با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


سعیدِ رباب، نبش هزارتختخوابی، لیموناد و کمپوت می‌فروشد، صدایش می‌کنند: آقا دکتر
حسینِ عمّه، پای سینما فلور، بلیط پاره می‌کند، بهش می‌گویند: آرتیست
پسر سِد خانوم، دو بار صحن امامزاده یحیی، مکبّریِ نماز کرده، شده است: آشیخ
آن وقت به ما که با قرض و قوله، جان کنده‌ایم، کارآفرینی کرده‌ایم، واحد زنبورداری زده‌ایم، می‌گویی: پسره‌ی پشه‌باز!
عیبی ندارد پدرجان! پیشانی‌نوشت ما از همان ابتدا شلغم بود.

گچ‌پژ، عصفوریه‌های محسن رضوانی، سوره مهر


دلخوش به کالج و آموزشگاه نباش. به هر کی هر چی داده‌اند از توی گهواره داده‌اند.
...
ترجیحاً با این بچه‌مزلّف‌های بلااستحقاق که قبای سجاف قصب می‌پوشند و زلف پاشنه‌نخواب می‌گذارند هم‌بازی نشو. قاطبتاً سر و گوش‌شان می‌جنبد.

در قلمرو زرین، حسین محی‌الدین الهی قمشه‌ای، نشر سخن


یکی از تعاریف زیبا و عمیق از فلسفه، که همان دیانت عقل باشد، این است که: فلسفه چیدن بال فرشتگان است. یعنی فلسفه، با توجیه عقلانی هر پدیده، جاذبه روحانی و حیات باطنی آن را از میان می‌برد...

شب بود، بیابان بود، زمستان بود...


نشسته بودند عقب ماشین و درِ گوش هم، پچ‌پچه‌های زنانه می‌کردند و ریز می‌خندیدند.
راننده هم غرق در ترانه‌های پخش ماشین،خیره به جاده بود. بقیه هم در خواب.
یک ساعتی گذشت. یکی از زن‌ها، در فاصله نفس گرفتن دو صحبت، متوجه او شد. به شوخی و با خنده گفت: این‌ها چیه گوش می‌دی؟ عوضش کن بابا! بیا آهنگ‌های ما رو بذار.
 راننده بی که برگردد، گفت: شما اون پشت با هم حرف می‌زنید، من هم با این حرف می‌زنم.
«مگه ترانه‌ها هم حرف می‌زنند؟»
معلومه که حرف می‌زنند، ترانه که فقط ترانه نیست، خاطره است، یه آدمه که از گذشته‌ها حرف می‌زنه.

لینکلن در برزخ، جورج ساندرز، رعنا موقعی، نشر ستاک


وقتی دراز می‌کشید و استراحت می‌کرد صورتش غمگین‌ترین چهره‌ای می‌شد که تا به حال دیده بودم. مدت‌ها گذشت تا توانستم خودم را کنترل کرده و بدون گریه کردن به او نگاه کنم.

چلسمه


با خانواده رفته بودیم خشکبار فروشی برای خان و مان، شب‌چره بگیریم. با سر و موی سپید، دست‌ها بسته و در نقش پدر خوب فرو رفته، گوشه‌ای ایستاده بودم. خانمی چادری و رو گرفته آمد تو، کمی این پا و آن پا کرد، بالاخره آمد جلو و یواشکی در گوشم گفت که برای بچه‌های یتیم، آجیل می‌خواهد و خدا خیرت بدهد برادر.
آمدم بگویم خواهر من، معمولاً برای بچه یتیم، مرغ و گوشت، صدقه می‌برند نه تخمه‌ی آفتاب‌گردان. ولی از ترس این‌که جواب دهد خوب شما گوشت و مرغ بگیر، زبان در کام گرفتم. فلذا در حالی که جلوی ظرف پسته‌ها می‌ایستادم تا در دیدرس نباشند به سمت تخمه‌ها اشاره کردم و گفتم بفرمایید.

استتار


بهتر بود می‌گفتند:
خواهی نشوی پیدا، همرنگ جماعت شو.

ببین کجاها ما رو بُرد



توی جاده‌ها بودم، از شهری رد می‌شدم. بادی اومد و پوست پلاستیک کیک تی‌تاپی را در هوا تابی داد و از جلوی ماشین رد کرد و... یهویی دلم برای مادرم تنگ شد.
بچه که بودم از آمپول نمی ترسیدم، گریه هم نمی‌کردم. از بس تعریفم داده بودند که «آفرین، نمی‌ترسه» حتی اگه آمپول‌زن دستش سنگین بود و درد هم داشت روم نمی‌شد گریه کنم.
یک بار در بچگی که مریض شده بودم مادرم من رو برد بهداری شهرمون تا آمپول بزنم. روبه‌روی درمانگاه، پیرمردی بساط کرده بود و تنقلات می‌فروخت. مدرسه نمی‌فتم و قاعدتاً هنوز جنگ بود و کمبودهای اون دوره. اون زمان‌ها معدود انتخاب‌ها‌مون بین کیک‌ها، تی‌تاپ بود، البته اون وقت‌ها اسمش پم‌پم بود که منِ شیرینی‌دوست، خاطرخواهش بودم.
مادرم در حالی که دستم توی دستش بود برای خاطرجمعی خودش گفت: «می‌ریم آمپول بزنیم، بعدش برات کیک می‌خرم.» من که نمی‌ترسیدم، عین خیالم هم نبود. سوزن رو زدند و خوشحال، دستم بگرفت وپابه‌پا برد تا پای دکه و
یکی برام خرید.
یه اتفاق خیلی ساده که مستعد فراموشیه ولی هر وقت از این کیک‌ها رو جایی می‌بینم یاد مادرم می‌افتم.

راست و درست

کسی که اهل «تعارف» کردن نباشد، «تعریف» کردن‌هایش دلچسب است.

ای کاش که جای آرمیدن بودی



عصر پنجشنبه‌ها که می‌رفتم زیارت اهل قبور، در آن خلوت و خلاء زندگی، به مرگ خودم فکر می‌کردم، بیشتر از دنیای پس از مرگ به دنیای پس از من، که چه‌گونه خواهد بود؟ دنبال جایی برای مزارم می‌گشتم، چشمم که به سایه درختان کهور افتاد، دریا را که پس دیوار کوتاه در سمت قبله دیدم، با خود گفتم بهترین جا برای مردن همین‌جاست، همین گورستان محقرِ این شهر کوچک پهلو گرفته در کنار خلیج، کنار عزیزان. تصمیمم را گرفتم.

از روزی که آرامگاه «حمیدی شیرازی» را در همسایگی حافظ کشف کردم محال است حافظیه بروم و مناسک ایستادن و خواندن شعر حزین و غمناک سنگ قبرش را به جا نیاورم. روی نیمکتی آن حوالی می‌نشینم، نگاه می‌کنم به خلوتی قطعه که نتیجه سرشلوغی حافظ است، به کوچه‌ی‌ پشتی که از لای نرده‌ها پیداست، به آرامش درختان و رهگذران. گوش می‌کنم به صدای باد، آواز موسیقی سنتی که از بلندگوها پخش می‌شود... تصمیمم را عوض می‌کنم.
گر می‌گذری به شهر شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم

سال‌هاست که در حافظیه کسی را دفن نمی‌کنند، حق هم دارند، آرامگاه عمومی که نیست. همه‌ی ساکنین، مشاهیر و معارف هستند که سال‌هاست مهمانی به خود ندیده‌اند.

پی‌نوشت: گاهی برای خود رویا می‌بافم‌؛ چهره ماندگاری شده‌ام و پس از مرگ، به پاس قدردانی اجازه داده‌اند طبق وصیتم، بسترم را در جوار حافظ و حمیدی و پرویزی پهن کنم!

چه زود می‌رسه سرمای زمستون

برای گفتن جمله «فلانی آدم خوبیه» هیچ‌وقت عجله نکن.

رهایی از شاوشنک، استیون کینگ، ماندانا قهرمانلو، نشر افراز

عمل نوشتن کلی خاطرات دیگر را نیز در ذهنم زنده کرد، خاطراتی که تقریباً از یاد برده بودم. نوشتن در مورد خود، گویی به مثابه فرو بردن شاخه‌ای به اعماق آب زلال و شفاف رودخانه و گل‌آلوده کردنش است.


پروفایل

اگر موبایل بودم، همیشه سایلنت بودم.

خرس استوایی

من دیگه خوابیدم، تابستون که تمام شد بیدارم کنید!

قال العاصی: النوم عندی احلی من العسل.

هایده در محرم بوشهر

پیش‌نوشت: این مطلب رو از صفحه اینستاگرام احسان عبدی‌پور؛ نویسنده و کارگردان بوشهری برداشتم (اگه هنوز نشناختید راهنمایی می‌کنم: کارگردان فیلم تنهای تنهای تنها). خیلی خوشم اومد و حیفم می‌شد این‌جا به اشتراک نگذارم. پایین متن هم چند جمله‌ای در تکمله می‌نویسم.



تنها یک روایت وجود داره که میگه هایده ماه محرمِ سال پنجاه و سه تو بوشهر نوحه خونده. نمیدونم خوبه یا بد، ولی ئی سکه ایه که به نامِ مسجدِ ظلم‌آباد ضرب شد و دیگه هیچ جای ممالک اسلامی تکرار نشد.
شو هشتم محرم ممد خروس داشت تو بُر داخلی سینه میزد... سینه ی سنگین و قیامتی هم شده بود. میگن سقف دو سه بار جیریکه ی زشتی داده انگار میخواسته برُمبه. سی ثبت تو تاریخ لازمه همه ی جزئیات بگم.
 دستا میرفت بالا و یکجا میخورد رو قفسه ی سینه ها وُ صدای ساطوری که تو قصابی رو کُنده بشینه میداد. بخشو گفت "وااااحد " که یهو پشت بندش صدای چِقّه ای اومد!


خروس که بُر داخلی سینه میزد، فهمید، صف ول کرد دوید سمت بخشو. بخشو تو محاصره ی سی چهل تا ضبط صوت بود. هر ضبطی هم قد یه بالشتی. یه طرف نوار پُر شده بود و پریده بود. ضبط فیلیپس تازه اومده بود و خروس دستمزد سه برج داده بود پاش. عشقش میخورد.  جنگی اوطرف نوار نهاد تو ضبط و دکمه  فشار داد و گذاشتش جلو دهن بخشو کنار میکروفون و برگشت سر جاش تو صف تا بهترین کیفیت بخشو در طول تاریخ رو ضبط کنه. غافل که شتاب کرده و بجای دوتا دکمه، فقط یکیشو فشار داده. دکمه ی پِلِی!

بخشو صدا داد تو سرش و خوند: "نوبت جنگ به سالار شهیدان آآآمد".... غافل از ایکه ضبط خروس دیگه صدا ضبط نمیکنه، میخواد یه کار دیگه بکنه... شده  بمب ساعتی و هی داره به لحظه ی انفجار نزدیک میشه. اولِ نوار خالی بود و همی فرصت  داد که بخشو بخونه " بر در خیمه شهنشاه غریبان آمد"
همی که بخشو فرود اومد که نفس بگیره سی بند بعدی....همی که شُشاش از هوا پر شد... تو سکوت محض، همه شُپِّه ی عرق و لخت و صدای نفس، یهو هایده دو اکتاو رو دست بخشو بلند شد که: وقتی میااای صدااای پااات از همه ....


اوسالا گوگوش و پوران و سوسن میومدن جلب سیاحان یا ناسیونال یا پرورشگاه، و گاردن پارتی میگرفتن. اولش، فکر همه رفت اونجا. صدا ولی از سمت بخشو میومد، صدا میومد ولی دهنش نمیجنبید. همه میخش شده ن. خروس مُهل نداد از همونجا شیرجه زد رو ضبط. شیرجه ای که همه چیو تکمیل کرد و شب باشکوهی ساخت! چهل تا ضبط شُرِّشتی پهن شد کف زمین حسینیه.... دیگه گرفتن و خفه کردن هایده از قبل هم سختتر شد. هم سی خودش هم سی یازده بُر سینه زن.


کریم اُسالی میگه شو سختی رومون گذشت،  هم باید با " تا وقتی از در تو میای لحظه ی دیدن میرسه" ضرب میگرفتیم تا سینه خراب نشه، هم هوشیارِ پای لُختمون باشیم که تو کپِ ضبط گیر نکنه.
سینه ی سخت و پیچیده ای شد او سال. تاریخ باید بدونه فیلیپس در اولین حضورش تو بوشهر چه کرد!



پی‌نوشت: عبدی‌پور قبل از این که کارگردان خوبی باشه، نویسنده محشری هست. شاهدم هم صفحه اینستااگرامش که پر از متن‌های درخشان با لحن بوشهریه. هر چی نباشه میراث‌دار مکتب ادبیات جنوب بالاخص بوشهره. روایت‌هاش هم تنه به تنه رئالیسم جادویی امریکای جنوبی می‌زنه. به همین خاطر ایراد نگیرید که ترانه سوغاتی در سال 1355 یعنی دو سالی بعد از تاریخ این روایت، ساخته شده. هر جای متن رو هم متوجه نشدید بپرسید تا توضیح بدهم.

قلب نارنجی فرشته، مرتضی برزگر، نشر چشمه

«سلام عزیزم، خوبی؟»
واژه‌ها طعم دارند. سلام یک طور، عزیزم و خوبی یک طور دیگر. جمع‌شان کنی کنار هم، عطر می‌گیرند. عطر لیموی جاافتاده توی قرمه‌سبزی.

رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه

او [نادر] در همین نامه‌ی کوتاه اشاره می‌کند که مادرش کم‌وبیش تنها یک کلمه است: «ساده». نادر تأکید می‌کند که اگر بخواهد مادرش را به شکلی تفصیلی توصیف کند، حداکثر می‌تواند دو کلمه‌ی دیگر به صفت «ساده» اضافه کند: «خانه‌دار ساده‌ی خوب».

نادر در جای دیگری دیدگاه خودش را درباره‌‌ی این سه واژه از منظری فلسفی و تا حدی مذهبی شرح داده است. از نظر او «سادگی» و «خوبی» ویژگی‌هایی هستند که می‌توانند در هر موجودی هبوط کنند و یکی از بهترین وجودهایی که می‌تواند «میزبان» این دو خصوصیت شود، «زنِ خانه‌دار» است.

از نظر نادر، نکته‌ی شگفت‌انگیز این است که پس از استقرار این دو صفت در زن خانه‌دار، او و دو ویژگی‌اش، تثلیث‌وار، چنان با هم متحد می‌شوند که تمایزشان از هم ناممکن است. بدین گونه او نتیجه می‌گیرد که «زن خانه‌دار» به شکلی طبیعی چنان با «سادگی» و «خوبی» آمیخته می‌شود که تفکیک او از این دو خصوصیت ناممکن است.

رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه

نادر تک‌فرزند بود. پدرش نظامی منضبط و اصولی‌ای بود با تمایلاتی روشنفکرانه؛ مردی که گر چه صادقانه می‌کوشید با تکیه بر همان تمایلات، مرزهای پادگان و خانه را به رسمیت بشناسد، تقریباً تمام رفتارهایش تابع اصولی نانوشته اما آهنین بود. برای نمونه، برخی از این اصول تخلف‌ناپذیر از این قرارند:

بیداری: پنج و چهل دقیقه‌ی صبح
صبحانه: شش صبح، همراه با شنیدن اخبار رادیو
خروج از خانه: شش و بیست دقیقه
برگشت به خانه از پادگان: چهار و پانزده دقیقه‌ی بعدازظهر (همیشه با روزنامه، دوشنبه و چهارشنبه همراه با میوه‌ی فصل)
شرکت در مهمانی‌ها: فقط پنج‌شنبه‌‌شب‌ها
پذیرایی از مهمان: در خانه، جمعه‌شب/ در رستوران، چهارشنبه‌شب
شام با خانواده در رستوران: اولین چهارشنبه‌شب هر ماه (پس از واریز شدن حقوق ماهانه)
مطالعه: چهل دقیقه پس از شام (روزنامه) / یک ساعت پیش از خواب (کتاب)
خرید سالانه: اواخر تابستان و اواخر زمستان
تلویزیون و سینما: تلویزیون، فقط تماشای سریال‌های ملودرام سطحی/ سینما، فقط فیلم‌های جدی و عمیق
وام بانکی: مطلقا
سفر: زمستان و صرفاً با ماشین شخصی
غذا: شام، سالاد یا سبزیجات بخارپز (با استثنای وقتی که برای شام بیرون می‌رفتند، در این صورت او غذای دریایی می‌خورد) / طول هفته غذای پادگان و آخر هفته غذای محلی جنوبی
ماشین: فقط خارجی و کوچک
نوشیدنی: صبحانه، چای غلیظ/ بعدازظهر، چای کم‌رنگ/ غروب، قهوه/ پیش از خواب، چای سبز

رساله درباره‌ی نادر فارابی

نادر خودش را به نوعی عادت رفتاری وا داشته بود و اسمش را گذاشته بود «اتلاف وقت مفید».
در واقع او در این عادت رفتاری، بدون این‌که نیازی داشته باشد یا ضرورتی اقتضا کند، بی‌هدف به جاهایی می‌رفت که بتواند بدون آن‌که جلب توجه کند، ساعت‌ها بنشیند و به آدم‌ها خیره شود.

جاهایی مانند ایستگاه مترو، داروخانه‌های شلوغ، فرودگاه، پمپ بنزین، بیمارستان، فروشگاه‌های زنجیره‌ای بزرگ و گورستان از این جمله بودند.
چنان‌که مضامین پاره‌ای از ترانه‌های او نشان می‌دهد، ظاهراً نادر با این کار سعی داشته خودش را با اختیار در موقعیت‌هایی تحمیل کند که در آینده احتمالاً باید در آن‌ها قرار می‌گرفت.

بنا بر یکی از یادداشت‌های او، این تجربه نوعی اقتدار روحی به او عطا می‌کرد؛ نوعی چیرگی بر موقعیت که حاصل بی‌نسبتی با آن بود؛ چون حضور از سر نیاز و ضرورت از نظر او همواره با انفعال و مغلویبت همراه است.

برای نمونه به این نوشته‌ی بی‌تاریخ او در صفحه‌ی 65 دفترچه یادداشتش توجه کنید:
اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه‌ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی، و اگر اصلاً جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه‌ی حاضران آن‌جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت‌های مفید از جنس همان کارهای دوست‌داشتنی/احمقانه‌ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می‌سازند.



درخشندگی یک ذهن دست‌خورده

هر کتاب جدیدی که از «مصطفی مستور» منتشر شود را می‌خرم و می‌خوانم. معمولاً ماهی سه چهار کتاب می‌خرم ولی متوسط مطالعه‌ام ماهی یکی دو کتاب است. بیشتر کلسیونر کتابم تا کتاب‌خوان. کتاب‌های مستور کوچک هستند و کم‌برگ و در نتیجه ارزان. به علت ارزانی می‌خرم و به دلیل لاغری، می‌خوانم ولی ادبیات مستور هم جای خودش را دارد.

مستور؛ نثر پرچانه‌ای دارد. مثل استادی که وقت اضافه آخر کلاس را در سکوت و علاقه شاگردانش صرف پرگویی درباره جهان‌بینی زندگی‌اش و خاطرات مؤید این عقاید می‌کند. شاید فلسفه‌اش را قبول نداشته باشید ولی به دلیل خاص بودن گوش می‌کنید. به این دلایل همیشه کتاب‌هایش را دنبال می‌کنم.

چند باری سعی کردم از کتاب‌هایش گزیده در بیاورم ولی یا باید کل یک پاراگراف و صفحه را بنویسی تا حق مطلب ادا شود یا خیلی جاها نیاز به دانسته‌های قبلی است تا متوجه درخشندگی یک دیالوگ یا موقعیت شوی که از خیرش گذشتم. آخرینش هم «رساله درباره‌ی نادر فارابی».

بعد از این همه مستورخانی به نظرم آدم جالبی به نظر می‌رسد، نوشته‌هایش جذابند ولی مطمئنم که مجالست سرد و خسته‌کننده‌ای دارد، برای بیگانه‌ها البته. تصور می‌کنم روزها ساعتی ساکت و خیره به اشیاء و آدم‌ها و صداها و مکان‌ها و هر چیز باربط و بی‌ربط به خودش فکر می‌کند.

روانکاو خوبی می‌شد اگر نویسنده نمی‌شد. شده موقعیتی را وصف کرده و شکافته که بارها حس و تجربه کردم، غافل از این که همچین چیزی وجود دارد که اصلاً  بشود شرحش داد. نظیر همین گزیده‌هایی که در پی می‌آید.‌

النهایه؛ اگر نمی‌دانید که چه مرگ‌تان است می توانید سری به هزارتوی ذهن مستور بزنید شاید در بن‌بستی فرعی به جواب یکی از سوال‌ها برسید.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

رم صورتی گلگون دارد. هم حامی بچه‌های قدونیم‌قدش است و هم گاهی دمپایی نثارشان می‌کند. در جوانی هوس هنرپیشگی داشته، حتی یکی دو بار هم برای خوانندگی اقدام کرده بوده، ولی حالا حتی فرصت (یا تمایل) به یاد آوردن آن آرزوها را ندارد.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

بارسلون وحشی است. برای رام کردنش بگذارید برای خودش جست‌وخیز کند و فقط تماشایش کنید. قلدر است و پرخاشگر، اما اگر از آن شما شد به شیری دست‌آموز بدل می‌شود.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

پاریس بلد است چه‌طور خریداران ناز و عشوه‌هایش را حفظ کند، این‌ها همان‌قدر برایش طبیعی‌اند که خواندن اشعار بودلر در اتوبوس بازگشت به محله‌ی حومه‌ی پاریس و اتاقک اجاره‌ای‌اش. اما به خانه که می‌رسد دیگر هیچ راه دسترسی‌ای به او نیست، تلفنش مدت‌ها پیش قطع شده، ای‌میلش را هفته‌ی قبل چک کرده و نامه‌ای جز قبض برایش نمی‌آید.

دل‌خوشی‌اش عکاسی از خودش است. هر روز بعد از پایان کار شبانگاهی به اتاقش که می‌رسد قبل از هر چیز می‌رود جلوی آینه و از خودش عکس می‌گیرد، بدون هیچ هدفی. راز بزرگ زندگی‌اش این است، نه برای مشتری‌ها و نه برای همکاران و نه برای یکی دو دوستی که از دبیرستان برایش باقی مانده‌اند، برای هیچ کدام‌شان از این راز نگفته است.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

آمستردام سال‌هاست که صبح‌ها سر وقت بیدار می‌شود و در موعد همیشگی مغازه‌اش را می‌گشاید و لبخندش را برای مشتری‌ها آماده می‌کند و شب‌ها دخلش را می‌شمرد و بلافاصله خود را می‌رساند به قمارخانه‌ی سر راه منزل.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

برلین زنی حامله است؛ دمدمی مزاجی و حساسیت‌هایش هم از همین می‌آید. سرِ کار مطیع و فرمانبردار است. خیلی وقت است که در مهمانی‌های دوستانش شرکت نمی‌کند، چون این حاملگی همه چیز را تحت‌الشعاع خودش برده و مهم‌ترین مساله‌اش شده است. گور پدر همه‌شان، من بچه‌ام را دارم.

برای کودک زاده‌نشده موسیقی می‌گذارد و داستان می‌خواند. گاهی پیش می‌آید که ناگهان در مترو می‌زند زیر گریه، یا به یک‌باره به خودش می‌آید و می‌بیند که دارد در خانه راه می‌رود و بلند‌بلند به زمین و زمان فحش می‌دهد.

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

براتیسلاوا زنی است و سی و سه ساله که با تمام ژست روشن‌فکرمآبانه‌اش هنوز نگران این است که آیا شوهر خواهد کرد یا نه. در جمع دخترخاله‌ها از روی بوردا لباس عروسی انتخاب می‌کنند و در مورد خواستگاری‌های‌شان به هم آمار می‌دهند.

شب‌ها پیش از خواب اما، نگاهی به بخش ادب و هنر روزنامه می‌اندازد و کتاب پیشنهادی ستون نقد را در دفترش یادداشت می‌کند تا در برنامه مطالعاتش بگنجاند. کتابی را که اخیراً سر زبان‌ها افتاده دست می‌گیرد و از جایی که دیشب علامت گذاشته پی می‌گیرد؛ نشانه‌ای که لای صفحات گذاشته کارت تبلیغاتی آرایشگاه تازه یافته‌اش است.

چند صفحه‌ای می‌خواند ولی به خواب می‌رود؛ آخرین فکرش این است: «آیا کسی بالاخره مرا درک می‌کند؟» می‌خوابد و آن قدر معصومانه و زیبا به خواب رفته که اگر کسی او را نشناسد و این طور خفته ببیندش حتماً عاشقش می‌شود (و احتمالاً فردایش پشیمان.)

سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

بوداپست اطوارهای طغیان‌گری نوجوانی را کنار گذاشته ولی آرمان‌گرایی‌هایش را نه. کوله‌اش را که باز کنید پر است از کتاب، ولی هنوز میان‌شان مجلدهای شعر و گزین‌گویه‌های آبکی هم پیدا می‌شود.

با آرایش مخالف است ولی در گزینش به‌ظاهر علی‌السویه‌ی لباس‌هایش سلیقه‌ای برآمده از ذکاوت به چشم می‌خورد؛ موهایش به خاطر وسواسش به تمیزی همیشه بوی شامپو می‌دهند ولی نه در حوصله‌اش می‌گنجد که عطر بزند و نه بوی سیگارش می‌گذارد بوی دیگری حس کنید.



سفر با حاج سیاح، احسان نوروزی، نشر افق

وین؛ به زنی مانَد نجیب‌زاده، با همان وجاهت و فخامت. وقارش وادارت می‌کند در مقابلش سکوت کنی و انحناهایش را که از میان چین لباس بیرون زده دزدکی بپایی.
پابه‌سن است ولی به یمن زندگی مرفه‌اش هنوز نشانه‌هایی از نشاط جوانی را حفظ کرده. هنوز با همه جور تمرین جسمی، خوش‌هیکلی‌اش را حفظ کرده و نگذاشته شکمش آویزان شود. ولی وقتی دستش را دراز می‌کند که به سبک نجبا بر آن بوسه بزنید می‌توانید چین و چروکش را حس کنید.
راه رفتن خرامانش نگاهت را در امتداد مسیرش می‌کشاند، اما درست وقتی دل‌تان برایش غنج می‌زند می‌بینید در جواب لطیفه‌ای بی‌مزه قهقهه می‌زند و خنده‌اش با خرناسی خوک‌وار همراه است.

منطقه مرده، استیفن کینگ، سما قرایی، نشر قطره

می‌دانم که دوستش دارم و می‌دانم که او مرد زندگی‌ام است.
و این فکر مثل حس رسیدن به خانه، گرم است.

منطقه مرده، استیفن کینگ، سما قرایی، نشر قطره

و تمام این کارها را می‌کند چون راحت‌تر از فکر کردن است، فکر کردن واقعاً خسته‌کننده بود، مخصوصاً وقتی تنها چیزی که برای فکر کردن داری خودت و عشق از دست رفته‌ات است.
خیلی خسته‌کننده.