با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین
با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی، خوش باش

تلاوت‌های ذهنی یک خود نسل سوخته‌بین

تاریخ شفاهی

بچه که بودم، مادر و مادربزرگم (کلاً قدیمی‌ها) من را از کشتن عنکبوت منع می‌کردند.
برای‌شان یک جورهایی عزیز بود انگار.
می‌گفتند: «عنکبوت؛ جون پیغمبر رو نجات داده، جونش رو نگیر!»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد