با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

ای کاش تعبیرش تو باشی

توی حیاط خانه قدیمی بودم که از مادر پرسیدم: «زهرا کجاست؟»
گفت: «کدوم یکی؟ کوچیکه یا بزرگه؟»
جواب دادم: «معلومه، بزرگه!»
گفت: «توی اتاقه.»
دراز کشیده بود و با لبخند توأم شرم و غریبی نگاهم می‌کرد. گوشه‌ی دیگر اتاق دراز کشیدم و کنجکاوانه نگاهش کردم. چهره‌اش آنی نبود که تصور می‌کردم. به چشمان هم می‌نگریستیم و افکار هم‌دیگر را می‌خواندیم. بی هیچ کلام اضافه‌ای. انگار از گذشته‌ی هم خبر داشته باشیم. انگار رضا داده بودیم به کم‌بودها و ضعف‌ها و «حال» هم. انگار با بی‌میلی یا حداکثر خنثایی راضی به این اتفاق شده باشیم. برای فراموش کردن زخم‌های کهنه‌ی عشق‌های گذشته. انگار گفته باشیم: «هر چه باداباد.»

عاشق قدیمی‌اش، کاری کرده بود و من خویشتن‌داری کردم. و هم‌این نفرتش را به او دوچندان کرد و ناخودآگاه طرف مرا گرفت و این قدم اول بود.

خانه‌ی آن‌ها بودیم. مهمان‌شان خداحافظی کرد که برود. آژانس خبر کرده بودند. پول از کیفش درآورد تا کرایه آژانس را بدهد. گوشه‌ای، دستش را گرفتم. لب گزیدم: تا من هستم این کارها را نکن! حساب کردم و برگشتم. لبخند دلنشینی روی صورتش بود. لبخندی که بیش‌تر از یک تشکر معنا می‌داد. ماه مهر به بهار اضافه شد.

لحظه‌ی روییدن فرا رسیده بود.


پی‌نوشت: از سروته مطلب نپرسید که خودم هم نمی‌دانم چه طور بود و چه طور شد. فقط می‌دانم شد.
نظرات 2 + ارسال نظر
مرضیه جمعه 27 خرداد 1390 ساعت 20:11

شبیه خواب بود

شینا جمعه 27 خرداد 1390 ساعت 20:59 http://delghashe.blogfa.com

ماه مهر به بهار اضافه شد
!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد