در ویژهبرنامهی تحویل سال شبکهی اول، پس از این که «بهنام صفوی» ترانه تیتراژ انتهایی فیلم اخراجیها 3 را اجرا کرد، در جواب درخواست مجری برای معرفی شاعر ترانه، گفت: «یه آقایی به نام محمدحسین جعفریان...»دلم سوخت. که چرا «محمدحسین جعفریان» باید این قدر گمنام باشد که بگویند «یه» آقایی به نام... بهنام صفوی تقصیری ندارد. نه کسی جعفریان را به او معرفی کرده و نه مظلومیت ذاتی محمدحسین، اجازهی هیاهو و منم منم را به او داده است. اوایل دوره اصلاحات، سررسیدهای «یاد یاران»ی چاپ میشد که در هر صفحهاش، اشعار حسرتبار او بود:طالب فرهادها جز کوه نیستمرهم این زخم جز اندوه نیستعقدهها رفتند و علت مانده استدر گلویم «حاج همت» مانده استزخمیام اما نمک حق من استدرد دارم نیلبک حق من استبماند حجم عظیم برچسبها و پوسترهای دفاع مقدس با تصاویر شهدا و مناطق جنگی به همراه ابیات زخمی محمدحسین جعفریان بدون نشانی از او:اینک اما عدهای آتش شدندبعد کوچ کوهها آرش شدندبعضی از آنها که خون نوشیدهاندارث جنگ عشق را پوشیدهاندعدهای «حُسن القضا» را دیدهاندعدهای را بنزها بلعیدهاندبزدلانی کز یم خون، تر شدنداز بسیجیها بسیجیتر شدندفراموش نمی کنم شبی را که مثنوی کوبنده و انتقادیاش را در «سوره» آن زمان میخواندم و با بیتبیتش زیر و رو میشدم:این صدای بوستانی پرپر استاین زبان سرخ نسلی بیسر استاو بعد از جنگ هم عمری را در افغانستان و کنار «احمدشاه مسعود» سپری کرد و همآن جا از یک پا فلج شد. خاطراتش از افغانستان را تحت عنوان «چَکَر در ولایت جَنرالها» در هفتهنامهی دوستداشتنی «مهر» منتشر میکرد. (یاد آقای میرفتاح به خیر!) حالا هم که مریض است و به سختی زندگی میکند. آخرین بار هم در برنامهی راز «طالبزاده» پیدا شد و قسمتی از مثنویاش را خواند. همآن مثنوی که انگار برای امروز سروده شده است.بر خلاف قیافهی دردکشیدهاش، روحیهی طنّازی دارد و الان هم ستون ثابتش در کافهی «همشهری جوان» فرصتی است برای دیدار هفتگی با مردی از اهل جنگ که شخصیتی غیرمتعارف با آنچه از مردان جنگ در رسانههای رسمی دیدهایم، دارد.سینه پر آهیم، اما آهنیمنسل یوسفهای بیپیراهنیمما از این بحریم، پاروها کجاست؟این نشان! پس نوشداروها کجاست؟اگر هنوز نشناختهایدش، او همآن کسی است که سال گذشته، در شب شعر بیت رهبری، با صورتی رنجور و تکیده، شعر نوی تلخ و گزندهای برای جانبازان جنگ خواند.زخمیام، اما نمک... بیفایده استدرد دارم، نیلبک... بیفایده استعاقبت آب از سر نوحم گذشتلشکر چنگیز از روحم گذشتجان من پوسید در شبغارههاآه ای خمپارهها، خمپارهها!پینوشت: اگر حوصله داشتید، مثنوی کامل را میتوانید
اینجا بخوانید.
متشکریم مجتبی جان
این بسیار عالی بود
خودفراموشی انسان رو برباد میده
اینها بخشی از وجود مثبت ایرانی است که به شدت در حال تکه تکه شدن است
بنده به آقای جعفریان ارادت خاصی دارم...به خاطر مطالبی که توی همشهری جوان می نویسه...اصلا بنده از همونجا شناختمشون.