چند شب بعد طبق معمول تا دیروقت
بیدار بودیم و بعد از نماز صبح خوابیدیم. تازه چشممان گرم شده بود که صدای
باز شدن درب خانه را شنیدیم، خودمان را زدیم به آن راه که اشتباه
شنیدهایم. صدای قدمهای توی حیاط که آمد از جایمان تکان نخوردیم که حتماً
از خانهی همسایه است. صدای درب اتاق که بلند شد با خود گفتیم شاید
دستگیرهی در خلاصی دارد!
صاحبخانه (که از مسافرت برگشته بود) که آمد تو، مثل فنر از جا
پریدیم: «سلامٌ علیکم. خیلی خوش اومدین. سفر خوش گذشت ایشالّا؟!» طرف هم
آقایی کرد و توی رویمان نگفت که: «بهبه! خوشخوابها رو ببین! ما رو بگو
خونه رو دست چه بپّاهایی سپردیم!»
این یکی خاطره به بامزگی اون یکی نبود... شاید چون خباثت نداشت توش
قرار به بامزه بازی نیست. هدف، یادآوری اوقات خوش گذشته است.
شخصی است دیگر، ببخشید.
یاد آوری این بی خیالی های جوانی میکشد مرا
یادآوری وقتی که آدمها دنیا را به هیچی حساب نمی کنند
همیشه در حال تجربه اند
نتیجه هیچ عملی را نمی دانند
شجاعند؟ یا کله خر؟ یا خنگ؟
یا هر چی...
اینش مهم نیست
مهم این است که در یک بهتی هستند که آن را دوست دارم
بهتی که فقط در تازه جوانی ممکن است
تازه جوانی که سر به سنگ می کوبد و ایمان دارد که این سر هزار بار سخت تر از سنگ است
تازه جوانی که حتی وقتی فکر می کند دزد پشت در است باز هم حال بلند شدن از سر جایش را ندارد و با خودش می گوید حتما دستگیره در خلاصی دارد
این را دوست دارم
جوانی های هر نسل فرق دارد.
هر قدر خواستند ما را مسوولیت پذیر بار بیاورند بی خیال تر بزرگ شدیم.
«نباید به ما دبستانی ها امید می بستند.»
مثل اینکه شخصیه...باید چیزی نگفت انگار...
دارد تمام می شود