امروز، بعد از پانزده سال، سر خاکش گریهام گرفت.
پس از یک ماه غیبت، اولین پنجشنبهی سال جدید، رفتم زیارت اهل قبور که هم فاتحهای بخوانم و هم سال نو را بهشان تبریک بگویم. آفتاب دلچسبی توی سینهی قبرستان پهن شده بود. سر مزارش که رسیدم، نشستم. یاد اوّلین عید سال بعد از مرگش افتادم. چشمانم گرم شد و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. صورتم را میان دستانم پنهان کردم. جلوی سیل را میتوان گرفت ولی اشک را نه. همآن جا روی سنگش نشستم و آرام و بیصدا، اشک ریختم. گورستان، شلوغ بود. دو سه آشنا رد میشدند، حالم را که دیدند، از دور سلامی کردند و نزدیک نشدند. نتوانستم. نتوانستم یک دل سیر گریه کنم. خودم را جمع کردم و پا شدم.
•
دی ماه سال 1374، برای اولین و آخرین بار، به مدارس، تعطیلات زمستانی دادند. او هم که تازه رفته بود کلاس اوّل. داشتم میبردمش خانهی دوستش. آن روزها، تبلیغ موزیکال «دلپذیر» گل کرده بود. دست هم را گرفته بودیم و شاد و سرخوش میخواندیم:
«میخوام سالاد درست کنم
سالاد چیه؟
الویه...»
میخواندیم و میخندیدیم.
دیگر ندیدمش تا... یک ماه بعد، خبرش را آوردند که توی تصادف کشته شده.
•
از خاکستان که بیرون آمدم، هنوز گریه همراهم بود.
پینوشت: آن گریه را که سر دلم مانده بود، نصفِ شبی، پای رایانه، تمام کردم.
دلنازک شده ای داداشی
الهی
خدای من متوجه هستی چه اتفاقی برات افتاده؟
تغییر کرده ای
آره تغییر کرده ام،
غیرقابل تحمل تر شده ام.
گریه خوبه...
گریه کردم
گریه بر داغ دلم مرهم نشد.
داغ همیشه داغه...مرهم نداره...اما گریه خوبه...
اینکه بیرون چه خبره رو ول کن
اون توی دلت ته ته های دلت یه خبرایی شده
آروم میشی نگران نباش
دوره داره