با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

برو کتاب بخون رفیق

در نمایشگاه‌های کتابی که هر ساله در این‌جا توسط شرکت برگزار می‌شود، با تخفیفی که نمایشگاه و بن کتابی که شرکت می‌دهد و علاقه‌ی ازلی‌ابدی‌ام به ادبیات، کلّی کتاب می‌خرم که سرعت و حوصله‌ی خواندنم، خیلی‌هاشان را دست‌نخورده در نوبت مطالعه می‌گذارد.
این «بعداً می‌خونم» گاهی چند ساله می‌شود و یادم می‌رود که چه کتابی را کِی و اصلاً چرا خریده‌ام!
«برو ولگردی کن رفیق» را که دست گرفتم با نگاهی به قطر و طرح جلد و نشر چشمه‌اش گفتم: «اَه! از این داستان‌های مزخرف آوانگارد و جریان سیال ذهن و روایت غیرخطی و بازی‌های زبانی‌ست. مگر قرار نبود دیگر از این‌ها نخرم!؟»
طبق یکی از اصول لایتغیر شکنجه‌وار زندگی‌ام که کتابِ دست‌گرفته را نخوانده و نیمه‌تمام نمی‌گذارم* ناچار شروع به خواندن کردم که در همان داستان اول، تصوراتم به هم خورد، خوش‌بختانه!
با اغماض، خبری از پایتخت‌زدگی و آپارتمان‌نشینی و دغدغه‌های شکم‌سیرانه‌ی قشر متوسط مرکز‌نشین نبود. جغرافیای اهواز و خوزستان (زادگاه نویسنده؛ مهدی ربی) در چهار داستان به شدت توی چشم بود و چشم‌نواز. درک و تصور خیلی از صحنه‌ها برای من که همسایه‌شان هستم آسان و دل‌نشین بود. وقتی از خرمای بهبهان و چهارشیر و پل سفید و ماهی شوریده می‌گفت می‌دانستم که دارد چه می‌گوید.
نکته مهم‌تر این که داستان‌ها قصه داشتند. بله، می‌دانم که متناقض است ولی منظورم از داستان، مکتوباتی‌ست که چاپ می‌کنند و مرادم از قصه، چیزی‌ست که بتوان تعریفش کرد و سرگرمش شد. روایتی که اوج و فرود و نقطه‌ی عطف دارد.
من هنوز مثل پشت‌کوه‌مانده‌های شهر ادبیات و رمان! محتوا را به فرم ترجیح می‌دهم. هنوز عاشق قصه‌ام و ماجرا. دوست دارم داستان بشنوم و بخوانم و ببینم. می‌خواهم سرگرم شوم، مشتاقانه دنبال کنم که آخرش چه می‌شود. چه در ادبیات چه در سینما.
من، دیالوگ می‌خواهم. تصویرسازی و توصیف صحنه، حوصله‌ام را سر می‌برد.
و از بخت خوش، نویسنده در این کتاب، داستان تعریف می‌کند. هر چند که به نظر عقل ناقصم در پایان‌بندی‌ها مشکل دارد و زود تمام می‌کند. مواد خام بعضی داستان‌ها کفاف یک رمان را می‌دهد.
نتوانستم بنا به عادتم جمله یا پاراگرافی را برای گزیده‌نویسی انتخاب کنم. چون در کلیّت داستان، قابل فهم و نقل بودند.
کتاب کوچک و ارزانی‌ست و به خواندنش می‌ارزد. اگر به دیدن دوستی پس از مدت‌ها دوری می‌رفتم حتماً این کتاب را هدیه می‌بردم. به ویژه برای خانم‌ها که حدس می‌زنم روایت‌ مردانه مسائل عاطفی برای‌شان جذاب باشد.   

* دروغ چرا! در تمام عمرم، همه را تا آخر خوانده‌ام. از حوصله‌سربرهای کلاسیک و مغلق‌نویسی‌های فلسفی و بی‌سرو‌ته‌های مدرن و «نمی‌دونم چه مرگمه»‌های نویسندگان زن ایرانی و... جز یکی! «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم». که توی صفحه‌ی اولش کلمه‌ی ریگستان داشت و روی جلدش زده بود که جایزه روشنفکری غیردولتی برده است.
عذاب الیمی بود خواندن هم‌آن فصل اولش. هی خواندم و نفهمیدم. هی برگشتم و خواندم و باز نفهمیدم. حتا برای شخصیت‌ها، شناسنامه نوشتم و به هر که رسیدم یک نگاهم به کتاب بود و یک نگاهم به کاغذ شجره‌نامه. نفهمیدم که نفهمیدم. علی‌رغم میل باطنی کتاب را انداختم گوشه‌ای که...
روزی مصاحبه‌ی یکی از نویسندگان خانم خارج‌نشین را شنیدم که می‌گفت این کتاب را چند بار خوانده و هیچ از قصه نفهمیده. البته با فروتنی اضافه کرده بود که شاید تقصیر از من است که داستان را نفهمیده‌ام. ولی هم من، هم آن منتقد محترمه می‌دانیم که ایراد از نویسنده‌ی مردم‌آزار است و هیأت داوران خیلی روشنفکر جایزه کذایی!

نظرات 1 + ارسال نظر
ف. چهارشنبه 30 فروردین 1396 ساعت 18:28

هر وقت کسی حرف از "دیالوگ داشتن" فیلم میزنه یاد سه گانه ی
before sunrise
before sunset
before midnight
میفتم.

اون‌ها که دیالوگ بودند بعد دست و پا درآوردند و فیلم شدند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد