با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست؟

عکس‌های شخصی امروزی که همه دیجیتال‌ند و در موبایل و کامپیوتر ذخیره می‌شوند که هیچ، ولی عکس‌های قدیمیِ فیلم‌حلقه‌ای در آلبوم‌های برچسبی نگه‌داری می‌شوند که ورق زدن‌شان لطف و حلاوت خاصی دارد. اما... اما سنّ که بالا برود و ورق‌های آلبوم، زردتر شوند این کار همراه با ریسک است. یک در میان باید هی زیر لب بگویی: یادش به خیر... خدا رحمتش کنه.
برای پیدا کردن عکس یکی دو پست قبل، توی یک آلبوم باستانی، دست و پا می‌زدم که چشمم به این عکس افتاد. منِ خجالتی و جمع‌گریز در میان یک محفل. احتمالاً ولیمه یک عروسی است. ناهار یا شام؟ نمی‌دانم. عروسی کیست؟ نمی‌دانم. کجاست؟ نمی‌دانم. اصلاً عکاس کیست؟ به خدا این را هم نمی‌دانم.
همین می‌دانم که یکی دو نفر از پشت سری‌ها به رحمت خدا رفته‌اند و دیگر این‌که از بی‌کیفیتی عکس پیداست که به روال آن سال‌ها، عکاس محترم، آماتور بوده و از نور و زاویه دوربین همان قدر می‌دانسته که منِ طفلِ سوژه عکاسی از دیفرانیسل و انتگرال توابع نمایی.
اصلاً آن روزها جا زدن نگاتیو در دوربین هم تخصصی داشت و کار هر کسی نبود. چه جور جا بزنی که نور نگیرد و خوب چفت شود و از کدام ور بگذاری. تف تو ریا! در این مورد چیزکی می‌دانستم و چه پزها که ندادم.
بعد نوبت می‌رسید به عکس گرفتن. تیپ‌ها؛ فاجعه. قیافه‌ها؛ افتضاح. ژست‌ها؛ تکراری. همه رو به دوربین. یهویی‌ای در کار نبود. همه با آمادگی کامل و تمرین جلوی دروبین حاضر می‌شدند. چیلیک چیلیک با دقت و خسّت عکس گرفته می‌شد. مثل همه چیزهای آن زمان، فیلم، کم بود و گران بود و فرصت آزمون و خطایی هم نبود. حلقه که تمام می‌شد توی قوطی‌اش گذاشته می‌شد و می‌رفت برای ظاهر شدن. کجا؟ شیراز.
امکانات نبود دیگر. عکاس هم که مثل دکتر، مَحرم بود و کشف حجاب جلوی دوربین مباح بود. دو سه هفته بعد عکس‌ها می‌آمد. ده تایی نور خورده و از حیّز انتفاع ساقط شده بودند. چهار پنج تایی سوژه در کادر حضور نداشت و در و دیوار و درخت خالی بود. عکاس رونالدینیویی ما را نگاه کرده بود و از جای دیگر عکس انداخته بود. شش هفت تایی هم گوشه‌شان یا مات شده بود یا سوخته بودند. در هشت نه تایی هم یا دست و پا نداشتیم یا کله‌مان توی قاب نبود و در نتیجه از یک حلقه سی و شش تایی، پنج شش عکس سالم و کامل (به ما هُو عکس) دست‌مان را می‌گرفت!
خلاصه بد زمانه‌ای بود، له له بودیم، داغون شدیم آقا!
برای همین است که از کودکی، سند تصویری چندانی نداریم و بیشتر شفاهی است و متکی به حافظه و صد البته قابل تحریف. باز هم به نسل ما، نسل قبلی که از همین ناچیز هم محروم بودند. خوب، برای نوستالژی بازی، محدود می‌شویم به همین چند عکس گوشه‌سوخته و تار و ناواضح، که البته غنیمت است.
حالا که عکس‌ها را نگاه می‌کنم و در رثای رفتگان، ذکر می‌گویم خیالم می‌رود به سال‌ها بعد که نیستیم و آیندگانِ آلبوم به دستی که با دیدن ما می‌گویند یادش به خیر، خدا رحمتش کنه...

مگر غیر از این است؟

نگین پادشاهی

این را ابوی قبل از انقلاب خریده و بعد از کمی استفاده بایگانی‌اش کرده بود. داخل رکابش فرورفتگی کوچکی داشت که با کمی دقت و ریزبینی می‌شد تاج ظریفی را دید که یحتمل به یاد و یمن آن دوران شاهنشاهی و شاه‌دوستی حک شده بود.
در اوان نوجوانی به خیال پلاتین بودن، مدتی دستم می‌کردم تا این‌که طلافروشی گفت طلای سفید است. دل کندم و در آوردم و رفت توی جعبه‌ای، ته کمدی، تا سال‌ها بگذرد و بگذراند.
هنگام یک جابه‌جایی، دوباره کشفش کردم. بردم طلاسازی تا به آن رنگ و لعابی بزند. می‌گفت نگینش برلیان است. پایین رکاب با نقره جوش خورده و قرار شد با طلای هم‌رنگش عوض شود.
انگار تکه طلای از یاد رفته، روزگار نویی را آغاز کرده است.

مسافر راه بهشت

از خواننده‌های محبوبم؛ حمیراست. یکی از اهرام ثلاثه آواز زنان ایرانی. (به ‌همراه خواهران دده‌بالا‌؛ مهستی و هایده‌)
و ترانه محبوبم از خانم پروانه امیرافشاری، سرنوشت ‌است. هم‌آن که با «حالا که روزگار دل ما رو شکست، با این سرکش مست دیگه چه می‌شه کرد؟» شروع می‌شود.
توی جاده بودیم. ساکت و رو به جلو. دستم روی دنده‌ی ماشین بود. ترانه رسید به جایی که خانم حمیرا می‌گوید: تا پیدا شدی تو سرنوشتم، دیدم مسافر راه بهشتم.
دستم را گرفت، سفت فشار داد. هنوز جاده را نگاه می‌کردیم.

پند پیر فرزانه

پس از شنیدن «راستش رو بگو، ناراحت نمی‌شم»،
هیچ‌گاه حقیقت را مگویید.

فانتزی

دوست دارم مثل نیمه‌ی اول قرن بیستم، دوباره کلاه مردانه مُد شود.

ضدحمله

بی‌توجهی؛ از روش‌های جلبِ توجه است.

ارتفاع پست

هشدار 18+ محتوای بزرگ‌سال

مخزن آب هوایی مرا یاد دو چیز یا بهتر بگویم دو نفر می‌اندازد. یکی صحنه‌ی تهدید به خودکشی ویرو برای وصال بسنتی در فیلم شعله و دومی:
در زمان خدمت سربازی، رفیقی داشتیم که به قول خودش مبتلا به شق‌درد بود. کثیرالشهوه و دایم‌الحشر بود. المنت لله که دگرجنس‌گرا بود و گر نه خدا در پادگان به دادمان می‌رسید.

خاطره‌ها می‌گفت از ماجراجویی‌های هوس‌آلود پیشاخدمتش برای مای آفتاب‌مهتاب ندیده. کف به دهان‌مان می‌‌آورد از برملا کردن گناهان شبانه. در اجباری هم ول‌کن طبیعتش نبود. مرخصی شهری که می‌رفتیم بی‌حیثیت‌مان می‌کرد از بس که هر دختری را می‌دید متلک می‌گفت و به هر زنی که می‌رسید شماره می‌داد. آن هم با چه؟ سر کچل و لباس آش‌خوری. آن هم به که؟ پریان لوند و طناز شیرازی.

پادگان وسط شیراز خوش‌ آب و هوا بود. گردان ما هم چسبیده بود به یکی از دیوارها. دیواری که یک کوچه هشت‌متری از خانه‌های چند طبقه‌ی همسایه جدایش می‌کرد. همسایه‌ها به پادگان ما اشراف داشتند ما هم به آن‌ها، و چه همسایه‌هایی. حورالعین بود که پرده برون انداخته از کنار پنجره و بالکن رد می‌شد و دل می‌سوزاند.

در خانه‌ی این وری سه‌ جواهر با قلّت لباس روی پشت‌بام می‌خوابیدند و خواب از چشم مراقبان می‌ربودند. دختر این یکی خانه مدام پشت پنجره به رقص و طرب مشغول بود. در بالکن آن یکی خانه پنج‌خواهران پنجه‌ی آفتاب پیوسته در حال تابیدن بودند. کوزت خانه‌ی آن وری همیشه‌ی خدا کنار سینک مشغول ظرف شستن بود. این مشاهدات ما از طبقات مرتفع بود. و اما همکف و ما ادراک ماالهمکف!

کنار دیوار برلین ما مخزن آب هوایی بود. جای جای محوطه گردان، نگهبان شبانه داشتیم. شب را دو قسمت کرده بودیم. سر شب تا نیمه‌شب، پاسبخش و معاون گروهبان نگهبان، نیمه‌شب تا صبح هم پاسبخش دوم و خود گروهبان نگهبان کشیک می‌دادند و بالای سر نگهبانان بودند. دوست ما که ذکر اوصاف جمیلش رفت چون به درجه و سابقه از ما بالاتر بود گروهبان نگهبان بود و نیمه‌ی دومی. ولی شب جمعه که می‌شد به اصرار از من می‌خواست که در لوحه نگهبانی به عنوان معاون نوشته شود. حتی زمانی که نوبت پست دادنش نبود. چرا؟ عرض می‌کنم خدمت‌تان.

این ملعون، شب جمعه‌ها نیمه‌ی اول را برمی‌داشت. به ساعات طلایی خواب که می‌رسید مخفیانه از نردبام مخزن آب بالا می‌رفت. روی یک ذره هره‌ی مخزن دراز می‌کشید و چون یک دیده‌بان عملیات‌های شب جمعه همسایگان را رصد می‌کرد. سرما و گرما نمی‌شناخت مگر این‌که باران مانع کارش می‌شد.

صبح جمعه‌ای گزارش ماموریت دیشبش را می‌داد. اواسط کار افسر نگهبان گردان آمده بود زیر مخزن و سیگاری دود کرده بود. اگر سری بالا می‌کرد این مارمولک را میان زمین و آسمان می‌دید که مثل بید بر سر ایمانش می‌لرزد. بخت یار شده بود و سر بلند نکرده و رفته بود. از قضا شب کساد و بی‌مشتری بوده که هم‌آن‌جا خوابش گرفته بوده که... ناگهان چراغ یکی از خانه‌ها روشن شده و مرد و زنی وارد شده و فوقع ما وقع.

پخش زنده‌ی مسابقه چون‌آن عرصه را بر این خبیث تنگ کرده و فشار آورده که به ناچار زیپ شلوار را باز کرده و هنوز دستی به سر و گوش آلت جرم نکشیده، آبش روان و از آسمان به زمین نازل شده بود. بله صحنه‌ی شنیعی بود و با آب و تاب تعریف کردنش، بر شناعتش می‌افزود.
گفتم دور شو ای منفور مطرود مغضوب مفلوک مغبون منشوری!

پی‌نوشت یک: کمی بعد از پایان خدمت، دیدمش، با خاطرات جدید از هوسرانی‌های گسترده‌تر که یکی‌شان نزدیک بوده سرش را به باد دهد. کلی نصیحتش کردم و ته دلش را خالی کردم که عاقل شو، زنای محصنه مجازاتش اعدام است. گوشت قرمز ارزش به باد دادن سر سبز را دارد آیا؟

پی‌نوشت دو: چند سال بعد دوباره دیدمش. زن گرفته بود و بچه داشت. از شور و شر افتاده بود. سرش گرم خانه و مغازه‌ش شده بود. رخت‌خواب‌های حرام را بوسیده و گذاشته بود کنار.

اون دوره‌ی خان‌خانی تموم شد؟

محمد افراسیابی، بخشدار شهر خورموج (در استان بوشهر، مرکز شهرستان دشتیِ امروز و زادگاه فایز) در حدود سال‌های 49 و 50 خورشیدی بود. او الان در سوئد زندگی می‌کند و خاطرات قدیم را در وبلاگش می‌نویسد. حکایت ظلم خوانین به گوشم افسانه بود و داستان. باور این جور و بی‌داد در غیاب اقتدار یک حکومت مرکزی، سختم بود تا به این روایت رسیدم:

پشت میز کارم نشسته بودم، جیپی مقابل در بخشداری توقف کرد، مردِ میانِ‌سالِ راننده، با فرزی پائین پرید و پیرمرد را در پیاده شدن‌اش کمک کرد. پیرمرد با تکیه بر عصایش، وارد بخشداری شد. دو کارمند بومی بخشداری، صابری و رفیعی‌نژاد به استقبالش رفتند. با هم وارد اتاق من شدند و پیرمرد را بنام «غلام رزمی» معرفی کردند. پیرمرد به جلو آمد و بر حسب سنت‌ خویش قصد بوسیدن دستم را داشت که صورتش را بوسیدم و به نشستن تعارف‌اش کردم. پسرش نیز نشست.
از غلام رزمی و یاغی‌گری‌اش علیه شاه و دولت شاهنشاهی‌اش، داستان‌ها شنیده‌ بودم. شاه را دوست نداشتم و دولت‌ا‌ش را نیز. دشمنِ دشمن را، دوست می‌پنداشتم. حال غلام رزمی آمده بود به دیدارم برای خوش‌آمدگوئی به منطقه‌ئی که زمانی زیر فرمان او بود. و با خود می‌اندیشیدم که چه سعادتی که با دشمنِ دشمن‌ات دوست باشی!
چه صحبت‌هائی بین ما رد و بدل شد، یادم نیست. ولی او و پسرش صمیمانه مرا به قلعه‌ی خویش دعوت کردند که من قول موافقی ندادم و به آینده موکول‌اش کردم.
بعد از رفتن آنان رفیعی‌نژاد به اتاقم آمد و شرحی داد از خصوصیات او و تذکری که مبادا فریفته‌ی حرف‌های او شَوَم که چون دیگر خان‌های منطقه است و کُرنِش و کوچک‌نمائی‌اش، مقدمه‌ئی است برای زیاده‌طلبی‌های آینده‌اش.
آن سال گندم کم بود و مردم منطقه در مضیقه. با نامه‌نگاری‌های بسیار دولت مقداری گندم در اختیار بخشداری‌‌های منطقه گذاشت تا با نرخی مقرر و نظارتی دقیق، گندم در اختیار نیازمندان گذاشته شود.
دیری از انتشار خبر نگذشته بود که سر و کله‌ی غلام رزمی و پسرش دوباره، پیدا شد، با همان اظهار اخلاص و فروتنی قبلی. سپس خواسته‌ی واقعی‌اش را طرح کرد و گفت:
همان‌طور که استحضار دارید، ما نان‌خور بسیار داریم و در خانه‌ی من به روی مردم باز است. به دلیل خشکسالی، گندمی برداشت نکرده‌ام و شرمنده‌ی میهمانانم که گندمی نیست تا حداقل به نانی دعوت‌شان کنم.
نهایت تقاضای نماینده‌گی فروش گندم را کرد و خواست که توزیع گندم به او واگذار شود. من آن‌قدر خام نبودم تا دمبه را به گربه بسپارم. تقاضایش رد شد. توزیع گندم را به فردی سپردم که پس از پُرس و جوی بسیار، حدس زده بودم سالم‌تر از دیگران است. خوشبختانه نتیجه هم مثبت شد و بیشتر مردم از توزیع گندم بعدها اظهار رضایت می‌کردند. غلام رزمی، هم چون دیگران با شناسنامه‌هائی که تحویل داد، سهمیه‌ی قانونی خود را گرفت و رفت.

فرمانده ژاندارمری خورموج، سروان عزیزالله انصاری مرتب نق می‌زد که چرا سری به غلام رزمی نمی‌زنی که او پیر محل است و مورد محبت بخشداران پیش از تو بوده است. او گله‌مند است که تو بازدید او را پس نداده‌ئی و همین مسئله سبب سرشکستی او شده‌ است بین دیگران.
نهایت روزی بهاری به همراه سروان روانه‌ی لاور رزمی شدیم.
قلعه غلام در سینه‌کشی کوهی بود و چشم انداز زیبائی داشت. روی بهارخواب نشستیم، نهار را همان‌جا خوردیم. کوه‌ها را دید می‌زدیم و از همه جا صحبت بود و سروان از منطقه می‌گفت و سختی راه‌هایش که غلام به حرف آمد و گفت:
جناب بخشدار! پدرم جائی که شما نشسته‌اید را خیلی دوست می‌داشت. او همیشه آن‌جا می‌نشست. او حتا در پیری دید خوبی داشت. روزی جمعی از دوستان‌اش گِردش نشسته بودند. پدر، پیر شده بود. سه نقطه آن دورها روی خط‌‌الرأس کوه در حرکت بودند. یکی گفت که بزهای کوهی هستند و دیگری چیزی دیگر گفت. ولی پدر اصرار داشت که هر سه آدمِ دوپا هستند. برای اثبات گفته‌اش تفنگ‌اش را طلب کرد. یکی از نوکرها برنوی او را آورد. پدر لوله‌ی تفنگ را روی شانه‌ی او که جلواش زانو زده بود، گذاشت و از مدعیان‌اش پرسید کدام یک را بزنم؟
قرعه‌ به نام نفر وسط افتاد. پدر او را هدف قرار داد.
نوکرها را دنبال شکار خود فرستاد. جسد مردی را آوردند و معلوم شد که حق به جانب پدر بوده است.
پرسیدم یعنی پدر تو برای اثبات حرف خودش به همین راحتی انسانی را کشت؟
غلام رزمی با همان لهجه‌ی بومی‌اش گفت:
یکی ازین فرمانبرها بود.

شرمنده از خودم که میهمان چنین فردی شده‌ام به سروان گفتم برویم که من کار مهمی در بخشداری دارم و از پله‌ها سرازیر شدم.

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم

به نظرم رسید به جای واژه‌ی استریپ‌تیز بگوییم: جامه‌دران.
اون «در» هم به معنای دریدن نیست به معنای در آوردن است.


در همه‌ی کارها ناتمامی

تلفنی با غریبه‌آشنای راه دوری حرف می‌زدم. یکی از دوستان، خانه‌ی ما بود. سر و صدا می‌کرد، سرش داد زدم: بِخُس.
از پشت تلفن پرسید: چی گفتی؟ جواب دادم: به زبان محلی ما یعنی بخواب.
گفت: چه جالب، بخسپ. به زبان قدما حرف می‌زنید.
هم‌آن‌جا بود که دریافتم بخُس ما کوتاه‌شدی بخسپ است. پس این لهجه‌ای که در شهرهای بزرگ از بیانش خجالت می‌کشیم زبان بیهقی و طبری بود و ما خبر نداشتیم؟!

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

دو جور دست به کمر را دوست دارم:
یکی دست به کمر راه رفتن زنی که حامله‌ست،
دیگر دست به کمر ایستادن دختری که زغال می‌چرخاند.

Be Happy

فلانی تو زندگی چون‌آن خون‌سرد هست انگار آخر فیلم رو می‌دونه!

یهویی دلم تنگ می‌شود

از ژست سلفی گرفتن در ملا عام خوشم نمی‌‌آید. مکارم درونم می‌گوید مکروه است، اگر حرام نباشد البته. ما را به همراهان می‌چسباند و از دیگران دور می‌کند. آدم‌ها را به تنهایی‌شان عادت می‌دهد.
زمان دوربین‌های نگاتیوخور، یکی از میان جمع، فداکاری می‌کرد و عکاس می‌شد. یا از غریبه رهگذری خواهش می‌کردیم که عکس یادگاری از ما بیندازد، البته بعد از آموزش‌ سرپایی که این لنزه، دستت رو جلوش نگیر... این دکمه رو فشار بده تا عکس بگیره. دیجیتال‌ها هم تایمر داشت و اگر سکوی مناسبی پیدا نمی‌کردیم باز هم دست به دامان رهگذران می‌شدیم. آن‌هایی که قیافه مهربانی داشتند و به‌شان نمی‌خورد دوربین‌مان را بردارند و در بروند!
الان که موبایل‌ها و مونوپاد‌ها، غریبه‌ها را مرخص کرده. دستی یا چوبی که به هوا می‌رود و کلیک؛ همین الان یهویی. با این‌ها رابینسون کروزو هم به آسانی عکاسی می‌کند. ولی ما غصه‌خورها چه کنیم با نوستالژی؟
آن وقت‌‌ها تنها سفر ثابت هر ساله‌مان، مشهد بود. چه قدر مردمِ مثل ما مسافر از ما عکس گرفتند. چه قدر از غریبه‌ها عکس گرفتیم. چه قدر گفتیم حاضر یک دو سه. چه دوربین‌هایی که با طرز کارشان آشنا شدیم. راستی آن عکس‌ها کجا هستند الان؟ ظاهر شدند یا سوختند اصلا؟ لای کدام آلبوم ورق می‌خورند؟ صاحبان‌شان وقتی گذشته همدیگر را به مهمان‌ها نشان می‌دهند یاد عکاس هم می‌افتند؟ آن نوجوان خجالتی که داشت رد می‌شد...

بذار از مامانم بپرسم

«والا ما یادمون نمی‌آد ولی اون طور که می‌گن این طوری هم نبود که می‌گن!»

سلفریتی

دیگر از ستاره‌ها امضاء نمی‌گیرند،
سلفی می‌گیرند.

نام‌نامه‌ی عشاق

توی آرایش‌گاه زنانه کار می‌کرد. می‌گفت: زن‌ها که می‌نشینند زیر دستم، موبایل‌‌شان را می‌گذارند روی میز. زنگ که می‌خورند اسم تماس گیرنده‌ها را می‌بینم و کلّی می‌خندم. بیش تر خانم‌ها، شماره‌ی شوهرها، نامزدها و دوست‌پسرهای‌شان را با اسامی لوسی ذخیره می‌کنند. عسلم، جیگرم، گلم، عشقم، نفسم، همه زندگیم و... همه هم با میم مالکیت چسبان! شما مردها چی؟

پی‌نوشت یک: موبایل دوستی را کندوکاو می‌کردم. بیش‌تر تماس دریافتی و ارسالی‌ش با مخاطبی بود به نام عزیز دیلمی. پرسیدم: این کیه؟ چه صنمی با تو داره؟ من دیلمی‌ها رو می‌شناسم هم‌چین کسی ندارند.
جواب داد: بابا! شماره‌ی نامزدمه، عزیز دلم. فقط دو تا یاء بهش اضافه کردم.

پی‌نوشت دو: موبایلش را داده بود دستم که نرم‌افزارش را به روز کنم. آواتار واتس‌آپش عکس خودش بود با پسرش. در نیم‌ساعتی که گوشی پیشم بود «عروسک» چهار بار تماس گرفت.

آرزوهای خاص من برای ایران

یک. بلندتر شدن میانگین قدی ایرانیان (بالای ١٨٠ سانتی‌متر)
دو. اتصال همه‌ی شهرهای ایران به راه‌آهن سراسری

هر روز آقا خرگوشه

اگر بخواهم یک نمونه‌ی عینی از وجدان کاری بیاورم دست‌تان را می‌گیرم و می‌برم بوشهر، نبش آن وری دانشگاه خلیج فارس و عروسک‌پوش فست‌فود رافایل ۲ را نشان‌تان می‌دهم. از همین‌ها که دم در اغذیه‌فروشی‌ها، هر رقص و ژانگولری درمی‌آورند تا مشتری گرسنه را ترغیب به ورود کنند.

بله، می‌دانم که کار، عار نیست ولی در اندرون‌مان می‌دانیم که کار سطح پایینی‌ست و طبعاً حقوق خوبی هم نمی‌گیرد ولی... هر وقت رفتم این بنده‌ی خدا را دیدم که در سرما و گرما و شرجی بندر، مشغول بازی و خنداندن بچه‌هاست. با تمام وجود کارش را انجام می‌دهد گویی که عاشق این کار است. آقا خرگوشه‌ی ما با لحن کودکانه با بچه‌ها حرف می‌زند، بغل‌شان می‌کند، عکس یادگاری می‌گیرد و برای بچه‌های بغلِ مادر توی ماشین‌های عبوری دست تکان می‌دهد. حتا آن‌هایی را که ترسیده‌اند ناز و نوازش می‌کند که نترس نترس کارت دارم من خرگوشم و بی‌آزارم.

چند باری خواسته‌ام جلو بروم و بابت این حس مسوولیت از او تشکر کنم ولی هجوم اطفالی که محاصره‌اش کرده‌اند اجازه نداد.

پی‌نوشت یک: عکسش را ندارم، هر وقت گرفتم این مطلب را ویرایش می‌کنم.
پی‌نوشت دو: یک شب چند متر آن طرف‌تر، باب اسفنجی فست‌فود بغلی از فرط بیکاری و خلوتی، از زیر لباس مشغول خاراندن بیضتین بود!

سرزمین آفتاب تابان

از نرم‌افزارهای هواشناسی فقط برای تشخیص روزهای بارانی استفاده می‌کنم، همین و بس. یعنی عملاً بیش از نصف سال، اَپ هواشناسی تبلت بلااستفاده افتاده و فقط حافظه و پهنای باند اشغال می‌کند.
آخر این‌جا همه‌ش آفتاب است و آفتاب است و آفتاب. این همه آفتابی، پیش‌بینی می‌خواهد مگر؟

بار دیگر، بندری که دوست داشتم

بندرحماد امروز را که می‌بینم یاد آشوراده می‌افتم.
خوب است که با راه ماشین‌رو، خانواده‌ها می‌توانند این عضو نادیده‌ی شهر را کشف کنند، در چند قدمی ساحل، درخت ببینند، شهر را به شکل نقطه‌چین چراغ‌ها تماشا کنند، دریا را با طعم سکوت و خنکا بچشند ولی...
با آن نورافکن‌ها و سکوها و سرویس‌ها، حماد، بکارتش را از دست داده. شده چیزی شبیه جنگل عامری‌؛ مصنوعی و دست‌ساز.

پی‌نوشت: این مطلب قبل از آلوده شدن خاک ساحل به خون، نوشته شده است.





عکس‌ها: اینستاگرام عبدالرضا قره‌باغی

کار آسانی نبود

رستوران سنتی «شرزه» روبه‌روی حمام وکیل، اجرای موسیقی زنده داشت. خواننده همراه سنتور و تنبک، «شب به گلستان تنها» را می‌خواند. زن و مردی در سنین اوایل میانسالی وارد شدند. مرد، قیافه تیپیکال یک شرکت نفتی را داشت؛ عینک طبی، پیراهن آستین‌کوتاه، ریش اصلاح شده و یک سبیل به اندازه. زن هم که سادگی و کم‌آرایشی زنان شهرستانی را داشت در بدو نشستن، با موبایل صفحه بزرگش مشغول فیلم‌برداری از گروه موسیقی شد.
تا این‌جا که یک صحنه عادی در چنین اماکن و فضایی بود، سرم را برگرداندم و حواسم معطوف جاهای دیگر شد. نوازنده‌ها ریتم را عوض کردند و آوازه‌خوان ترانه‌ی دیگری را شروع کرد:
«ای از عشق پاک من همیشه مست
من تو را آسان نیاوردم به دست»

این بار که نگاه‌شان کردم زن داشت گریه می‌کرد. بی آن‌که موبایل را رها کند آرام اشک می‌ریخت. با یک دست فیلم می‌گرفت و با دست دیگر اشک‌ها را پاک می‌کرد. سریع برگشتم سمت آقا تا واکنش او را ببینم. مرد آرنج‌ها را روی میز گذاشته و دست‌ها را در هم قلاب کرده، تلاش می‌کرد بی‌تفاوت جای دیگری را نگاه کند.
«بارها این کودک احساس من
زیر باران‌های اشک من نشست»

در همین حین تلفن خانم زنگ خورد. جواب داد و باز هم اشک می‌ریخت. این بار انگار جنس اشک‌ها فرق می‌کرد. لبخند کمرنگی چاشنی صورتش شده بود. و اما اشک‌ها و امان از رسانایی اشک‌ها. مرد دیگر طاقت نیاورد. تسلیم شد، عینکش را بالا زد و زیر چشم‌‌ها را مالید.
«در دل آتش نشستن، کار آسانی نبود
راه  را  بر اشک بستن، کار آسانی نبود»

مرغ خیال را از قفس آزاد کردم و قصه‌ی زندگی‌شان را ساختم. چه خاطره‌ای با این ترانه دارند؟ چرا همذات‌پنداری می‌کنند؟ نکند برای رسیدن به هم سختی‌ کشیده باشند؟ نکند... راستی بچه‌ای که باید الان داشته باشند و نیست کجاست؟
«در به دست آوردنت، بردباری‌ها شده، بی‌قراری‌ها شده، شب‌زنده‌داری‌ها شده
در به دست آوردنت، پایداری‌ها شده، با ظلم و جور روزگار، سازگاری‌ها شده»

شاید دیگران مخالف ازدواج‌شان بوده‌اند. مانع‌ تراشیده‌اند. نه گفته‌اند. شاید همین سنگ‌اندازی‌ها باعث شده که آخر جوانی به هم برسند و حالا در این سن و سال، سر یک قرار «دو نفره» آمده‌ باشند.

دانلود ترانه‌ی «عشق پاک» با صدای «اکبر گلپایگانی»

خانوم! فریبش رو نخور

راوی و زاویه‌ی روایت در این ترانه منحصربه‌فرد است. (لااقل تا جایی که من از ترانه‌های پارسی شنیده‌ام)
خواننده؛ معشوقه‌ی سابق خیانت‌دیده است که به جای ناله و نفرین و شکایت، در حال نصیحت و انذار معشوقه‌ی تازه‌ی حضرت آقاست.
این که روزی سر من جایی بود که الان سر توست و مواظب باش کلاه سرت نرود و با بوسیدن یار بی‌وفا این قدر دل بنده را نسوزان و این صحبت‌ها.

دانلود ترانه «حواسش به منه» با صدای «فرحناز»

می‌شود؟

چای را نمی‌شود که تنهایی خورد.

دستگاه دروغ‌سنج

• یه خصلت بدی دارم: فراموشی. اسم‌ها، اعداد، نشانی‌ها، تاریخ‌ها... یادم می‌ره.
•• حافظه‌ی..؟
• کوتاه‌مدت البته. یه خصلت بدتر دارم: تظاهر به فراموشی.
•• چرا؟
• جواب‌ها رو چک می‌کنم.

آقای دوربینی

خواهی که شوی دیده،
رسوای جماعت شو.

واسه نونه آقا

دوست ما برای درد بیضه‌ها رفته بود پیش دکتر. آقای سپیدپوش هم دستکش پوشیده و دوقلوها! را دنبال مشکل، بالا و پایین کرده بود.
معذب شده و با خجالت گفته بود: «آقای دکتر، می‌شه تمومش کنید؟ احساس بدی دارم.» دکتر هم جواب داده بود: «یعنی فکر می‌کنی بنده احساس خوبی دارم؟!»

روزهای روشن

یه روز خوب می‌آد که اسم و خبر ایران، صفحه‌ی اول هیچ روزنامه و سایتی توی دنیا نباشه.


تو هم به دل گرفتی، دل ما رو شکستی

ترانه‌ی «ساقی»ِ «هایده» توی ماشین پخش می‌شد.
گفت: این ترانه‌ی بیست سالگی منه، سال 84.
گفتم: این ترانه‌ی هر روز هر سال منه.

من دانای کل هستم

ادعای «تو بیش‌تر می‌دونی یا من؟» از آیات نادانی‌ست.

خطوط مرزی

آری به خلوت
نه به تنهایی