سر صبح بود که تماس گرفت. تعجب کردم. به سه دلیل:
اول این که سختش بود شماره گرفتن،
دوم این که همیشه این منم که تلفن میزنم و همیشه اوست که گوش به زنگ است،
و سوم این که هماین دو روز پیش زنگ زده بود و حالا حالاها مانده بود تا زنگ بعدی.
با خود گفتم: «بذار حدس بزنم. حتمی، شبی، خواب بدی دیده و نگرانم شده.»
به ثانیه نکشید که گفت: «دیشب خواب دیدم سرمای سختی خوردی. حالت خوبه؟»
کِیف کردم. از این که نگفته میفهمم چی میخواهد بگوید. دوطرفه هست البته. باید اعتراف کنم که او در این کار استادتر است.
جواب دادم: «نه مادر! چیزیم نیست، خوبِ خوبم.»
Goodbye lenin :-)
به خط آخر که رسیدم حظ کردم