با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

مأمور خرید

پیش‌نوشت: با عرض معذرت از خانم‌هایى که این‌جا رد مى شوند. خیلى با خودم کلنجار رفتم تا راضی به انتشار این مطلب شوم و در آخر به خاطر لبخندى که یادآوری این خاطره بر لبم مى‌آورد، مجاب شدم. وقاحتم را در میانه‌ی متن ببخشید.

افزون بر این‌که «پررویی» را از رموز موفقیت می‌دانم از به گمان انداختن دیگران نیز لذت می‌برم.
دوستی، پیامک زد که: «می‌تونی برام ک‌ا‌ن‌دو‌م بخری!؟»
پرسیدم: «چرا خودت نمی‌گیری؟»
دلیل آورد: «دکترِ داروخانه آشناست، روم نمی‌شه.»
جواب دادم: «فعلاً خونه‌م. هر وقت رفتم بیرون، باشه. عجله نداری که؟»

سر شب با جمعی از دوستان (منهای رفیق کذایی)، تصمیم گرفتیم به عیادت بیماری برویم. در خانه‌ی طرف نشسته و مشغول احوال‌پرسی با میوه و چایی و شیرینی‌ها بودیم که پیام آمد: «چی‌کار کردی؟»
ساعت را نگاه کردم. ای داد! ده و نیم شبه! با دست‌پاچگی خداحافظی کردم و بیرون زدم. داروخانه، نزدیک بود و ترجیح دادم پیاده بروم. با قدم‌های بلند و سریع پیاده‌روی می‌کردم. دیدم نه! دارد دیر می‌شود و داروخانه می‌بندد. شروع کردم به دویدن. از کودکی که مدرسه‌ام دیر می‌شد دیگر در خیابان ندویده بودم!
وارد داروخانه که شدم، نفس‌نفس می‌زدم. آقای دکتر با خانمی آن ور پیش‌خوان نشسته بودند. سراغ قفسه «اسمشو نبر»ها رفتم و مثل کشتی‌گیرهایی که بعد مسابقه، مصاحبه می‌کنند، گفتم: «یک بسته... از این‌ها... لطفاً...»
شکر خدا، حواس خانم پرتِ جای دیگری بود. دکتر، سر تا پایم را برانداز کرد و در حالی که کنتاکت‌لیست مغزش را مرور می‌کرد که مگر مرا بشناسد، گفت: «از کدوم‌ها؟»
با دست و سر و چشم دوباره اشاره کردم و با میمیک صورت گفتم: «جان مادرت بی‌خیال اسمش شو!»
دست‌بردار نبود. پرسید: «کدوم مدلی؟» و با صدای بلند شروع کرد به تشریح انواع و اقسام‌شان که شتاب‌زده حرفش را بریدم: «ساده. همون ساده خوبه». هنوز نفسم سر جایش برنگشته بود.
متعجب و مشکوک، یک بسته روی میز گذاشت. به راحتی می‌شد فکرش را خواند: «جوانک مزلف! وسط عملیات یهو یادش اومده شقایق نداره. دختره رو لخت و پتی و لنگ در هوا گذاشته و جنگی لباس پوشیده، اومده مهمات بخره تا به بقیه عملیات فتح‌المبین برسه!»
از این تصور، خودم هم خنده‌ام گرفت. به زور جلوی خودم را گرفتم تا وضعیت از اینی که هست بغرنج‌تر نشود.

جایی توی خیابان ایستادم و زنگ زدم و نشانی دادم که «بیا بگیر.»
دو دقیقه بعد (انگار خیلی عجله داشت. مثل میگ‌میگ خودش را رساند!)، از روبه‌رو پیدایش شد و سرزنش‌کنان گفت: «خاک بر سر! می‌ذاشتی تو جیبت، تو که پاک آبرومونو بردی!»


پی‌نوشت یک: لطفاً خیال بد نکنید! دوست من، متأهل است.
پی‌نوشت دو: شما چه‌قدر بدبینید! به خدا واسه‌ی دوستم می‌خواستم!

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 19 تیر 1391 ساعت 18:46

شنیدیم که میگن: نعمت روی زمین قسمت پررویان است....خون دل می خورد آن کس که حیایی دارد...!

تنها شنبه 24 تیر 1391 ساعت 10:41


یعنی تو شهرتون فقط همون یه دونه داروخونه هست دیگه!!
ولی خاطره جذذذذذذابی بود
به جذابیتش بخشیدیم

فقط هم‌این یکی باز بود!

ماه سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 17:17 http://sefaleksin90.blogfa.com

لبخند می زنیم
و دیگر هیچ

mk شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 00:11

damet garm yebaram ye matlabi bezar ma khakbarsarane kam ro ra tabdil b poroyani zobde kon
bazam damet HOt

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد