با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گر چه خارم گاه‌گاهی راه دارم در گل‌ستان

لابه لای دعاهایی که می‌کنید دعایی هم کنار بگذارید برای این که توفیق کار خوب نصیب‌تان شود. نه! همیشه دست ما نیست که هر وقت خواستیم عمل خیر انجام دهیم. باید موقعیتش جور شود، باید اسبابش فراهم شود، سعادت می‌خواهد.

سالن خروجی فرودگاه خلوت شده بود. هم‌راهم منتظر چمدانش بود و من هم مثل همیشه‌ام، الکی‌خوش، ولو شده بودم روی نیمکتی و در و دیوار را نگاه می‌کردم. در هم‌آن حال متوجه ته سالن شدم.
خانم جاافتاده‌ای به سختی تلاش می‌کرد که هم گاری پر از بار و هم صندلی چرخ‌دار پیرزنی را گویا مادرش بود با هم حرکت دهد. یک بار گاری را چند متر جلوتر  برد و برگشت ویلچر را آورد. خسته شد و سعی کرد ویلچر را بچسباند پشت گاری و این جوری هر دو را با هم، راه ببرد. نمی‌شد و نتوانست. لحظه‌ای منتظر شدم کسی پیش‌قدم شود. کسی نبود و اگر هم بود حواسش نبود.
سریع پا شدم. رفتم جلو. زن مردّد نگاهم کرد. قیافه‌ام را تا آن‌جا که جا داشت معصوم کردم تا رضایت داد. زن، علاوه بر گاری پر از بار منتظر چمدان دیگری هم بود. ویلچر پیرزن را من بردم. گذاشتم دم درب تا زن با بارها بیاید. هر دو تشکر کردند.
سرمست‌تر از قبل سر جایم برگشتم و با خودم فکر کردم مگر آخرین بار، کِی، کار خوبی کردم که لذت این حسّ، این قدر تازه هست؟

پی‌نوشت: می‌خواستم فاعل داستان را عوض کنم تا ریا نشود. اما دیدم در آن صورت یک شاهدِ بی‌تفاوت و بی‌احساس خواهم شد و مستحق سرزنش. در نتیجه به روایت اصلی برگشتم.
قصدم تعریف از خود نبود، دنبال ثواب هم نبودم، ولی شعف و نشاطم در پایان قصّه، غافل‌گیرم کرد.

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا.ت چهارشنبه 25 آبان 1390 ساعت 13:05 http://SAARAT.BLOGFA.COM

گاهی میشه اینجوری برادر
بر میگردیم به فطرتمون!!

امین جمعه 27 آبان 1390 ساعت 16:12

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد