نشسته بود کنار پسرش و دست انداخته بود دور گردنش و قربان صدقهاش میرفت و نازش میکرد و بعد از هر جملهای که میگفت موهای پسرک را میبوسید.
مادر بچه هم روبهرو نشسته بود و لبخند میزد.
«بچهی من، پسر خوبیه. حرفِ مادرش رو گوش میکنه. مادرش رو اذیت نمیکنه. پسرم، هر وقت ازت پرسیدند مادرت رو بیشتر دوست داری یا پدرت رو؟ خجالت نکش و بگو: مادرم.»
اینجا به بعد را آرام گفت. انگار برای خودش میگوید:
«من که همیشه برای این که دلِ پدرم نشکند جواب میدادم هر دوشون رو یه اندازه دوست دارم.»
الان دقیقا مادره کجا بود؟
روبهرو
سلام به شما دوست عزیر
از وبلایگ شما بسیار خوشم آمد
خوشم آمد از آمدنت