با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

به دل بردن سزاواری

نشسته بود کنار پسرش و دست انداخته بود دور گردنش و قربان صدقه‌اش می‌رفت و نازش می‌کرد و بعد از هر جمله‌ای که می‌گفت موهای پسرک را می‌بوسید.
مادر بچه هم روبه‌رو نشسته بود و لبخند می‌زد.
«بچه‌ی من، پسر خوبیه. حرفِ مادرش رو گوش می‌کنه. مادرش رو اذیت نمی‌کنه. پسرم، هر وقت ازت پرسیدند مادرت رو بیش‌تر دوست داری یا پدرت رو؟ خجالت نکش و بگو: مادرم.»
این‌جا به بعد را آرام گفت. انگار برای خودش می‌گوید:
«من که همیشه برای این که دلِ پدرم نشکند جواب می‌دادم هر دوشون رو یه اندازه دوست دارم.»
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 اسفند 1390 ساعت 15:32 http://doctorgreen.persianblog.ir/

الان دقیقا مادره کجا بود؟

روبه‌رو

رسول دوشنبه 22 اسفند 1390 ساعت 17:07 http://mobil5250.blogsky.com

سلام به شما دوست عزیر


از وبلایگ شما بسیار خوشم آمد

خوشم آمد از آمدنت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد