راننده گفت: «دو مسافر دارم. شما، سومی هستی. یکی دیگه بیاد، حرکت میکنیم.»
از شدت گرما، بدنم تب کرده بود. عرق از تمام منافذ بدنم بیرون میزد. تخته سنگی پیدا کردم و سُراندم توی باریکهسایهای که کنار دیوار بود. گذاشتم خنک شود تا رویش بنشینم. تکیه ندادم تا پیراهنم کثیف نشود. سر جایم که مستقر شدم و نفسم که جا آمد، فرصتی فراهم شد که اطراف را براندازی کنم.
کجا هستم؟ توی یک شهر غریب که که از آن رد میشدم. این از خورشید که زورش به ما مردمِ گرفتار در این جغرافیا رسیده و یکهتازی میکند. گویی شهر را توی کوره گذاشتهاند. این از خیابانها که در آن هیچ جنبندهای تکان نمیخورد. این از مغازهها که سر ظهری کرکرهها را پایین کشیدهاند. این از ایستگاه تاکسیهای بینشهری. این هم دو مسافر پیش از من؛ یک زوج جوان.
دختر جوان روی سکوی مغازهای توی سایه نشسته است. چهرهاش نشان میدهد که گرمازده و خسته است. من با یک تا پیراهن غرق عرقم، او با این چادر چاقچور که جای خود دارد. گونههایش از حرارت، سرخ شده است. زلفهایش خیس عرق شده و به پیشانیاش چسبیده است. ساکت نشسته است و به هیچ جا نگاه نمیکند. به هیچ جا.
چند قدم آن ورتر، کنار درختچهی لب خیابان، پسر جوان این پا و آن پا میکند. معذب است. راحت نیست و هی میرود و میآید و دختر را نگاه میکند.
قصد فضولی نداشتم. سر جایم نشسته بودم ولی چه کار کنم که بغل گوشم بودند و صدایشان میرسید؟
ناگهان، پسر، سمت دختر آمد و خم شد و زانو به زانویش شد. دستانش را روی پاهای دخترک گذاشت و گفت: «شرمندهتم معصی!»
(ها! پس اسم دختر؛ معصومه است!)
دختر، حیران، چشم به چشمش دوخت. پسر ادامه داد: «بذار پولم تکمیل بشه، درجا یه ماشین میخرم. دیگه علاف و سرگردون نمیشیم. با ماشین خودمون این طرف و اون طرف میریم.»
با یک دستش موهای دختر را ناز کرد و برگرداند زیر روسری و نجواکنان (گوشهایم را تیز کردم!) گفت: «حق تو این نیست. جای تو این جا نیست که این جور خسته و عرقریزون بشینی. لیاقت تو بیشتر از این هاست خانمی!»
دختر، دستش را لغزاند روی دست پسر و لبخندی زد. لبخندی که در آن لحظه، بیش از هزار جملهی محبتآمیز برای شوهر جوانش ارزش داشت. پسر بلند شد و برگشت توی آفتاب در حالی که دختر با نگاه و لبخند، تعقیبش میکرد.
تکیه دادم به دیوار. چشم انداختم توی چشم خورشید زورگوی توی آسمان: «گور بابای تو، زنده باد عشق!»
آخی چه رومانتیک
آخی عزیزم
چنتا ازین مردا ازین سیاستها دارن
میبینی خانم ها چه کم توقعن
چنتا جمله کوچولو...
هی...