دستش سبک بود. چنان آمپول میزد که
خیال میکردی هنوز دارد با پنبه و الکل، ضدّعفونی میکند و میپرسیدی:
«نمیزنی مگه؟» و او در حالی که سمت میزش میرفت، میگفت: «زدم، تموم شد.
شلوارتو بکش بالا!» در کارش خبره بود و خودش هم این را میدانست.
کیسه دواها را گذاشتم روی میزش و گفتم «آمپول دارم.» نگاهی کرد و گفت:
«دو تا داری. دراز بکش.» خوابیدم. اولی را که زد مثل همیشه بود. نرم و
راحت. مشغول صحبت با همراهم بود که دومی را زد. آخ! چه قدر درد داشت و چه
قدر هم طول کشید! تصوّر کردم که حواسش به صحبت پرت شده و این یکی را بد زده
است.
به زور از تخت پایین آمدم و گفتم: «تو عمرم این همه آمپول زدم،
اندازهی این دومی درد نداشت. چی بود مگه؟» جواب داد: «دردش خیلی بیشتر از
اینهاست. با بیحسّی زدم و اون هم، من زدم. حالا که دردی نداره، بذار شب
شه، درد اصلی شروع میشه. حولهی گرم بذار روش و بخواب.» گفتم: «ای وای!
خوب شد قبلش نگفتی. با ذهنیّت مثبت دراز کشیده بودم.»
خندید و گفت: «هنوز همه رو نگفتم، فردا هم یکی دیگه داری!»
man weblog nadaram ama neveshtehatoono doost daram hesse khobi tooshoon hast....:)