شنبه شب 22 خرداد 1389، با دوستان به شوخی و مسخرهبازی نشسته بودیم. یک ذرّه از حواسم به تلویزیون بود که مستندی قدیمی و سیاه و سفید پخش میکرد به نام «خیری». (نامی مصطلح برای زنان جنوبی البتّه قبل از جهانیشدن که الانه دختران یا «آرمیتا»یند یا «پارمیدا» یا از این قبیل.) روایت اوّل شخص مفرد از زبان «خیری» همسر رییسعلی دلواری؛ قهرمان ملّی مبارزه با انگلیس.
فیلم، سال 1353 و در زمان حکومت شاهنشاهی ساخته شده بود که از بس در این سالها پخش نشده بود کیفیتش خوب مانده بود.
«خیری» که زن مسنّی بود جلوی خانه گِلیِ روستاییاش نشسته بود و ساده و بیتکلّف از رییسعلی و فامیل و آشنا و مبارزات شوهرش و بیوه شدنش در جوانی میگفت و لابهلای صحبتهایش صحنههایی متناسب از سریال «دلیران تنگستان» پخش میشد.
صورتش خسته و چروکخورده بود نه از آن چروکهایی که گذر زمان بلکه رنج و سختی ایجاد میکند. لباسی تنش بود که برای منِ مخاطب جنوبی که هنوز پیرزنان دور و برم این گونه لباس میپوشند، آشنا بود.
تا اینجا، همه چیز عادی و معمولی بود. ضربه کوبنده، آخر فیلم وارد شد. صدای پشت دوربین از او پرسید: از زندگیات راضی هستی؟
پیرزن جوابی داد که طرز فکر و نحوه زندگی آرمانی یک زن سالخورده از روستایی دورافتاده در جنوب دورافتاده در سال 53 را به خوبی نشان میداد.
«نه! نه امام رضا رفتم نه کربلا رفتم. داغ همهی کسانی که از آنها هم صحبت کردم تو دلم هست.»
بیاختیار بلند شدم و رفتم جلوی تلویزیون ایستادم. زل زدم به صورت پیر و مصیبت دیدهاش. بغضم گرفت و اگر نبود حضور دوستان و غرور بیخود مردانه، گریه میکردم.
برگشتم سمت بچهها که بگویم شنیدید چی گفت که دیدم دوستان در باغ نیستند، کلّاً. تصمیم گرفتم مکتوبش کنم که اگر روزگاری فراموشم شد این نوشته نگذارد.
آخر شب که یک مسابقه فوتبال جام جهانی بود، قبل و حین و بعد بازی و تمام شب، خاطرم مشغول این صحنه بود تا جایی که قبل از خواب، از راه دور و با این همه سال فاصله، فاتحهای برایش فرستادم.
بعدنوشت: این متن را میبایست بعد از مطلب «تنها در تنگستان» منتشر میکردم. پیشنویسش را همان زمان نوشتم ولی تنبلی ذاتی باعث شد که ویرایش آن تا امروز طول بکشد.
مطلب جالبی بود
نمیدونم بعد از شش سال و نیم هنوز هم دوست دارید خیری رو به یاد بیارید یا نه
به هرحال این کامنت، reminder است!
هر سالگرد مرگ رییسعلی، شبکه استانی بوشهر یادی هم از خیری میکند.