با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

بن‌بست

خانه‌‌ی مادری از آن خانه‌های بزرگ قدیمی بود که سالی یک مار تویش می‌کشتند. بچگی‌ها وقت خداحافظی، مادربزرگ مادری، راهی‌ام می‌کرد و می‌گفت: «از کنار دیوار کوچه‌ها نری‌ها! مار و عقرب هست، خطرناکه!»
و اما خانه‌ی پدری کنار دریا و چند کوچه و خیابان دورتر بود.
مادربزرگ پدری تا دم درب بدرقه‌ام می‌کرد و می‌گفت: «کنار دیوار رو بگیر و برو. یه وقت از وسط کوچه نری‌ها! موتور و ماشین رد می‌شه، می‌زنند بهت!»
و من صحیح و سالم بزرگ شدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
تو یکشنبه 21 فروردین 1390 ساعت 23:48 http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

والا کسی به ما از این چیزا نگفت بچه بودیم بازم صحیح و سالم بزرگ شدیم...

چه کج دار و مریزی داشتم من.

سیب سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 07:02 http://sibeleila.persianblog.ir

تو عزیز الان شما خودتو با این داداشمون مقایسه نکن
بیا پیش من خودم بهت میگم چرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد