مرد خیلی خوبیه، بامزهست، راحت میشه باهاش کنار اومد، هیچ وقت ناراحتت نمیکنه. اما مگه عشق فقط همینه؟ یعنی همین چیزها کافیه؟
حتی وقتی دوچرخهسواری هم یاد میگیری بالاخره چند باری میافتی و سر زانوهات زخم میشه تا خوب یاد بگیری. در مورد عشق هم باید آدمهای زیادی رو ببینی.
خودبخود همین هم میشه. به مرور آدم تجربه های عاشقانه مختلفی در شکلهای متفاوت پیدا میکنه و بعضی تجربیات گذشته دیگه به چشمش عشق نمیان. باید به آغوش عشق سپرده شد
اینجا شخصیت زن داستان پس از پشت سر گذاشتن یک تجربه عاطفی، در تردید ورود به یک رابطه جدیده.وسط روزمرگیهای زندگی داره با خودش حرف میزنه. هنوز کتاب رو تموم نکردم. ببینم چی پیش میآد.