جادهی بوشهر به خوزستان؛ بعد از پل «کُلُل» از نخلستانهای «آبپخش» میگذرد. نخلستانهایی با نخلهایی بلند که واقعاً سر به آسمان کشیدهاند.
دو سمت جاده، دکههایی هستند که به مسافران گذری، محصولات همآن نخلها را میفروشند. تابستانها «خارَک» و «رطب»، پاییز «خرما» و «ارده» و «شیره» و زمستان... چند ماهی میشد که والده سفارش داده بود «پنیر نخل» بگیرم.
کنار کشیدم و از جوان فروشنده قیمت گرفتم. «بیست و پنج هزار تومن.»
کیفم را نگاه کردم. پول نقد همراه نداشتم. «کارتخون داری؟»
«نه، ببر بعداً با خودپرداز واسهم بفرست.»
متوجه منظورش نشدم. «چی کار کنم؟»
«شماره حساب میدم هر جا رسیدی برام کارت به کارت کن.»
ماتم برده بود. «مشکلی نیست الان پولش رو ندم؟»
«ای بابا، هفتاد هشتاد تومن ازم رفته این که چیزی نیست.»
هنوز گیج بودم. «چه جوری به من اعتماد میکنی؟»
«بچه کجایی؟»
«دیلم.»
«چه بهتر! مال منطقه خودمونی. بچهی جنوبی دیگه.»
باورم نمیشد هنوز آدمهای بیغلوغش این جوری پیدا بشوند آن هم بین مغازهدار جماعت.
شماره کارت بانکی و تلفنش را گرفتم. شماره تلفنم را هم دادم و بعد از تشکر، خداحافظی کردم. جوگیر معرفتش شده بودم. طوری که پنج دقیقه بعد به محض رسیدن به «آبپخش»، در اولین خودپرداز، پول را برایش حواله کردم.
تلفنی خبرش را به او دادم و دوباره تشکر کردم.
قشنگه، خیلی قشنگه به خدا! ممنون آقای «اسماعیل خزایی».
به ادامهی دنیا امیدوار شدم.