روزگاری زمین و هفت فلک اطراف آن همگی تحت تسلط جنها بود، تا اینکه نسل انسان در زمین پا گرفت، جنها که تاب تحمل رقیب را نداشتند شروع به از بین بردن انسانها کردند، تا اینکه خداوند به پریان که ذاتشان از آب بود فرمان داد تا از انسان حفاظت کنند، پریان در عمق شور اقیانوسها سکنی گرفته بودند و انسان را از حملهی جنها حفظ کردند، اما جنها با شرارت از نیروهای آسمانی و افلاک علیه پریان استفاده نمودند و شمار زیادی از انسانها را کشتند، تا اینکه به امر خداوند ملائک بعد از جنگی سخت افلاک را تصرف کردند.
فکرش را بکن! قلمرو افلاک آسمانی به ملائک رسید، قلمرو آبها به پریانی که تعداد کمی از آنها باقی مانده بود و انسان هم مالک قلمرو خاک شد و جن، آواره و حیران بین این سه مرز.
رحیمی مدتی رییس روابط عمومی بوده. بعد به خاطر ارسال بلوتوث مستهجن به یکی دو تا از کارمندان خانم، پرونده برایش درست کرده بودند که خودش معتقد بود پاپوش بوده. یک مدت رفته بوده شهرداری، اما به اتهام دریافت رشوه _رحیمی تأکید داشت که این یکی هم پاپوش بوده_ برایش پرونده درست کرده بودند و بعد از مدتی دادسرا و دادگاه، دستآخر دوباره به سازمان برگشته بود. یک توبیخ کتبی در پروندهاش درج شده بود و تأکید شده بود جایی مشغول به کار شود که اصلاً با خانم و پول و مسائل مالی سر و کاری نداشته باشد. مدیر کارگزینی هم او را به عنوان مسئول بایگانی متروکهی سازمان منصوب کرده بود. رحیمی ننشته روی صندلی، یک سیدی درمیآورد.
«این رو الان از دستفروشی تو میدون گرفتم. فیلم مهمونی فوتبالیستائه. این کامپیوتراتون کدومشون سیدیخورش بازه؟»
از سکوت میترسد. میآید توی کافهی شلوغ مینشیند، جایی که همه دارند حرف میزنند بدون اینکه او مجبور باشد در جوابشان حرفی بزند.
مردش هستم که نامردی بکنم و نامزدیام را با لاله به هم بزنم. اصولاً آیا نامردی محتاج نوعی مردی است؟ بله، حتا نامردی هم شهامت خاص خودش را میخواهد... بهخصوص وقتی قرار است دختری را بپیچانی که برادران گردنکلفتی دارد.
دلیل اینکه اینقدر شیفتهی کشف بدیها تو وجود دیگران هستیم چیه؟ حساسیت، بیزاری، کینه یا حسادت؟ تو وجود تکتکمون که به اندازهی کافی بدی هست. شاید برای اینه که کسی که قراره یک عمر باهاش زندگی کنیم، خودمونیم و در نهایت مشتاقیم که کشف کنیم از سایر آدمای دوروبرمون بهتریم...
جای کشتی در بندر، امن است. اما جای کشتی در بندر نیست.
...
انتظار نداشتم در کتاب طنزی، چنین جملهای را ببینم. تصور کردم جمله قصاری است که از زبان یکی از شخصیتهای داستان نقل شده. در اینترنت جستوجو کردم و مشابهش را نیافتم. پس به اسم خود نویسنده، سند زدم. خوشم آمد شاید چون اشاراتی دارد که در جغرافیای زیسته من آشناست.
«چرا فکر میکنی چیزای عجیبغریب واسه مردم جذابه؟ قصههای فانتزی و سوررئال رو فقط کسایی مینویسن که تخیل خوبی دارن، اما نویسندهی خوبی نیستن... از توصیف یه موقعیت ساده و معمولی که برای همه آشناست عاجزن، برای همین دربارهی چیزایی مینویسن که تماماً ذهنیه.»
وقتی روزبه پرسیده بود به جای نوشتن داستان چه کار کند، گفته بود: «برو تدریس کن، تو برای بحثهای تئوریک سواد و مطالعاتت خوبه. از قدیم گفتن کاری رو که نمیتونی انجام بدی آموزش بده.»