با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

می‌رن آدم‌ها

کمپ‌های خواب‌گاهی ما، سوپرمارکت ندارند. جابه‌جا، دکه‌هایی‌ست که مختصر خوراکی‌هایی می‌فروشند. فروشنده‌ها که اهل استان‌های هم‌جوارند، شبانه‌روز آن‌جا هستند و در هم آن یک ذره جا می‌خوابند.
از مرخصی که برگشتم فروشنده‌ی جدیدی را توی دکه‌ی کنار سوله‌مان دیدم. پیرمرد خوش‌اخلاقی که روی بازش در چند بار خریدم، اجازه‌ی شوخی کردن را به من داد.
کیکی 600 تومنی بود که باعث می‌شد همیشه صد تومنی کم بیاورم.
«حاجی! این رو بکن پونصد یا هزار. نه من پول خرد دارم نه شما.»
این صد تومن‌ها جمع شد و ما را بدهکار حاجی کرد.
صبح، قبل رفتن به سر کار، رفتم پیشش و چند سکه‌ی فسقلی را گذاشتم کف پیش‌خوان و گفتم: «بفرما، این هم بدهی دیروز.»
عصری که برگشتم، بسته بود. از نگهبان کمپ سراغش را گرفتم.
گفت: «قبل ظهر یه مشتری اومد ازش بستنی خرید. ده دقیقه بعد یکی دیگه اومد و پرسید دکه‌دار کجاست؟ گفتم داخل بود که. گفت نیست. رفتیم نگاه کردیم. دیدیم از روی صندلی افتاده پایین. دستش رو گرفتم. نبض نداشت. آمبولانس بهداری کمپ اومد بردش. کل پرسنل درمانگاه توی اورژانس بالا سرش بودند. 45 دقیقه نوبتی بهش شوک الکتریکی دادند. برنگشت. فوت کرد!»
هم‌این. به هم‌این راحتی. به هم‌این سرعت. به هم‌این...
«پدرزن صاحب دکه بود. تفننی یک هفته‌ای آمده بود جای دامادش. کل فک و فامیلش ریختند این‌جا، بردنش.»
مرگ سرپایی و یک‌هویی را به جان کندن توی بستر ترجیح می‌دهم ولی چه بهتر که این یک‌‌باره رفتن میان شلوغی خانواده و شهر آدمی باشد نه این طور غریبانه.
«خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود.»

نظرات 1 + ارسال نظر
بی نام یکشنبه 2 شهریور 1393 ساعت 17:13

خدا بیامرزتش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد