با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

مستان سلامت می‌کنند

آمار حاضر به خواب را که گرفتم دو نفر نبودند. دو تا از آن شرها که سرشان درد می‌کرد برای دردسر. یکی را فرستادم توی گردان دنبال‌شان بگردد. پیدایشان نکرد. می‌دانستم هر جا باشند، برمی‌گردند. حاضری‌شان را رد کردم و گروهان را فرستادم بخوابند. به نگه‌بان آسایش‌گاه سپردم که اگر کسی آمد سرکشی، بگوید رفته‌اند دست‌شویی. چراغ‌های آسایش‌گاه را که خاموش کردند، بیدار، روی تختم دراز کشیدم.
یک ساعت بعد سر و کله‌شان پیدا شد. حالت عادی نداشتند. الکی می‌خندیدند و سربه‌سر هم می گذاشتند. پای تخت دو‌طبقه‌شان، یک‌هو دست به یقه شدند. میان‌شان را گرفتم و آرام با غیظ گفتم: «کدوم گوری بودید تا حالا؟ مگه نمی‌بینید بچه‌ها خوابند؟ آروم برید رو تخت‌تون، بخوابید.»
آن که تخت بالایی بود را کمک کردم برود بالا. دست انداخت گردنم و ناغافل ماچم کرد! حدسم درست بود. بوی عرق سگی دهانش داد می‌زد که پی الواتی بوده‌اند. به خاطر هم‌این کارها به گروهان ما تبعیدشان کرده بودند. اما این‌ها درست بشو نبودند. پایینی، توی تاریکی و مستی،  دکمه‌های پیراهنش را پیدا نمی‌کرد تا بازش کند. پیراهنش را درآوردم و تا کردم و جلوی تختش انداختم. پتو را روی سر بالایی کشیدم و هم‌آن جا ایستادم تا مثل بچه‌ها، فوراً خواب‌شان ببرد.
برگشتم و روی تختم نشستم. به پرهیب تخت‌ها و سربازهای خوابیده نگاهی کردم. هوا دم کرده بود و صدای نفس‌ کشیدن‌ها و خرخر خفیف چندتایی به گوش می‌رسید. نگه‌بان آسایش‌گاه هم ساکت قدم می‌زد.
با خود زمزمه کردم: «خدایا این سفر کِی می‌رود سر؟»

نظرات 1 + ارسال نظر
زهره شنبه 5 آذر 1390 ساعت 09:32 http://zohrelavai.blogfa.com

این سفرها که سر نمی رسد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد