با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

براتیسلاوا زنی است و سی و سه ساله که با تمام ژست روشن‌فکرمآبانه‌اش هنوز نگران این است که آیا شوهر خواهد کرد یا نه. در جمع دخترخاله‌ها از روی بوردا لباس عروسی انتخاب می‌کنند و در مورد خواستگاری‌های‌شان به هم آمار می‌دهند.

شب‌ها پیش از خواب اما، نگاهی به بخش ادب و هنر روزنامه می‌اندازد و کتاب پیشنهادی ستون نقد را در دفترش یادداشت می‌کند تا در برنامه مطالعاتش بگنجاند. کتابی را که اخیراً سر زبان‌ها افتاده دست می‌گیرد و از جایی که دیشب علامت گذاشته پی می‌گیرد؛ نشانه‌ای که لای صفحات گذاشته کارت تبلیغاتی آرایشگاه تازه یافته‌اش است.

چند صفحه‌ای می‌خواند ولی به خواب می‌رود؛ آخرین فکرش این است: «آیا کسی بالاخره مرا درک می‌کند؟» می‌خوابد و آن قدر معصومانه و زیبا به خواب رفته که اگر کسی او را نشناسد و این طور خفته ببیندش حتماً عاشقش می‌شود (و احتمالاً فردایش پشیمان.)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد