با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

وای بر من، وای بر من

پس از خواندن کتاب «شلوارهای وصله‌دار» کنجکاو شدم درباره نویسنده کتاب «رسول پرویزی» بدانم. ادیب اهل جنوب که بعدها نماینده مجلس و سناتور شد و همان پیش از انقلاب درگذشت. پس از کمی تحقیق دستگیرم شد که در حافظیه به خاک سپرده شده است.  لابه‌لای همین جست‌وجوها اسمی هم از مهدی حمیدی شیرازی آمد. شاعر شعر معروف مرگ قو (شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد) و در امواج سند (به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید) هم از جمله مشاهیری بود که سعادت هم‌نشینی با لسان‌الغیب نصیبش شده و در جوار حافظ دفن شده بود. به خاطر سپردم که در سفر بعدی حتماً سری هم به آن‌ها بزنم و فاتحه‌ای بخوانم.

از قضا دیروز فرصت، دست داد. پس از حافظ و اهلی، به قطعه سمت چپ حافظ رفتم. درجا پیدا‌شان کردم. در یک عصر ابری اردیبهشتی شیراز، آرامش حزن‌انگیزی در فضا بود. روی سنگ مزار پرویزی سال تولد و مرگ را به تاریخ شاهنشاهی نوشته بودند و احتمالاً در فضای احساسی اوایل انقلاب سعی کرده بودند با فلز نوک‌تیزی بخراشند و محوش کنند.

و اما حمیدی. به شیوه معمول شعرا، غزلی روی سنگ قبرش حک شده بود. معمولاً خواندن این اشعار سنگ‌نویس و کاشی‌نویس برایم سخت است، نخوانده از کنارشان می‌گذرم. گناهی ندارد سنگ‌تراش؛ جا دادن پیچ و قوس‌ کلمات در آن یک ذره جا، واقعاً سخت است. ولی این بار حوصله کردم. نشستم و با آرامش تک‌تک حرف‌ها و کلمه‌ها را خواندم و زمزمه کردم. جایی که ناواضح بود را به شیوه نابینایان دست ‌کشیدم تا دریابم کدام نقطه برای کدام حرف است. کوتاه‌شده یکی از غزل‌های حمیدی شیرازی بود:

«از غمی می‌سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی

دل که از بیم فنا چون بحر، پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می‌لرزد کنون چون شبنمی

گاه گویم زندگانی چیست؟ عین سوختن
تا نمیرد شمع، از سوزش نیاساید دمی

چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ور نه هر گهواره‌ای گوری‌ست، هر عیشی غمی

درد بی‌درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی

گر ز چشم من به هستی بنگری، بینی مدام
خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی

ور بجویی از زبان کِلک من معنای عمر
درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی

وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده‌هاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی»

غمم کم بود، با خواندن این اشعار، مضاعف شد. باران گرفت، برگشتم.



نظرات 1 + ارسال نظر
یک سیب دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 ساعت 10:15

از قضا دل ما هم گرفته بود، با این شعر گرفتگیش سمت و سوی باران گرفت
خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد