با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

گزیده‌ی کتاب مترجمان، خائنان - پنجم

خاطراتی از شاهرخ مسکوب
صفحه‌ی 176

شاهرخ پس از چندی کادر حزب توده و مسئول تشکیلات فارس شده بود و من‌ در مرخصی تابستان برای دیدن او سفری به شیراز رفتم. روز دوم یا سوم گفت‌ باید برای کارهای تشکیلاتی‌اش به بوشهر برود. گفتم من هم می‌آیم چون بوشهر را ندیده‌ام.
تنها وسیله‌ی رفت و آمد به بوشهر کامیون‌های نفتکش بود و با یکی‌ از این‌ها راه افتادیم. وقتی طول مسیر و پیچ و خم و گردنه‌های صعب‌العبور راه‌ را دیدم از تصمیم خود پشیمان شدم ولی دیگر دیر بود و چاره‌ای جز ادامه‌ی سفر نبود.
در بوشهر معلوم شد شهر جایی دیدنی جز کنار دریا ندارد و در کنار هم گرما بیداد می‌کرد. ما در خانه‌ی رفیق حزبی کارگری وارد شده بودیم‌ که نه کولر داشت نه حتی بادبزن، و در دمای نفس‌گیر و «شرجی‌» چسبناک هوا روز و شب عرق می‌ریختیم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و من هم‌ می‌کوشیدم کتابی بخوانم. بسیار سخت گذشت.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد