای ما که «بخشو» و «ناخدا» و «گراشی» داریم قباحت دارد بلندگوی محرم‌جلسی‌ها شویم!

همینه، همینه

گفته بودم که پرسپولیس وقتی آروم می‌شه که سه تا علی (پروین، دایی و کریمی) توش نباشند. یادتونه؟
شهرآورد دیروز رو هم که دیدید، بفرمایید تحویل بگیرید.

وای بر ما

در اینترنت، خیلی درباره‌ی وایبر می‌خوانم. درباره‌ی گروه‌های وایبری، جوک وایبری، صدای زنگ وایبر، وایبر وارده، منبع: وایبر، ملت سرشون تو وایبرشونه و الخ.
از خودم می‌پرسم که این وایبر و گروه‌های وایبری چیست؟ اشتباه نشود، نرم‌افزار وایبر را دارم و بهتر بگویم همه داریم ولی استفاده نمی‌کنیم. منظور از همه، اطرافیان و دور و بری‌هاست. و این که استفاده نمی‌کنیم یعنی کسی استفاده نمی‌کند، کسی چیزی توی وایبر نمی‌فرستند تا ما هم جوابش بدهیم و یا آن را برای کسی در وایبر فوروارد کنیم. کسی توی وایبر نیست.
نرم‌افزار محبوب ما واتس‌آپ است. همه عضو واتس‌آپ و گروه‌هایش هستیم. در زادگاه و محل تحصیل و محل کارم که به ترتیب ابتدا و میانه و انتهای استان بوشهر هست، هر که را می‌شناسم واتس‌آپی‌ست.
حتی هم‌کلاسی‌های دانشگاهی‌ام که طیف متنوعی از شیراز و اهواز و یاسوج هستند برای درس‌ها، در واتس‌آپ گروه درست کرده‌اند.
جغرافیایی که نگاه می‌کنم می‌بینم در جنوب (از شیراز به پایین) همه سبزند تا آبی. ولی به دنیای مجازی که قدم می‌گذارم همه جا صحبت از وایبر است.
چرا؟ نمی‌ دانم. با وجود این‌که وایبر تماس رایگان دارد و تنوع استیکر، باز هم رجوع به واتس‌آپ است.
شاید به این دلیل که در شهرهای کوچک، مردم هم‌دیگر را راحت‌تر می‌بینند و نیاز به معاشرت‌شان به صورت رودررو برطرف می‌شود احتیاجی به تماس رایگان وایبر نمی‌بینند مضاف این‌که اینترنت همراه سریع هم می‌خواهد که فعلاً کمتر کسی دارد.

پی‌نوشت: تا چند روز پیش یکی از آرزوهایم این بود که عضو یک گروه وایبری باشم و جوک وایبری بخوانم بیینم چی هست اصلاً! که به لطف یک دوست قدیمی برآورده شد.

مرتضای ما، مرتضای آن‌‌ها

پیش‌نوشت: آیدین سیارسریع در توییترش نوشته که این روزها همه در فیس‌بوک دارند با «من، مرتضی پاشایی رو نمی‌شناختم ولی...» جمله می‌سازند. من هم خیلی زور زدم که متنم را با این جمله شروع نکنم.

جوان‌مرگی مرتضی پاشایی شباهت‌هایی دارد با جوان‌مرگی داریوش رفیعی. رفیعی در 31 سالگی مرد. در زمان حیات و جوانی‌اش معروف بود و ترانه‌های هیتی داشت که تا الان هم داغ هستند و مرتب بازخوانی می‌شوند مثل زهره و گلنار و شب انتظار. در اوج شهرت مُرد و مرگ نابه‌هنگامش، ماندگارش کرد. شعله شهرتش نه تنها فروکش نکرده که به طور تصاعدی صعود هم کرده. مانند پاشایی که همین سرنوشت را برای او پیش‌بینی می‌کنم.
البته رفیعی، یک‌باره مُرد. اواخر عمر معتاد شده بود ولی آن‌که او را از پا درآورد، کزاز بود. بر خلاف پاشایی که همه به تقریب می‌دانستند رفتنی‌ست. ‌و آمادهِ‌ی شنیدن خبر بد نهایی بودند.
مرگ داریوش در زمستانی برفی بود. کلی سروصدا کرد و تشییع جنازه‌اش شلوغ شد. می‌گویند ظهیرالدوله جای سوزن انداختن نبود. کسی به درختی تکیه داده بود و «رخت‌خواب مرا مستانه بنداز» را به آواز حزین می‌خواند. و نگاه کنید به این تشییع خودجوش و «دل دنیا رو خون کردی که این جوری تو رفتی».
داریوش رفیعی، محسود همکاران هم‌دوره‌اش بود که بعدها یلان عرصه موسیقی ایران شدند. آن‌ها او را با آن صدای گرفته و ناپخته، حتی خواننده نمی‌دانستند. کسی که در نهایت تصنیف‌خوان بود تا آوازه‌خوان. ولی خوب، این که چه کسی در دل مردم بنشیند یا نه قاعده‌بردار نیست و خودشان تصمیم می‌گیرند چه کسی را دوست داشته باشند نه من و آن‌های خودروشن‌فکربین.
و می‌ماند یک نکته. خلاف کسانی که حضور مردم گیج‌شان کرده و تحلیل روی تحلیل می‌نویسند و تفسیر می‌کنند، عقیده دارم که چون‌این جمعیتی را قبل‌ترها باید می‌دیدیم. مثلاً در وفات خسرو شکیبایی.
بعد از این که حصار دنیای اطلاعات خلاف میل قدرت مستقر برداشته شد و سیل جریان آزاد اطلاعات سر ما آوار شد، جامعه‌ی ما به سرعت به سوی هم‌مانندی جامعه جهانی مقتدر رفت. شبیه‌شدن لباس و علایق و دیدنی‌ها (مثل فیلم) و شنیدنی‌ها (مثل موسیقی) و رفتار (سبک زندگی) و گفتار (این همه لغت انگلیسی و حتی جمله‌سازی با گرامر انگلیسی و کثرت استعمال فعل داشتن) و پندار (مثل تفکر اصالت سرمایه و سودجویی و این مشکل خودته) و دست آخر واردات مراسم (مثل هالووین) که اگر خوب نگاه کنیم جشن تولد هم مراسمی‌ست آن‌جایی. در مقام قضاوت نیستم و تنها شرح واقعه می‌گویم.
در این سال‌های پرشتاب، چه بسیار سلبریتی‌های بین‌المللی که مردند و چه بسیار مراسم سوگواری و بزرگ‌داشت و تدفین دیدیم. شمع روشن کردن به یاد متوفا در سراسر دنیا و دسته گل گذاشتن جلوی سفارت متبوعه‌ی تازه درگذشته.
و من تعجب می‌کردم که چرا ما در فرآیند مرگ عامه‌پسندهای‌مان این‌ها را شبیه‌سازی نمی‌کنیم. تا این‌که به کمک جمع‌سازی شبکه‌های اجتماعی مجازی و صد البته غیرسیاسی بودن مرحوم پاشایی و حساس نبودن حکومت به وی، این قدم نیز برداشته شد.

سیلاب

با این که می‌دانم یک گریه‌ی زنانه پیش یک مرد، درصدی از اغراق دارد و هدف‌دار است،
ولی باز هم گول می‌خورم و خر می‌شوم.
امان از تیر آخر کارگر!

بگو به زنان

مورد زنان پیغمبر در کتاب دین هم جالب است. این همه موضوع مهم در صدر اسلام هست که خدا در قرآن از کنارشان گذشته ولی درباره‌ی همسران محمد، چند باری صحبت کرده و حکم خاص داده است.
مثلاً حفظ فرج و زینت که علما، قاعده‌ی حجاب عمومی را از آن استخراج کرده‌اند و از همه جالب‌تر این که آنان را از ازدواج بعد از فوت پیامبر نهی کرده است.
واقعاً این مساله چه‌قدر مهم و حیاتی و فراگیر بوده که لازم بوده توی قرآن بیاید؟

شهر شب با مردم چشمک‌زنش

تازگی‌ها تفریحی پیدا کرده‌ام که خودم کلی لذت می‌برم از آن:
به خاطر شروع ترم جدید، رفت‌ و آمدم به بوشهر هفتگی شده. لابه‌لای کلاس‌ها، می‌روم شهر کتاب. پای قفسه رمان‌ها. این قدر می‌گردم تا یک رمان لاغر چاپ سال‌های پیش را پیدا کنم. از آن خوش‌خوان‌ها؛ مثل پلیسی-کارآگاهی‌ها ولی نه از عامه‌پسندهایی مثل امشب اشکی می‌ریزد.
این جور کتاب‌ها معمولاً به قیمت پشت جلدشان به فروش می‌روند، بدون برچسب. خیلی هم ارزان هستند. کمی گران‌تر از فلافل و ارزان‌تر از خلال سیب‌زمینی.
«شرلوک هولمز در محلول هفت‌ درصدی» و «از پست و بلند ترجمه‌»ی کریم امامی را زیر سه هزار تومان خریده‌ام. سری بعد هم می‌خواهم «سفر به مرکز زمین»ِ ژول ورن را دوباره بخرم و بخوانم.
هم‌آن طور که فیلم را در سینما نمی‌بینید تا بعدها دی‌وی‌دی‌اش را ارزان‌تر بگیرید کتاب‌ها را صبر کنید تا گرمای چاپ‌شان سرد شود بعد دست بگیرید.

کالانعام

همگی فکر می‌کنیم خاصّیم، با بقیه فرق داریم در حالی که همه مثل همیم،
یک دلیلش هم‌این طرز فکر اشتراکی بالا!