با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

بگو فردا مال ماست

راننده گفت: «دو مسافر دارم. شما، سومی هستی. یکی دیگه بیاد، حرکت می‌کنیم.»
از شدت گرما، بدنم تب کرده بود. عرق از تمام منافذ بدنم بیرون می‌زد. تخته سنگی پیدا کردم و سُراندم توی باریکه‌سایه‌ای که کنار دیوار بود. گذاشتم خنک شود تا رویش بنشینم. تکیه ندادم تا پیراهنم کثیف نشود. سر جایم که مستقر شدم و نفسم که جا آمد، فرصتی فراهم شد که اطراف را براندازی کنم.
کجا هستم؟ توی یک شهر غریب که که از آن رد می‌شدم. این از خورشید که زورش به ما مردمِ گرفتار در این جغرافیا رسیده و یکه‌تازی می‌کند. گویی شهر را توی کوره گذاشته‌اند. این از خیابان‌ها که در آن هیچ جنبنده‌ای تکان نمی‌خورد. این از مغازه‌ها که سر ظهری کرکره‌ها را پایین کشیده‌اند. این از ایست‌گاه تاکسی‌های بین‌شهری. این هم دو مسافر پیش از من؛ یک زوج جوان.
دختر جوان روی سکوی مغازه‌ای توی سایه نشسته است. چهر‌ه‌اش نشان می‌دهد که گرمازده و خسته است. من با یک تا پیراهن غرق عرقم، او با این چادر چاقچور که جای خود دارد. گونه‌هایش از حرارت، سرخ شده است. زلف‌هایش خیس عرق شده و به پیشانی‌اش چسبیده است. ساکت نشسته است و به هیچ جا نگاه نمی‌کند. به هیچ جا.
چند قدم آن ورتر، کنار درخت‌چه‌ی لب خیابان، پسر جوان این پا و آن پا می‌کند. معذب است. راحت نیست و هی می‌رود و می‌آید و دختر را نگاه می‌کند.
قصد فضولی نداشتم. سر جایم نشسته بودم ولی چه کار کنم که بغل گوشم بودند و صدای‌شان می‌رسید؟
ناگهان، پسر، سمت دختر آمد و خم شد و زانو به زانویش شد. دستانش را روی پاهای دخترک گذاشت و گفت: «شرمنده‌تم معصی!»
(ها! پس اسم دختر؛ معصومه است!)
دختر، حیران، چشم به چشمش دوخت. پسر ادامه داد: «بذار پولم تکمیل بشه، درجا یه ماشین می‌خرم. دیگه علاف و سرگردون نمی‌شیم. با ماشین خودمون این طرف و اون طرف می‌ریم.»
با یک دستش موهای دختر را ناز کرد و برگرداند زیر روسری و نجواکنان (گوش‌هایم را تیز کردم!) گفت: «حق تو این نیست. جای تو این جا نیست که این جور خسته و عرق‌ریزون بشینی. لیاقت تو بیش‌تر از این هاست خانمی!»
دختر، دستش را لغزاند روی دست پسر و لبخندی زد. لبخندی که در آن لحظه، بیش از هزار جمله‌ی محبت‌آمیز برای شوهر جوانش ارزش داشت. پسر بلند شد و برگشت توی آفتاب در حالی که دختر با نگاه و لبخند، تعقیبش می‌کرد.
تکیه دادم به دیوار. چشم انداختم توی چشم خورشید زورگوی توی آسمان: «گور بابای تو، زنده باد عشق!»

نظرات 3 + ارسال نظر
رویا دوشنبه 19 تیر 1391 ساعت 19:10

فرزانه شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 03:20 http://www.baranitarin.blogsky.com

آخی چه رومانتیک

sadaf سه‌شنبه 10 مرداد 1391 ساعت 17:21 http://dokhtarkoochooloo.blogfa.com

آخی عزیزم
چنتا ازین مردا ازین سیاستها دارن
میبینی خانم ها چه کم توقعن
چنتا جمله کوچولو...
هی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد