با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

برادر! خاطرت هست؟

خاطراتی دارم از این خونه‌خالی‌های پاستوریزه!
اوّل صبح بود و تازه خواب‌مان برده بود. در زدند. خود را به نشنیدن زدیم. دوباره در زدند. محل نگذاشتیم. محکم‌تر زدند. نه، یارو سمج‌تر از این حرف‌ها بود! باز هم در زد. هر چه بی‌خیالی طِی کردیم خود را به خواب زدیم که راهش را بکشد و برود، نرفت. نمی‌دانم چه کار مهمی داشت که ول‌کن نبود.
رضا سلقمه‌ای زد: «برو در رو باز کن». من هم مشتی حواله کردم: «به من چه! صاحب‌خونه تویی. تو برو».
طرف، رسماً داشت در را از جا می‌کند. رضا، به ناچار و خواب‌آلود، بلند شد و رفت و دقیقه‌ای بعد برگشت. دراز کشید تا بخوابد. گفتم: «کی بود»؟ خمیازه‌ای کشید: «حلیم نذری آورده بودن». دوروبر را نگاهی انداختم: «پس حلیمِ کو»؟ سرش را کرد زیر پتو: «گذاشتم تو آشپزخونه». خودم را به خواب زدم تا خوابش برد. پریدم توی مطبخ و حلیم را تا ته‌ش خوردم. ظرف خالی را گذاشتم بیدار که شد، بشورد! آمدم و گرفتم تخت خوابیدم.
دم ِ ظهر با لگد بیدارم کرد: «بی‌انصاف! من پاشدم رفتم دم در، گرفتمش. لااقل دو قاشق واسه من هم می‌ذاشتی. حالا دو قاشق بخوره تو سَرِت، ظرفشو می‌شستی»!
ادامه دارد

نظرات 3 + ارسال نظر
مرضیه یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 07:28

ای تک خور!!!!

ولی خداییش سر صبحی کلی تو دلم خندیدم

چطور دلت اومد آخه....

سیب یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 07:53 http://www.sibeleila.persianblog.ir

How could you

تو یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 22:58 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

هوم...این هوم یه لبخند داشتا...مدل بی تفاوتی نبود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد