با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

این چه سودا بود با من

دستش سبک بود. چنان آمپول می‌زد که خیال می‌کردی هنوز دارد با پنبه و الکل، ضدّعفونی می‌کند و می‌پرسیدی: «نمی‌زنی مگه؟» و او در حالی که سمت میزش می‌رفت، می‌گفت: «زدم، تموم شد. شلوارتو بکش بالا!» در کارش خبره بود و خودش هم این را می‌دانست.
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت: «دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و راحت. مشغول صحبت با هم‌راهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم، اندازه‌ی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیش‌تر از این‌هاست. با بی‌حسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب شه، درد اصلی شروع می‌شه. حوله‌ی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای! خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»

نظرات 1 + ارسال نظر
helia دوشنبه 9 آبان 1390 ساعت 09:08

man weblog nadaram ama neveshtehatoono doost daram hesse khobi tooshoon hast....:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد