با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

خوابم یا بیدارم

چند شب بعد طبق معمول تا دیروقت بیدار بودیم و بعد از نماز صبح خوابیدیم. تازه چشم‌مان گرم شده بود که صدای باز شدن درب خانه را شنیدیم، خودمان را زدیم به آن راه که اشتباه شنیده‌ایم. صدای قدم‌های توی حیاط که آمد از جای‌مان تکان نخوردیم که حتماً از خانه‌ی هم‌سایه است. صدای درب اتاق که بلند شد با خود گفتیم شاید دست‌گیره‌‌‌ی در خلاصی دارد!
صاحب‌خانه (که از مسافرت برگشته بود) که آمد تو، مثل فنر از جا پریدیم: «سلامٌ علیکم. خیلی خوش اومدین. سفر خوش گذشت ایشالّا؟!» طرف هم آقایی کرد و توی روی‌مان نگفت که: «به‌به! خوش‌خواب‌ها رو ببین! ما رو بگو خونه رو دست چه بپّاهایی سپردیم!»

نظرات 3 + ارسال نظر
مرضیه دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 10:58

این یکی خاطره به بامزگی اون یکی نبود... شاید چون خباثت نداشت توش

قرار به بامزه بازی نیست. هدف، یادآوری اوقات خوش گذشته است.
شخصی است دیگر، ببخشید.

ل.س دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 20:28 http://www.ghedim.blogfa.com


یاد آوری این بی خیالی های جوانی میکشد مرا
یادآوری وقتی که آدمها دنیا را به هیچی حساب نمی کنند
همیشه در حال تجربه اند
نتیجه هیچ عملی را نمی دانند
شجاعند؟ یا کله خر؟ یا خنگ؟
یا هر چی...
اینش مهم نیست
مهم این است که در یک بهتی هستند که آن را دوست دارم
بهتی که فقط در تازه جوانی ممکن است
تازه جوانی که سر به سنگ می کوبد و ایمان دارد که این سر هزار بار سخت تر از سنگ است
تازه جوانی که حتی وقتی فکر می کند دزد پشت در است باز هم حال بلند شدن از سر جایش را ندارد و با خودش می گوید حتما دستگیره در خلاصی دارد
این را دوست دارم

جوانی های هر نسل فرق دارد.
هر قدر خواستند ما را مسوولیت پذیر بار بیاورند بی خیال تر بزرگ شدیم.
«نباید به ما دبستانی ها امید می بستند.»

تو دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 23:39 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

مثل اینکه شخصیه...باید چیزی نگفت انگار...

دارد تمام می شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد