با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گذر عمر بر لب جوی

یک خونه‌خالی دیگر هم دست ما داده بودند که کف اتاقش گود بود. وقتی می‌گویم گود یعنی واقعاً گود بود. اگر سر اتاق دراز می‌کشیدی بی‌اختیار قل می‌خوردی تا وسط اتاق. شب کنار دیوار می‌خوابیدی، صبح کف اتاق بیدار می‌شدی. مثل این ماشین‌ها که سنگ می‌گذارند زیر تایرش تا اگر خلاص شد راه نیفتد برود، گوشه‌ی دیوار می‌خوابیدیم و بالشی به عنوان ضامن کنارمان می‌گذاشتیم تا از توی دنده درنیاییم!
روی پشت‌بام هم منبع آبی بود که رضا، سرِ شب، شیرفلکه‌ی آب را باز می‌کرد تا پُر شود. سپرده بود به من که «هر وقت منبع سررفت، بپر شیراصلی رو ببند چون سرریز آب روی بام می‌ریزد. ناودون خرابه و سقف هم چکّه می‌کند». گفتم: «این بنده‌خداها چه جایی رو اجاره کردن. خونه، داغون‌تر از این نبود؟» خلاصه هر شب کار من این بود که با اولین شرشر آب، شیر را ببندم. 
شبی خیلی خسته بودیم و زود خواب‌مان برد. وسط‌های خواب احساس کردم پایم خیس شده است. خیال کردم خواب می‌بینم و اعتنایی نکردم. ولی مثل این که این خیسی واقعی بود. هم‌آن طور چشم‌بسته و درازکشیده، پایم را تکان‌تکان دادم که حس کردم پایم توی آب است. نیم‌خیز شدم. چشمانم را گشاد و اطراف را نگاه کردم. رضا آن گوشه خواب بود و وسط اتاق؟.. آن وسط یک چشمه‌ی آب بود! دقیقاً یک چشمه‌ی آب بود. انگار زمزم زیر پای اسماعیل جوشیده بود، البته بلانسبت اسماعیل!
بیدار شده بودم ولی مغزم هنوز خواب بود. شروع کردم به کشف این که این همه آب از کجا آمده؟ منِ کودنِ خوش‌خیال، ابلهانه حساب‌وکتاب می‌کردم: «الان که تابستونه و بارون نمی‌آد. سر شب هم که بارون نیومد و الان هم که صدای بارون نمی‌آد. اگه هم اومده باشه ما که توی حیاط نخوابیدیم، داخل اتاقیم. آب چه جوری اومده تو؟ (حماقت را اندازه بگیرید!)» که با اولین قطره‌ی آبی که از سقف به داخل برکه چکید، قضیه دست‌گیرم شد.
داد زدم: «آهای برادر! بیدار شو که سیل بردمون!» ترسیده از خواب پرید و با دیدن چاه آب، متحیّر پرسید: «این چیه دیگه؟» در حال فرار جواب دادم: «وقتی خواب بودیم منبع آب سراومده. نبستیمش، جمع شده رو پشت‌بوم و  چکه کرده پایین. پاشو درریم تا سقف آوار نشده سرمون.»
چه مصیبتی کشیدیم آن نیمه‌شب. قالیِ خیسِ سنگین را ببر بیرون و بشور و برو بالای پشت‌بام، آب‌ها را خالی کن و بیا کف اتاق را خشک کن و دم صبح مثل جنازه بیفت و بخواب.
و چه خنده‌ها کردیم در آن شب و چه خنده‌ها می‌کنیم به یاد آن شب.

نظرات 4 + ارسال نظر
سیب سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 07:49 http://www.sibeleila.persianblog.ir

این معرکه بود
چند سالتون بود اون موقع؟

17 یا 18 سال

مرضیه سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 08:38

الان که تابستونه و بارون نمی‌آد. سر شب هم که بارون نیومد و الان هم که صدای بارون نمی‌آد. اگه هم اومده باشه ما که توی حیاط نخوابیدیم، داخل اتاقیم. آب چه جوری اومده تو؟

یاد یه گندی افتادم که خودم یه بار به تنهایی به بار آوردمش، آخرش هم منجر شد به قالیشویی... یادم نمیاد چه جوری تنهایی شش متر قالی دستباف رو وسط آشپزخونه شستم!!! فقط یادمه از شدت ضعف میخواستم زارزار گریه کنم، ولی بعدش احساس پهلوانی بهم دست داده بود ...

آن چه بی نهایت است، حماقت انسان است.

ل.س سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 12:26 http://www.ghedim.blogfa.com

اتفاقا درست امید بسته بودند به ما.
سابقه خطا نداشتند که
این یکی هم درست بود.

سیب چهارشنبه 7 اردیبهشت 1390 ساعت 08:01 http://www.sibeleila.persianblog.ir

آها باید خاطره شستشوی نصفه شب رو تعریف کنیم؟
آقا ما بچه مون سه ماهش بود صبح ساعت ۶ باعس می رفتیم سرکار
آقامون هم باعس می رفت
بعد بچه خرافکاری کرد همه لباساشو باید درمی آوردیم
ماهم جوون بودیم بلد نبودیم چه کنیم و خوابمون میومد
هی لِف لِف کرده بودیم تو شستش بچه و تعویض لباساش و شستن و عوض کردن رختخوابش و اینا (همسر کمک می کردها)
خلاصه صبح که بچه رو تحویل مادر دادیم و با چشمای پف کرده و ضایع رفتیم سرکار هیچی، بچه یک هفته به علت بی احتیاطی ما مریض شده بود
و این بود خاطره تلخ ما از شستشوهای نصفه شبانه

نرسیدیم به اون جا ولی از تجربه های گهربار! شما استفاده می کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد